آفتاب یک ریز ، دنبالم می کرد و باد گرم صورتم را سیلی می زد . تنوره ی گرما بود و خاکی که بر می خاست و تمام تن جاده را عقب سرم ، بر می داشت . یاماهای محسن را گاز می دادم و بی این که بخواهم برسم . گازمی دادم . گاز می دادم ، چرا ؟ مگر کسی هم بود به غیراز من ، که با چیزی که می دانست و کاش نمی دانست ، برود سراغ رحمت آقای سلامی ؟
دنبالم انگار گذاشته بودند . از قلعه نو که محسن موتورش را داد ، تا سواد عشق آباد ، هزار بار ، دهانم را باز کرده ام . مثل دیوانه ها و گذاشته ام هُرم نامرد گرما ، برد ته حلقم و بغض ِ از خودش نامردترم را بسوزاند . مَنِ خر چرا ملاقات را رد کردم ؟تابلوی سبزش را دیده بودمو دو دل ، گاز را ول کرده بودم و با همان دو دلی ، گاوداری جمال و دکه ی منصور و گله ی باب احمد و موتور آب حسینی را گذاشته بودم . حالا با همان دودلی ، رسیده ام به تابلوی سبز دیگری که رویش نوشته عشق آباد . نه ! باید برگردم ملاقات . اول به سید رسول بگویم و بعد بیام عشق آباد و رحمت آقای سلامی را پیدا کنم . چه آفتاب بی رحمی است . انگار از زمین دود بلند می شود .
یک سبزه قبای تنها از روی تیرک چوبی کنار جاده نگاهم می کند . بگذار نگاهم کند . حتما پشت سرم ، یا فرو می رود توی خاک بر آمده از جاده یا اگر حالش را داشته باشد توی این گرما ، بال می زند تا تیک بدی با هوش تر از این حرف هاست . بلند شد ! حالا بالای سرم است. او هم تن جاده را بال می زند به سمت ملاقات . کاش سبز قبا بودم . چه این جا ، چه بالای نهر خین ، چه روی خورشیدی های وسط میدان مین . چه بالای سر نعش عباس که شده بود طعمه و من و عون علی نعش غریبش را از لای بته ها دو روز و دو شب تمام ، نگاه می کردیم . من که پیشانی ام یا سینه ام ، سوراخ شود ، نمی گذاشت به عباس می زد . بعد از ظهر روز دوم ، بعد از چند بار ، جلو و عقب کشیدن ، یقین کردم عباس طعمه شده . راهی نداشتیم ، عون علی اما چشم بر نمی داشت . با نعش عباس ، توی بعد از ظهر لعنتی ، یک ریز حرف می زد و ضجه می زد .
سبز قبا دست از جاده بر نمی دارد . نه مثل این که خسته شد، پرنده ی تنها ! سواد ملاقات را می بینم . سبز قبا هم ، نشست روی سقف موتور آب حسینی . هی ! هی ! سبز قبا ! ببین گریه ام را در آوردی . اشکم را باد گرم ، از چشمم می دزد و پرتش می کند توی گرد و خاک پشت سرم. سرعتم را کم می کنم و موتور را از زیر درخت عرعر کنار آب خاموش می کنم. کفری شدم. پشت آن بوته ، یقه ی عون علی را گرفتم .
-" نه مگه تو رفیقمی ! نه مگه اون رفیقمه ! دلا مصب بیا بریم برسیم به بچه ها ! به جدت قسم ، عباس عم راضی نیست . اگه می شد که حرفی نبود . عهد کردیم ، درست ! چشاتو واکن! نصفش سوخته . زنده بودیه چیزی ."
-" دست علی دادیم . نامردم بذارمش این جا ."
-" علی جان ! منم دادم . پس من نامردم که می گم بریم ؟ دست علی دادیم برای چی ؟ که هر کی زخمی شد اون دو تا ولش نکنن . فکر می کنی زنده است ؟ چشاتو واکن الاغ . نفهمیدی طعمه اش کردن ؟ من که موندم با تو . نموندم ؟ خودم نگفتم باید ببریمش ؟ حالا خودم می گه به صلاح نیست تا حالا هم شانس اوردیم ... "
عون علی به هق هق افتاد . یقه اش را ول کردم . از بازویش گرفتم . همان طور سینه خیز کشیدمش دنبال خودم . رسیدیم پشت تل خاکی و نیم خیز شدیم .خودمان را انداختیم توی یک کانال کم عرض که مایل می شد به طرف غرب . باید تا نیمه های کانال می رفتیم تا برسیم به خاک ریز اول . جنازه سطح کانال را پر کرده بود . مجبور بودیم چهار دست و پا روی جنازه ها جلو برویم . گاهی صورتم می چسبید به دهان متلاشی شده یک جسد . گاهی هم کف دستم می رفت پایین . به تندی از لای کتف و پهلوی جنازه ها می کشیدمش بیرون .
موتور آب حسینی خاموش است . سبز قبا سرش را کج کرده و زل زده است به من . هندل می زنم و موتور را روشن می کنم . سبز قبا ترس زده ، پر می کشد و پشت موتور آب حسینی گم می شود .
این باز گاز می دهم می دانم که چرا . مصمم شده ام اول بروم سراغ سید رسول . سبز قبا انگار از دودلی درم می آورد . سید رسول خوش صحبت است و شانی دارد . پیرمرد را بر می دارم می برمش عشق آباد.
کگله ی بابا احمد پیدا نیست . دکه ی منصور را رد می کنم و می رسم به گاوداری جمال . سبز قبا نشسته است روی سر گاوداری . نزدیکش که می شوم شیرجه می زند پشت در آهنی و زنگ زده ی گاوداری . کج می کنم طرف ملاقات . خانه ی سید رسول اول ملاقات است . در که می زنم بیرون می آید . عجیب است توی این گرما نخوابیده است. انگار دارد به جغد شوم نگاه می کند . سرم پایین است و دسته ی موتور را سفت گرفته ام . نگاه می کنم به انگشت های کلفتش که تند تند دانه های تسبیح را بع هم رد می کنند.
-" چی شده ؟"
نمی دانم چرا قار قار موتور را خفه نمی کنم . نمی دانم چرا از موتور پایین نمی آیم . حتما پیرمرد با این سر و وضعی که من دارم ، دلش پایین ریخته و یاد عون علی افتاده . پس چرا نمی پرسد عون علی کجاست ؟
نمی دانم چه بگویم . از دهنم می پرد :
-" پسر رحمت آقا شهید شده ."
جرا ت می کنم سرم را بالا ببرم و صورتش را ببینم .
یک لحضه صورتش باز می شود . حتم دارم توی دلش قرار گرفته . اما باز درهم می شود و دانه های تسبیح را تند تر عوض می کند .
-" کدوم رحمت آقا ؟"
-" رحمت آقای سلامی "
-" کدوماشون ؟ عباس یا قاسم ؟"
-" مگه قاسم هم اومد ؟"
-" آره اومد بعد از شما ... پس خبر عباس اوردی !"
می گذاردم جلوی در و می رود . رفته نرفته شرش را از در بیرون می دهد .
-" موتور تو خاموش کن . اومدم . "
می روم زیر سایه درخت ها و موتور را خاموش می کنم .
گفتم :
" پس چرا وایسادی ؟"
هوا تاریک شده بود . شب پنجم صفر بود . عون علی نیمه های کانال سرش را برده طرف آسمان و زل زده بالا و جم نمی خورد .
رد نگاهش را گرفتم . یک تکه ابر سرگردان درست می رفت طرف هلال کم رمق ماه . فکرش را خواندم . گفتم :
-" بیا بریم عون علی . معلوم نیست که این حتما بره رو ماه . تازه این راهو دوباره بخوایم برگردیم نیم ساعت می کشه . حتما از ماه رد می شه و می ره . "
عون علی انگار چیزی نمی شنید . برگشت و همان طور چهار دست و پا مرا کنار زد . محکم خورد م به دیواره کانال . دیگر حرفی برای گفتن نبود . خفه شدم . من هم برگشتم دنبالش رفتم به طرف نعش عباس . خدا خدا می کردم دوباره هوس نکند منور بزن . من هم توی دلم محکم شد . فکر عون علی داشت جواب می داد . به بوته ها که رسیدیم ، ابر روی ماه را پوشاند . فقط از دورها رد تیر رسام دیده می شد. ستاره ها کم جان تر از آن بودند که ما را نشان دهند . خوش حال شدم . یک ذفعه عون علی سرش را برگرداند و خیلی جدی و محکم گفت :
-" هیمن جا می مونی . می یارمش پشت بوته ها بعد با هم می بریمش .. "
حتما حرف هایی را که باید به رحمت آقا می گفت ، برای خودش مرور می کرد . پیرمرد سنجیده گویی بود . خیالم ازاین بابت راحت شده بود . کسی را می بردم پیش رحمت آقا که سید ده ملاقات بود . گاهی هم حاج آقای ده نبود ، شب های محرم ، سید رسول پای منبر مقتل خوانی می کرد . ترک موتور هنوز تسبیح را با دو دستش گرفتهو بی خیال از بالا و پاین شدن موتور ، ذکر می گفت . آفتاب وسط آسمان را ول کرده بود . اما هنوز گرما تنوره می کشید . نمی دانم چرا چیزی نمی پرسید و حرفی نمی زد ؟ توی ذهنم می خواستم حرف های سید رسول را حدس بزنم . حرف هایی را که قبل از گفتن خبر به دهنش می نشست و به گوش رحمت آقا می رسید. گفته بودند سید رسول مکتب دیده است . از مقتل خواندنش معلوم بود . رسیدیم به عشق آباد که پیرمرد زد پشتم :
-" نگه دار . رحمت آقا تو رو با من نبینه بهتره . این جا باش ! بر می گردم ."
موتور را خاموش کردم و زل زدم به پیاده رفتن سید رسول . پسرش هم مرا گذاشته بود و رفته بود پیش عباس .
چیزی نمی توانستم بگویم .عدن علی ، سینه خیز خودش را رساند به عباس سیاهی نعش عباس را تشخیص داد . حس کردم کمی جا به جا شده . چیزی ریخت توی مخم و دلم هری ریخت پایین . مانده بودم داد بزنم که عون علی ، عباس را از زمین کند . صدای ریزش چاشنی توی جمجمه ام پیچید . چیزی از زیر نعش عباس منفجر شد و عباس و عون علی را به هم پیچید . تکه پاره های عباس و عون علی ریخت روی صورتم و یک آن ، انگار همه جا را مثل روز روشن کرد . هوا پر شد از منور و آن یک تکه جا رفت زیر آتش . خون و باروت و خاک پیچید توی حلقم . سرم را فرو کردم توی بوته ها و خار رفت توی گوشت صورتم .
سید رسول زد پشتم .
-" روشن کن بریم "
بی هیچ حرفی گاز دادم طرف ملاقات . شاید باد اشک هایم را می پاشید توی صورت پیرمرد . حالم که جا آمد سربردم عقب و گفتم :
-" ها ؟ چی گفتی سید ؟"
سید رسول دهنش را برد پشت گوشم و با حالت غم زده ای گفت :
-" هیچی ! فق گفتم خوشا به سعادتت ."
خودش همه چیز را فهمید .
" آروم برون . از رفیقت نگفتی ! عون علی من چطوره ؟"
گله ی بابا احمد ریخته بود وسط جاده .گاز را ول کردم . بغض ریخت ته حلقم . موتور را خاموش کردم تا گله رد شود . سید رسول انگار که به سکوتم مشکوک شده باشد ، شانه ام را تکان داد و بلند گفت :
-" هوی ! با توام ."
-اصلا سرم را بر نگردانم . گله رفته بود و ما بی حرکت توی گله و غبار جا مانده از گله ، وسط جاده همان طور ایستاده بودیم . حرف خود سید رسول از لای سفتی و سختی بغضم رد کردم و بی این که سرم را به طرفش برگردانم . فقط گفتم :
-" خوشا به سعادتت "
این را گفتم و هندل زدن و گاز دادم . پیرمرد سرش را چسبانده بود پشتم و ریز ریز تکان می خورد . دیدم سبز قبا نشسته است روی همان تیرکی که اول دیدمش . پر کشید از بالای سر ما و رفت طرف ملاقات . ای کاش سبز قبا بودم .
درباره نویسنده:متولد 1357، ورامین
فارغ التحصیل کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی
-انتشار مجموعه غزل " از واژه تهی " انتشارات واج ، 1382
انتشار مجموعه اشعار سپید " طعم خوش واژه ها و یادداشت های بی اهمیت یک شاعر شهر نشین " انتشارات واج ، سال 1358
تقدیر در دومین جایزه ادبی یوسف ، به خاطر داستان "پلاک 8"، 1368
منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)
مامان از توی آشپزخانه می دود بیرون ! چادر سرمه ای گل سفیدش را می اندازد روی سرش . بابا هانیه را بغل می کند. رادیو مشکی اش را از کنار روزنامه ها بر می دارد . من از خوش حالی دست هایم را به هم می زنم و می پرم بالا . جامدادی قرمز رنگم را از پشت کمد بر می دارم . می دوم سمت در . از روی جا مدادی گچ ها را لمس می کنم . از روی اندازه ها ی شان می توانم حدس بزنم کدام سفید است و کدام قرمز . رادیو آژیر قرمز می کشد . کنار در که می رسیم . برق قطع می شود . ناخنم را می کشم روی برآمدگی های شیشه ی در و می گویم :
-"مامان دمپایی هام ؟"
مامان می زند روی دستم و می گوید :
-" نکن این طوری "
مچ پایم را می گیرد و پاهایم را فرو می کند توی دمپایی ها . چراغ قوه را به همان کجی که بابا گرفته ، توی دستم می گیرم . آرام به بابا می گویم :
-" می خواییم بریم خونه ی من ؟"
توی تاریکی صورتش را نمی بینم . از زیر شاخه ها ی آویزان درخت خرمالو رد می شویم . مامان خودش را به دیوار می چسباند و از پله ها پایین می رود . به بابا می گویم:
-" برو من چراغ می گیرم ."
بابا دستم را می گیرد و هلم می دهد به سمت پله ها .
-" زود باش ! صابخونه اول ."
مامان می گوید :
-"مجتبی مواظب کمرت باش "
هر موقع بابا می خواد از این پله ی بلند بیاید پایین و از در کوچک خانه ام بیاید تو ، مامان همین را می گوید . تا حالا شصت بار کمر بابا خورده به چارچوب آهنی بالای در . من هم اگر مواظب نباشم ، سرم می خرود به چارچوب آهنی .یک پله قبل از در است و دو تا بعد از در . پله ها هر کدم به اندازه ی یک موازییک ، بلندی دارند و پهنا . بابا می گوید که عجله ای شد . به اندازه ی بر یک موازییک ، بلند دارند و پهنا . بابا می گوید که عجله ای شد . همان موزاییک ها را که داشتیم کار گذاشتیم . خانه ام دراز است و گود . بابا هم با قد بلندش می تواند بایستد . نفس عمیقی می کشم و می گویم :
-" به ! من این بورو خیلی دوست دارم ."
به بوی نم و ترشی ، بوی به هم اضافه شده . مامان ترشی ها و به ها را گذاشته روی طاقچه دیوار سمت چپ خانه ام . من هم به ها را از بزرگ به کوچک چیده ام . رادیو هنوز آژیر قرمز می کشد . مامان می نشیند روی همان پتوی خاکستری که من رویش مشق می نویسم و مامان باز می کنم .می گویم :
-" مامان این طرف مال مهموناس ."
مامان به بابا می گوید :
-" رادیو را کم کن ."
بعد هانیه را از بغل بابا می گیرد . می چسباند به سینه اش و دست می کند لای موهایش توی آن تاریکی . و همان جا می نشیند . من هم خودم را می چسبانم به بابا و سرم را می برم کنار گردنش . ریش های تیزش توی لپم فرو می رود .دستش را می زند پشت کمرم و می گوید :
-" چه دختر گلی دارم ."
زیر چشمی به هانیه نگاه می کنم . چشم هایش بسته است و نق می زند . دست راست مامان را گرفته . موقع ظهر همیشه بازی راست مامان مال اوست و بازوی چپ مال من . شب ها هم سرش را می گذارد روی بازوی راست مامان تا خوابش ببرد . بابا می گوید:
-" عادت می کنه "
مامان جواب می دهد :
-" تازه از شیر گرفتمش . خوب می شه . "
من نمی توانم مثل او همه اش توی بغل بابا باشم . می روم روی پله های دوم دست می کشم روی سفیدی سقف . می گویم :
-" بابا ! این ها مثل گچ سفیدن . اما نمی شه باهاشون بنویسی !"
مامان می گوید :
-" مجتبی این بچه را بیار پایین ."
بابا بغلم می کند و می گذاردم پایین . انگشت می کشم روی سفیدی های دیوار و می گوید :
-" اینا شوره اس . این جا رطوبتش زیاده."
می گویم :
-گ من بوش رو می فهمم ."
و مثل هانیه ، لب و دماغم را جمع می کنم وچند بار پشت سر هم نفس می کشم . می روم ته خانه ام . با گچ سفید زیر عدد پنج می نویسم شش . می گویم :
- " من بوش رو می فهمم ."
و مثل هانیه ، لب و دماغم را جمع می کنم و چند بار تند و پشت سرهم نفس می کشم . می روم ته خانه ام . با گچ سفید زیر عدد پنج می نویسم شش . می گویم :
- " الان شش روزه مدرسه نرفتم ."
گچ ها را به بابا نشان می دهم و می گویم :
-" ببین بابا ! فقط همین مونده ."
بابا هنوز ایستاده . یک به از روی طاقچه بر می دارد و می گوید :
-" می خرم بابا ، فقط همین مونده ."
بابا هنوز ایستاده . یک به از روی طاقچه بر می دارد و می گوید :
-"می خرم بابا ، فردا می خرم ."
انگشت هایم را نشانش می دهم و می گویم :
-" سفید نمی خوام . چهار تا قرمز با زرد با آبی . "
بابا همین طور کرک های روی به را پاک می کند می گوید :
-" باشه چهار تا قرمز ."
سقف رنگ دیوارهاست و دیوار ها را رنگ کف ، و همه خاکستر ی تیره . بابا می گوید .
-" این ها همه سیمانه محکمه . حتی اگه بمب هم بزنن خراب نمی شه .گ
روی دیوار ته خانه ام ، با گچ ، یک چهار گوش کشیده ام . شد اندازه ی تخت سیاه توی تلویزیون . می گویم :
-" بابا امروز معلم تو تلویزیون میم را یاد داد ."
لب هایم را به هم می چسبانم و صدای م را در می آورد مامان می گوید :
-"آخه حالا . موقع درس خوندنه ؟"
نور چراغ قوه را صاف می گیرد روی تخته سیاه من . با قرمز می نویسم :
-" م"
بابا می گوید :
-" م مثل چی ؟"
و یک گاز بزرگ به به می زند .
می دوم و می گویم :
-" بابا من ! من ! "
همین طور که به توی دهان بابا است یک گاز می زنم آن طرفش . آب شیرین و گسش را قورت می دهم . بابا به مامان نگاه می کند که یعنی نوبت توست .مامان بی حوصله می گوید:
-" چه می دونم "
نگاه می کند و دور و برش ، به صندوق چوبی کنارش . لب هایش را جمع تر می کند و می گوید :
-"موش !"
بابا هنوز دارد به اش را می جود . سرش را مثل ببعی تکان می دهد و می گوید:
" مع !"
همه می زنیم زیر خنده . نوبت من است . می روم طرف تخته سیاه و مثل معلم ها می گویم :
-" بمب "
مامان اخم می کند . لبش را گاز می گیرد و به بابانگاه می کند . بابا دستش را روی شانه ی مامان می گذارد . به را می گیرد جلو دهانش تا او هم گاز بزند . می گوید :
-" صدا کشی هم کن ببینم . "
-" ب ب وو م م ب "
با قرمز تا آخر خط می نویسم .
بابا رادیو را از جیب کتش در می آورد . هانیه بیدار شده . به زنبیل اسباب بازی هایم که گوشه ی دیوار است اشاره می کند می گوید :
-" اده ، اده "
سر عروسکم پیداست . می گویم :
-" مامان اسباب بازی می خواد . "
مامان می گوید :
" فقط عروسک تو به اش بده . بقیه اش رو نیار . همه اش رو می ریزه این وسط ."
لپ های قرمز عروسکن را بوس می کنم و می دهمش دست هانیه . بابا رادیو را بلندتر می کند و می گوید :
-تموم شد .
دست پاچه می شوم . با نق ، انگار که بابا بتواند کاری بکند . می گویم :
-" سفید شد ؟"
مامان می گوید :
-" خدا رو شکر جایی را نزدن."
بابا رادیو را خاموش می کند .
صدایش را کم تر می کند و دوباره می گذارد توی جیبش . هانیه عروسک را نگاه می کند و می خندد . مامان بلند می شود . هانیه را می دهد دست بابا . موهایش را کنار می زند . چادرش را باز می کند و می تکاند . بابا توی راه پله است . نور چراغ قوه راانداخته رو به بیرون . نور کم شده . بغض می کنم . گچ سفید را می اندازم زیمن . با کف روی زمین را می گردم . یک دفع چراغ روشن می شود. بابا چراغ قوه را خاموش می کند . می گوید :
-" بیا دیگه ! سفید شد ."
گچ را زیر پایم حس می کنم . فشارش می دهدو و له اش می کنم.
درباره نویسنده: متواد 1360، اصفهان
فارغ التحصیل کارشناسی مدیریت دولتی از دانشگاه پیام نور، وزوان
منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)
مشت ها را گره کرده بود و خار و خاشاک بیابا ن را از زیر پوتین هایش له می کرد. با هر قدم ، ملخ ها را به هوا می پراند . چشم از زمین بر نمی داشت . دیگر با شنیدن سوت خمپاره ، سر نمی دزدید. به خاکریز نزدیک می شد . صدای بولدوزرها ، پس زمینه صدای شلیک گاه و بی گا ه گلوله توپ و تفنگ بود . باد گرد و خاک را بالای خاکریز می چرخاند و به صورتش می کوفت . در آن هیاهو کسی داد زد :
-" نزنید ، نزنید! خودی یه ... بخواب رو زمین دیوونه ... سینه خیز بیا !.. "
گوشش چیزی نمی شنید . همان طور لگد کوبان پیش می رفت . از خاکریز بالا رفت و خود را سراشیبی آن رها کرد. به پشت افتاد . چشمش به آسمان بود. نفس نغس می زد . عرق از پیشانی اش شره کرد. زبان خشکش را روی لب های سفیدش چرخاند . چند نفر دورش جمع شدند . کسی که دوربین به گردن آویخته بود ، تکانش داد و گفت :
-" اگه می خوایخوتو بکشی ، کارای دیکه هم می تونی بکنی ... با توام .. اسمت چیه ... اون رو چی کار می کردی؟ مال کدوم گردانی ؟ "
سربازی گفت :
-نکنه عراقیه ، لباسای ما رو پوشیده . حرف بزن ببینم .
جوان مستقیم به چشم های سرباز نگا ه کرد و محکم گفت :
-" ایرانی ام "
دستی به گردنش کشید . پلاکش را نشان داد و گفت :
-" می خواستم فرار کنم . نتونستم ."
و با خود زمزمه کرد :
- " فرار می کنم ، هر طور شده ."
نگاهش را به مسوول واحد تبلیغات افتاد که جلوی چادر نشسته بود . پیشانی بند سرخش از دور نمایان بود . روی میز کوچکی ، ضبط صوتی سرود جنگی می خواند . و بلند گویی پخش می کرد . دو نفر با مسوول صحبت می کردند . یکی دوربین بزرگی به دوش داشت و دیگری میکروفونی در دست . تعدادی سرباز دور آنها جمع شده بودند .فیلم بردار ، دوربین را روی دوش اش ثابت کرد . تعداد سرباز ها که بیش تر شد ، همه آرام دست به سینه زدند و با سرود هم نوا شدند :
-" رفیقی باش ! ولی هر چی هم که بگی ، باز گردان جامون امن تره . تنها ، تو این کوه ها ، عراق نکشنت ها ، گر گ ها می خورنت . از خر شیطون بیا پایین . ببین اونا رو .. چه حالی می کنن با آهنگران "
-" دیگه نمی تونم . تحملم تموم شده . منو چه به جنگ ؟ پیشکش اونایی که عاشق شن . اصلا من یکی باشم یا نباشم چه فرقی به حال بقیه می کنه ؟ منو آدم کشی ؟ من مرده ببینم هفت شبانه روز خوابم نمی بره . پریروز که اومدیم ، یه ده سر راهمون بود . می رم همون جا لباسامو عوض می کنم و فلنگ رو می بندم . اسلحه هم نمی برم برام درد سر بشه . همین چاقو بسه .
-" آهان به همین راحتی ! من که دیگه نمی دونم چی بگم ! ادم باید خودش عاقل باشه .
-" واقعا آدم باید خودش عاقل باشه !"
به ده که رسید ، سپیده سر زده بود . چند ساعت پیاده روی در ظلمات کوهستان ، با ترس و دل شوره ، امانش را بریده بود . با هر صدا قلبش به تپش می افتاد . صدای باد و زوزه ی گرگ ، به هم می آمیخت و تنش را می لرزاند . دو بار روشنایی منور ، میخ کوبش کرده بود . نمی دانست از خودی است یا دشمن . فقط می دانست قرار است عملیات شود . پشت صخره ای پنهان شد و ده را زیر نظر گرفت . ساعتی بعد از طلوع آفتاب ، آرام و بی صد ا وارد ده شد . در آن مدتی که ده را زیر نظر داشت ، رفت و امدی ندیده بود . از آب جوی کنارده کمی نوشید و دست و صورتش را شست .
مشتی پونه از کنار جوی چید و در دهان گذاشت . زیر سایه درختان سپیدار ایستاد . بوی علف آفتاب خورده را با پونه ها پایین فرستاد . صدایی نبود جز جیر جیرکی که دورتر می خواند و یکی نزدیک تر جواب می داد و صدای آب . چاقو را از غلاف درآورد . خودش را به دیواره های کاه گلی چسباند و آرام آرام جلو رفت . در خانه ها باز بود و باد گاهی یکی از آن ها را به قژ قژ می انداخت . به حیاط خانه ها سرک کشید . خبری نبود . صدایی شنید . صدای ضجه ی بچه ای ... شاید جیغ گربه ای ... گوش ایستاد . چند خانه آن طرف تر . تندتر اما با احتیاط قدم بر می داشت . صدا نزدیک تر بود . درست پشت دیوار .قلبش چنان به سینه می کوفت که نفسش بند آمد. داخل حیاط را دید زد . دخترکی را روی ایوان کوتاه و کاه گلی نشسته دید . زنی جلوی پای دخترک دراز کشیده بود . بچه ای چند ماه روی سینه زن افتاده و شیر می خورد . یاالله گفت .زن نجبید . دخترک ازجا پرید . دوباره یا الله گفت . دخترک بین آمدن و نیامدن چند قدم کوتاه برداشت . جوان از پشت در بیرون آمد . دخترک تا هیبت سرباز را دید برگشت . بچه را بغل زد و به اتاق دوید . صدای جیغ بچه می آمد .
چاقو را غلاف کرد . جلوتر رفت . زن تکان نخورد . مور مورش شد. بالای سر زن رسید . چشمانش خیره به آسمان بود و دهانش باز . ردی از خون از گوشه دهانش به زمین وصل بود . رد دیگری از سوراخ شقیقه اش به موهای مشکی اش راه پیدا کرده بود . سرخی خون روی زمین ، از مگس به سیاهی می زد . هنوز پنجه اش چماقی را می فشرد. دکمه ی لباسش باز بود و سینه اش بیرون . خط قرمزی دور گردنش به خون افتاده بود. پنجه های برهنه ی پایش در سیاهی شلوار ، سفید تر از سفید می نمود .
جوان ، دامن چین دار و بلند جنازه را روی بالاتنه انداخت و به اتاق رقت . چشمش به تاریکی عادت کرد . دخترک بچه به بغل کنار پشته ی رخت خواب ها کز کرده بود . جلو رفت و دستی به موهای ژولیده اش کشید . :
-" نترس ، نترس ، ! من آدم بدی نیستم ! چی شده خانم کوچولو ؟
دخترک گریه می کرد . لهجه دار گفت : عراقیا ننه ام رو کشتن ... "
جوان سر دخترک را به سینه گرفت .
-" دیگه نترس من اینجام . شما چراتنهایید ؟ هیچ کس تو ده نیست ؟ بابات کجاست ؟ "
دخترک خودش را به او چسباند .
-" همه فرار کردن . ننه ام گفت ما باید وایسیم تا آقام گوسفند مونو از چرا بیاره بعد بریم . اما آقام نیومد .
بغض لب های دخترک را لرزاند و ساکتش کرد . بچه که حضور جوان آرامش کرده بود چهار دست و پا دور اتاق می چرخید و گه گاهی دست به دیوار می گرفت و بلند می شد . چند قدمی که راه می رفت ، پاچه ی بلند شلوارش ، زیر پا گیر می کرد و زمینش می انداخت . علی کودکانه ای می گفت و دوباره بلند می شد .
جوان دخترک را بغل کرد و روی زانو نشاند . بغضش را فرو خورد . اشکش فرو ریخت .
-" نترس دختر خوب "
دخترک با صدایی که بغض نازکش کرده بود گفت :
"صبح دو تا عراقی اومدن این جا . ننه ام با چماق زد سر یکی شون اون یکی هم ننه رو کشت و بعد هم گردن بند شو کشید و برد . "
دخترک ساکت شد. موهای کلکش را خاراند و بینی اش را با پشت دست پاک کرد . جوان پرسید:
" با شما کاری نداشتین ؟"
دخنرک چشمانش دراند و لرزان گفت :
-" میخواست من و داداشی هم بکشه ، اما نکشت . داداشی که نمی دونه ننه مرده . می ره شیر می خوره. ننه ی آدم که بمیره ، باز شیر داره ؟"
بر آمدگی روی گردن جوان بالا و پایین شد . آرام گفت :
- " نه دختر خوب . دیگه شیر نداره . تو چند سال ته ؟"
- " هشت سال "
-" خب ، خیلی بزرگ شدی . دیگه همه چی رو می فهمی . می دونی هر که بمیره باید چی کارش کنی ؟گ
دختر به چشم های جوان زل زد و سر تکان داد .
-" آفرین ! پس تا وقتی من کارم تموم نشه از اتاق بیرون نیایید . "
به طویله رفت . الاغ کله ای تکان داد و سم به زیمن کوبید . بیل را گوشه طویله دید . بیرون آمد و قبری کند . برای آخرین بار چشمان نگران و منتظر زن را از نظر گذارند .کارش تمام شد . عرقش را با سر آستشن خشک کرد . دست دخترک را گرفت . بچه را زیر بغل زد و بیرون آمد . نگاه دخترک ، حیاط را کاوید و جایی ثابت ماند . با چشمان پر آب با بر آمدگی جلوی طویله وداع کرد . جوان، هر دو را روی الاغ نشاند و به راه افتاد . دخترک نگران پرسید :
-" پس آقام ؟"
جوان نگاهش کردو گفت :
-" هر وقت بیاد بینه شما نیستین . می اد دنبالتون . من هم شما رو می سپرم به هم دهی هاتون . بعد هم می رم.
سر چرخاند و به تپه هایی که از پشت شان آمده بود خیره ماند .
درباره نویسنده: متولد 1354، کرج
فارغ التحصیل کارشناسی مترجمی زبان انگلیسی از دانشگاه پیام نور تهران
ترجمه کتاب در جستجوی داماد نشر ارم گستر ، 1383
رتبه سوم تولیدات استانی حوزه هنری به خاطر داستان " انتظار" 1387
منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)
«آقاجان، آقاجان»
این همیشه حرفت بود. یک آقاجان میگفتی ده تا آقاجان از دهانت میریخت. این را مامان هم میگفت. مادربزرگ، بابابزرگ، حتی من هم میگفتم. لیلی یادت هست اصلاً من و تو میگفتیم و او میخندید و به نوبت ما را قلمدوش میگرفت. دستهایمان را دو طرف باز میکرد. انگار که بخواهد پرواز کند. یادم میآید مامان میگفت: «بذارشان زمین، بچه که نیستند».
خوب مگر حالا چی شده هان ....؟ تو باید بدانی که البته و صد البته میدانی. مامان تا آخرش ایستاده. این را خودش هم گفت. کی؟ وقتی که آن روز بریدهی روزنامهای را نشانم داد. روزنامهای که خبر از شهادت جانبازی را میداد آن هم بعد از سالها. لرزش را توی دست و حرفهایش دیدم و شنیدم. گفتم وقتی رفته بود سر کوچه برای خرید یک مرتبه چشمش افتاده بود به روزنامه، با تیتر درشت. من آن روز نمیخواستم توی دلش را خالی کنم. اصلاً هیچ وقت فکرش را نکردهام و نمیکنم که بدون آقاجان باید چه طوری زندگی کنیم؟»
میدانی لیلا؟ شاید یادت باشد روزی که رفت چه حال و هوایی داشتیم. مامان بعدها چندین بار گفت. آقاجان هر دو تای ما را قلمدوش کرده بوده. یکی رو یک دوش، یکی رو دوش دیگر و همین طور همراه جمعیت راه میرفته. حتی فیلم هم ازش گرفته بودند و چند بار توی تلویزیون نشان داده بودند. حتی همین چند روز پیش که سالگرد عملیات خیبر بوده _ معصومه خانم _ همسایهمان گفت خودش دیده بود و به مامان هم گفته بود.
وقتی خبر آمدنش را شنیدیم، باورم نمیشد. منتظر بودم _ حتمأ تو هم همین طور _ منتظر بودیم که در بزند و ما از پشت در بگوییم: «کیه؟»
آقاجان صدایش را کلفت کند و بگوید: «آقا گرگه...»
و من بخندم و تو بخندی و با هم مسابقه بگذاریم که کداممان زودتر خودمان را بیندازیم تو بغلش. نمیدانم یادم هست یا نه شبی که خبر آمدنش را آوردند. مامان تا صبح حرفی نزد. هرچه پریدیم این طرف و آن طرفش که مامان پس چرا بابا خانه نمیآید. باز هم حرفی نزد و فرداش _ صبح _ بی گفت و گو و دور از چشم ما رفت. بعدها گفت. نمیتوانسته آقاجان را تو آن حالت به ما نشان بدهد.
با تاکسی آوردنش، این را حتماً یادت هست و یادت هست وقتی در باز شد، دویدیم من و تو. اما حتماً تو هم متوجه شدی که آقاجان تو حال و هوای دیگری بود نگاهمان میکرد، ولی انگار نمیدیدمان. راه میرفت اما انگار در هوا. یادم میآید گفتی، آقا جان... من هم گفتم! ولی او هاج واج فقط نگاهمان میکرد. مثل این که چیز غریبی دیده بود. تو هم شاید دیدی که مامان با ابرو اشاره کرد تا چیزی نگوییم و نگفتیم.
آقاجان را بردند تو اتاق خودش، اتاقی که پنجرهاش رو به باغچه بود و عطر یاسهای سفیدش آدم را مست میکرد. گلهایی که آقاجان با دست خودش کاشته بود. بعدها شنیدم که مدتی بوده که آورده بودنش آسایشگاه. آن روز نفهمیدم ولی حالا میفهمم که چرا زودتر خبرش را به ما ندادند.
روز اول نمیدانستیم. شاید مامان هم به خوبی نمیدانست. اولین بار تو شنیدی. من نبودم. وقتی آمدم گفتی که تو آشپزخانه بودی که جیغ مامان را شنیدی. گفتی که دویدی توا اتاق آقاجان. یادم میآید نتوانستی بقیهاش را بگویی.. میدانستم که چه کشیدی. تو گفتی. من هم شنیدم و بعد روز بعد .... نه.... خدا.... شب خودم هم دیدم. بعد از آن که مامان گفت: «ما _ یعنی من و تو _ نرویم به اتاق آقاجان و ما نرفتیم». مامان خودش را انداخته بوده جلو تا آقاجان صدمهای _ احیاناً _ به ما نزند.
می بینی، لیلی، تو نباید این قدر حساس باشی. حساسیت تو کار را که درست نمیکند هیچ، بدتر هم میکند. تو میدانی لیلی که آقاجان دست خودش نیست، یادت هست که همان روز _ نه همان شب، چند لحظه بعدش چی شد انگار نه انگار آقاجان بوده. انگار کسی یا پردهای جلو چشمش را گرفته بوده، خودش هم گفت، گفت که تقصیر من نیست.
یکهو دردی میپیچد توی سرم. گیجم میکند، نفهمیدم و.... آره نمیفهمد که چه طور دستش تو هوا میچرخد ... تو بودی که گفتی، «وای مامانم» و پرسیدی: «آقاجان چرا میشکنی؟ چرا میزنی؟....» گفت، نزده بودم، زده بودم؟ گفت ندیده بودم، بابام ننهم را بزند. خودش هم متنفر است از کسی _ مردی که _ زنش بزند.
میدانی، لیلا اینها را آقاجان گفت، به خودم. نمیدانم شاید حرف تو هم حق باشد که پس چرا میزند، چرا بعضی وقتها ما جرأت نداریم نفس بکشیم. چرا هرچی دستش برسد، میشکند حتماً پکر شدی که آن دفعه کتاب جغرافیات را پاره کرد. اگر جای مامان بودی چه میگفتی.
من حواسم بود که روزهای اولش مامان حتی خواب و خوراک هم نداشت گفتم که باید طاقت داشته باشی. تو فکر میکنی دست خودش است؟.... نیست.... به خدا نیست.... مگر یادت نیست چند بار دکتر آمد دیدش؟ روزی چند تا قرص میخورد؟ خودت که دیدی هر کاری که دکتر روانشناس گفت، انجام دادیم.
این را گفت. گفتیم، چشم. آن را گفت. گفتیم چشم. گفت، به چی علاقه داشت. گفتیم، ماهیگیری. یادت هست چند شب همراه دایی حبیب بردیمش. «تل عاشقون» ماهیگیری. به خدا درست میشه.... ببین لیلی، خواهر خوبم، تو نباید فقط عصبانیت و از خود بی خود شدن گاه گاهی آقاجان را نبینی.... هان؟ چرا وقتی ساکت و آرام گوشهای مینشیند و در خود فرو میرود را نمیبینی؟
مطمئنم که میبینی، یقین دارم مثل من، مثل مامان، مثل دایی اما چرا از وقتی که او شاد و شنگول است حرفی نمیزنی؟ وقتی که فدای خاک پای همهی ما میشود.
وقتی یک لحظه رو پا بند نیست؟
آخه لیلی، او آقاجان ماست. اگر همین هم نبود، چه کار میکردیم. تو دیگر برای خودت خانمی شدهای. میدانی که خانوادهای که سایهای بالای سر ندارند چه میکشد....
ها ... نمیدانی؟ مگر آقاجان، آقاجانت یادت رفته؟ من، تو ، مامان، دایی، و دیگران باید طاقت داشته باشیم. به خاطر آقاجان، به خاطر راهی که آقا جان رفته.... تو هم زیاد به حرف بچههای همکلاست توجه نکن! خوب بگویند: «بابات موجی یه.... موجی.... یه».
بگویند .... من که با آقا جانم، به موجی بودن آقا جان افتخار میکنم .... ها .... توچی؟ ... تو هم افتخار میکنی....؟ .... هان؟....
نویسنده: نصرالله احمدی
منبع: کتاب یک باغچه شمعدانی - صفحه: 35
غروب بود و باد، دانههای غبار را بر گرد صورت مرد به بازی گرفته بود. در افق، سایههای شکنندهی کلاههای آهنی از میان شبح تانکها دیده میشد. بر انتهای خیابان، تصویر درهم زنها و کودکان در قابی از چادرهای اردوگاه نقش بسته بود. صدای بالگردها، گوشها را میآزرد.
پشت خاکی دست مرد، رشته تارهای سرخ چشمها را بر هم زد. تصویر زنها و کودکان اندکی پیش آمد. مرد سرش را پایین آورد. آستین خالی دست چپش بر روی سنگها تاب میخورد.
بر فراز تانکها، غبار سفیدی جابهجا شد. نوشتهی درهم روی دیوار مخروبهی درمانگاه، نگاه مرد را به سوی خود کشاند. « القدس لنا»
مرد خم شد و تکه سنگ خونآلودی را از زمین برداشت. آدمکهای مسلح، دزدانه خود را از تانکها پیش انداختند.
مرد پشتش را به دیوار چسباند. تصویر شیخ احمد یاسین در مردمک چشمش موج برداشت.
کودکش را دید که در آغوش همسرش بیتابی میکرد. خود را از زمین جدا ساخت و دستش را با سنگ بالا آورد. لولهی تانکها لرزان، سرک کشیدند.
مرد، گام نخست را محکم برداشت. آدمکهای مسلح زانو خم کردند. بالگردهای آپاچی نگاهشان را به آنها دوختند. مرد سر بالا گرفت و به فرمانده که پرچم ستارهدار را در پیش آدمکها تکان میداد، خیره شد. صدای خندهی فرمانده خیابان را لرزاند.
سنگ که از دستان مرد جدا شد، خندهی فرمانده خشکید. آتش، خیابان را روشن کرد. زنها و بچهها، سنگهای سرخ را رو به افق نشانه میرفتند و بالگردها خود را بالا میکشیدند.
نویسنده: اصغراستادحسن معمار
منبع: کتاب گرگ ها می آیند - صفحه: 85
یک برگ دیگر را کند و مچاله کرد. آهی کشید و گذاشت گوشهی میز، کنار بقیه برگهای مچاله شده.
خیره شد به نوشتههایش. سرش را در دستهایش گرفت، هیچ وقت این طور نشده بود. بلند شد. رفت جلوی آیینه. موهایش در هم و برهم بود. بس که چنگ زده و فکر کرده بود. بیاختیار، برس را برداشت. موهایش را برس کشید. مکث کرد و گفت:
_ «تو همچین شرایطی جای محمد خیلی خالیه. پایان بندیهاش محشر بود.»
خیره شد به آینه، اخم کرد و گفت:
-«شاید تو هم روشنفکر شدی... نه نه... نه!»
-مکثی کرد:
« اما پس این همه فکرای انتزاعی چیه که به سرت میزنه؟!»
دستهایش افتادند پایین، چپ و راست سرش را در آینه ورانداز کرد.
راضی شد که آینه را رها کند. آمد سر میز کارش.
شروع کرد به نوشتن: «عقل راست میگوید اما عشق حسابگر نیست. عقل در روزگاری میزید و عشق در روزگاری.»
صدای دو بوق پیاپی آمد. رفت طرف پنجره، لبخندی زد. برگشت طرف کاغذها. جمع و جورشان کرد.
دو برگ سفید هم به آنها اضافه کرد.
از آشپزخانه، مقداری نان و کتلت برداشت و زد بیرون، ماشین آن طرف خیابان بود.
دست تکان داد. به ماشین که رسید گفت: «سلام محمد»
محمد گفت: «سلام از ماست، امروز چرا این قدر اوراقی؟!»
لبخند زد و گفت: «اول بذار سوار شم.»
سوار که شد ادامه داد: «بگو ببینم دوربین رو آوردی؟»
محمد گفت: « آره پشت پاتروله. ایناهاش.»
سید نگاهی به پشت سر انداخت و گفت:
- «درسته. خیالم راحت شد... بیا لقمه تو بگیر.»
محمد پرسید: «مگه صبحونه نخوردی؟!»
سید جواب داد: « نه سر راه اگه جایی باز بود. نگهدار، چایی بخوریم.»
_ «چشم، احتمالاً باید بیرون شهر بخوریم.»
سید وسایلش را گذاشت پشت پاترول و گفت:
_ «دیشب هر چه سعی کردم نشد.»
محمد گفت: «چی نشد.»
سید جواب داد: «نشد که سکانس آخر رو تموم کنم. صبح هم هر چی سعی کردم نشد. یعنی اونی که میخواستم نمیشد.»
محمد به طعنه گفت: « نبایدم بشه. یعنی سکانس آخر باید اونی بشه که آدم نمیخواد.»
سید سکوت کرد و خیره شد به شیشه جلو و لقمه کتلت را گذاشت دهنش.
محمد با دهان پر گفت:
_ « من که دوست داشتم توی اون هشت سال آتیش بازی سکانس... که نه... پلان آخرم مثه کربلای شصت و یک باشه.»
بعد لقمهاش را فرو داد و گفت:
_ «بدشانسی دیگه!»
سید گفت: «آره تقدیر من هم شده این کاغذ و این دوربین که هی به بچههای خط فکر کنم و... هی بسوزم!»
محمد حرفش را قطع کرد و گفت:
_ « ولی من این چند تا انگشت نصفهام رو از همهی دنیا بیشتر دوست دارم.»
سید گفت: «خودکار من رو چی؟»
محمد جواب داد: «و البته چرکنویسهای تو رو!»
هر دو خندیدند.
چند لحظهای که پشت چراغ قرمز بودند؛ سید کاغذهایش را مرتب کرد و گفت: « میدونی محمد؟... من به هر کدوم از بچههای واحدمون که نگاه میکنم یاد یکی از بچههای خط میافتم که پریدن...»
_ « من رو نگاه میکنی چی؟!»
_ « تو... من رو یاد خرمشهر میاندازی. یاد جهانآرا.»
محمد سینهاش را داد جلو، گردنش را بالا گرفت و گفت: « این جوری خوبه سید؟!»
سید آرام نگاهش کرد و دقیق شد توی چهرهاش.
خواست چیزی بگوید اما سکوت کرد و سرش را برگرداند. حرفش را عوض کرد. گفت: « بدک نیست...»
و محمد خندید. سید نگاه عمیقی به روبرو داشت. دیگر داشتند از شهر خارج میشدند که سید گفت: « صبح داشتم به تو فکر میکردم.»
محمد سرش را برگرداند و پرسید: «به من؟!»
سید جواب داد: «آره! تو پایان بندیهای خوبی داشتی.»
«یعنی الآن ندارم؟!»
- «منظورم اینه که هنوزم داری.»
- «حالا شد... اون چفیهی زهور در رفتهات یادته چهقدر خوب انداختمش توی شط؟»
و هر دو زدند زیر خنده.
به ایست بازرسی نزدیک میشدند. محمد پا را از پدال گاز برداشت.
سید گفت: «برو طرف مصطفی.»
به مصطفی که رسیدند؛ ایستادند. مصطفی گفت:
_ «سلام... کجا به سلامتی سید!؟»
سید به شوخی گفت: میریم خواستگاری»
مصطفی گفت: «واسه محمد؟»
محمد گفت: «صحت خواب! عقرب، عراقیا چی از دستت میکشیدن!؟»
سید که خنده ریزی میکرد رو به مصطفی کرد و گفت:
_ « اگه بچهها سراغ ما را گرفتند بگو میریم منطقه 659 سراغ مفقودالاثرها!»
مصطفی چهرهاش در هم رفت و لحنش تغییر کرد.
پرسید: «تا امروز چند تا پیدا کردن؟»
سید گفت: «13 تا، چند تا هم پلاک.»
محمد پرسید: «سید! جواد هم توی همین محور بود نه؟»
سید گفت: «آره. منطقه بدی هم هست.»
مصطفی گفت: «درسته، هنوز اون طرفا مینهای سرگردون زیاده.»
سید دستش را به طرف مصطفی دراز کرد و گفت: «خب دیگه رخصت!»
مصطفی دستش را به گرمی فشرد و گفت: «دست علی به همراه!»
وقتی چند تا بیل خاک به طرف سید ریختند. دوربین کاور کرد.
سید مجبور شد برای پلان بعدی لنز را پاک کند.
چفیه یکی از بچهها را گرفت و مشغول شد. لنز را که دوباره سوار کرد. آماده فیلمبرداری شد. ارتفاع دوربین را کم کرد. آرام حرکت کرد تا خط الرأس افق را در پرتو خورشید به تصویر بکشد که یک بیل خاک جلوی دوربین ریخته شد.
درخشش یک پلاک توجه سید را جلب کرد. دوربین را زمین گذاشت. پلاک را برداشت. با آستین پاکش کرد. چند لحظه متعجب بود. یک مشت خاک برداشت. بو کرد.
عمیق عمیق. مشت خاک را توی جیبش ریخت.
محمد را صدا زد. نزدیک که آمد گفت: «ببین اشتباه نکردم؟!»
و پلاک را طرف محمد گرفت. محمد با تعجب پلاک را لمس کرد. برگرداند. شمارهها را مرور کرد. گفت: «نه سید، اشتباه نیست.»
سید پلاک را انداخت گردنش. حال غریبی داشت.
به طرف کیفش رفت. روی خاک نشست و کاغذهایش را برداشت. شروع کرد به نوشتن. محمد نزدیکش رفت. سد حواسش به محمد نبود. تند تند مینوشت و اشک میریخت. محمد گفت: «سید... سکانس آخر مال جواده نه... ؟»
سید سرش را تکان داد اما هیچ نگفت.
محمد ادامه داد: «چهقدر انتظار کشیدیم و نیومدی. جواد! چهقدر، به دخترت دروغ گفتم که رفتی سفر... چهقدر...»
و هقهق گریه نگذاشت ادامه دهد.
وقتی سرش را بلند کرد. سید کنارش نبود. کاغذهایش بودند اما خودش نبود. آخر نوشتههایش چند تا نقطه بود و یک خداحافظ!
محمد سر برگرداند به طرف تپههای پشت سر.
خودش بود.
صدا زد: «سید! سید!»
سید بیاعتنا به سمت افق میرفت. دوربین هنوز روشن بود. محد دوربین را خاموش کرد کاغذها را برداشت و دوید طرف سید. همینطور که فریاد میزد. صدایش در صدای انفجار گم شد...
نویسنده: جمشید عباسی شنبه بازاری
منبع: کتاب یک باغچه شمعدانی - صفحه: 9
بیل میکانیکی پی در پی چنگ بر زمین میزند. صدای شکستن استخوانهایت را که شنیدم، حال خود را نفهمیدم فقط توانستم به راننده اشاره کنم که پنجهی بیل را نگه دارد.
زانو زدم و با دست جمجمهات را بیرون کشیدم. سوراخی بر پیشانی داشتی. در گودی چشمهایت به دنبال چه بودم، نمیدانم؟ اما سرب زنگزدهای را که در مغزت جا مانده بود، یافتم.
داماد یک شبه بودی؛ پلاکت این را میگفت. مشخصاتت را کاویدم، کتاب دعایت پوسیده بود، اما عکس پرسشدهای از امام که در پشت آن نوشته بودی: " روح منی خمینی "، سالم سالم بود.
به اطرافم نگاهی کردم. زنان و دختران همسفرم هر یک حالی داشتند. من هم در فاصلهای دور از دیگران و در پشت تلّی از خاک با جمجمه پیشانی سوراخ شدهات خلوت کردم. حالا من بودم و تو، دست بردم و خاک گونههایت را ستردم. اما گودال چشمهایت پر از خاک بود و تلاش من بیفایده بود.
راستی یک دفعه کجا گذاشتی رفتی؟ نگفتی عروس جوانت از تماشای تو هنوز سیر نشده؟ نگفتی دختر مردم را اینطور چشم به راه نمیگذارند؟ یک سال؟ دو سال؟ پنج سال؟ در همان شبی که تو داماد بودی، رو به من کردی و گفتی: « بیا از خدا تشکر کنیم » و مگر سر از سجده برمیداشتی؟ آنقدر سر به مهر ماندی که عروس، خجالت را کنار گذاشت و با شانهی کوچکت موهایت را شانه زد.
او لب به خندهای نمکین داشت و تو سر به مهر، میگریستی آخر آقا پسر دامادی گفتهاند، عروسی گفتهاند. سرت را که بالا آوردی، عروس جوان از تبسم وا ماند. چشمهای تو قرمز بود و صورتت خیس. خجالت هم خوب چیزی است. خجالت کشیدی و صورتت را برگرداندی؛ دختر مردم که سنگ نیست. او هم دل دارد؛ او هم معنی اشکهای تو را میفهمد، او هم میشکند.
عجب شبی بود آن شب! زن و شوهر یک شبه! خوب پس اینطور دختر مردم را به زنی میگیری و خودت میروی. این است رسم شراکت در زندگی! عیب ندارد. مسألهای نیست. نگران نباش. عروس جوان غصهاش این است که چهرهی تو را دارد از یاد میبرد دو بار که شما را بیشتر ندیده؟
ببین خودت را به چه روز انداختهای. پیشانیت سوراخ شده؛ درست همان جایی که اثر سجده بر آن بود. دختر مردم از همه قد و بالای تو چشمش به همین جا بود. البته دروغ نگفته باشم چشمهای سیاهت بیشتر از لبهایت حرف میزد. شرمگین و طوفانی.
صبح که شد، بلند شدی برای نماز صدا زدی: خانم، فاطمه خانم! ... و حالا دختر مردم ده سال است که با این دو کلمه دارد زندگی میکند. پسر کوچکت هر چه میگوید از بابا بگو، همین دو کلمه در گوشش زنگ میزند: « خانم، فاطمه خانم » باشد آقا مهدی، باشد دست دختر مردم را میگیری و به خانه میبری و یک روز بعد پا میشوی که بچهها دارند میروند ما هم باید برویم. برو کسی که جلویت را نگرفته، برو.
همسر یک روزهات اینقدر فهمش میرسد که خودش تو را از زیر قرآن رد کند و یک جعبه از شیرینیهای عروسی را به دستت بدهد.
پس اینطور تیر به پیشانیت خورده؟ حتماً همان شبی بوده که من از هول خوابی که دیده بودم، از جا پریدم. خواب دیدم میخواهند مرا دو شقه کنند؛ تو آمدی و وساطت کردی. گفتند نمیشود. گفتی: مرا به جای او شقه کنید. گفتند: به یک شرط و بعد ساتوری به دست من دادند تا تو را دو شقه کنم. یعنی چه؟ تعبیر این خواب چیست؟ یعنی من باعث این هجرانم یا تو که آمدی به وساطت و آن حادثه را از من دریغ داشتی؟
قسمت این بود که در اینجا، در طلائیه، چشمم به جمالت روشن شود. حالا دیگر باید به همهی دوستان و آشنایان چشمروشنی بدهم. خانم، فاطمه خانم، با من حرف بزن، اسم مرا صدا بزن. دوست دارم وقتی غیرتی میشودی و از امام صحبت میکنی، به چشمهایت نگاه کنم.
شب عروسی پرسیدی: چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟ و من با افتخار گفتم: تو را و تو شتابزده و با التماس گفتی: نه، نه، امام را دوست داشته باش. خوشغیرت، تو خوب میدانستی عواطف مرا به کجا بند کنی.
دوست دارم حالا بپرسی چه کسی را بیش از همه دوست دارم. بپرس، اول بگذار صورتت را با گلاب بشویم. نگاه کن. این گلاب را مادرت داده که سنگ مزار شهدای هویزه را با آن بشویم. عجب قسمتی یک راست آمدیم طلائیه.
به اینجا با این خانمها که نویسندهاند و آمدهاند با تماشای این جور جاها مطلب بنویسند. دست از سرم برنمیداشتند، حرف دلم را که برایشان نگفتم، حرف دلم به تو تعلق دارد؛ مختص توست.
دلم خیلی گرفته، غصهناکم. خوب این هم جمجمهی همسر بیست و یک سالهام. با سوراخی در پیشانی. ببین چه تر و تمیز شدهای؟ ما را هم فراموش نکن.
نویسنده: زهرا علوی
منبع: مجله دیدار
خورشید وسط آسمان بود. گرما بیداد میکرد. شاخههای درخت کُناری که روی قهوهخانه گلی با سقف هلالی و جرزهای پهن سایه انداخته بود، هر چند وقت یک بار تکان میخورد. شنهای روان کویر تا پشت دیوارهای قهوهخانه که اولین بنای خشت و گلی آبادی بود، هجوم آورده بودند. کویر مانند کرکسی که بالای سر طعمه خود پرواز می کند، تا بعد از بسته شدن چشمهای طعمه به آن حمله کند، منتظر خشک شدن تنها قنات آبادی « توردان » بود تا مانند دیگر آبادیها آن جا را هم زیر شن های داغ و روان خود فرو ببرد. معلوم نبود در دل بیابان طی سالهای گذشته چند آبادی زیر خروارها شن فرو رفته بودند.
هجوم ماسهها در بادهای کویری، زندگی روستاییان توردان را همچون کویر کرده بود. تنها رنگ زندهای که توجه هر تازهواردی را به خود جلب میکرد، خطی به رنگ قرمز بود با که با گذشت سالها زرشکی مینمود.
پشت دیوار قهوهخانه نوشته بود: « توردان، ددت سال 1347 »
زیر سایهبان جلوی قهوهخانه که با حصیر بافته شده از نخل خرمای وحشی پوشیده بود، روی تخت بزرگ چوبی ده پانزده نفر از کشاورزان توردان نشسته بودند و بر سر تقسیم آب با هم جدال میکردند. جنگ و عصبیتی که سالها بین آنها رواج داشت و همیشه هم بینتیجه بود.
کنار قهوهخانه، بزی را با چادر شب به درخت کهور جوانی بسته بودند که در حال خشک شدن بود. بز گهگاه تلاش میکرد خودش را به جعبهای که در آن دانهی خشک شدهی انار ریخته شده بود، برساند. هر بار که به طرف جعبه هجوم می آورد، درخت تکان شدیدی میخورد و بز مأیوسانه به جعبه نگاه میکرد.
پیربخش که بیشتر از همه در خشکسالی ضرر دیده بود، با سرسختی همراه با تهدید، سهم آب بیشتری میخواست. اگر به مقدار زمین سهم آب به او میدادند، برای دیگران آب باقی نمیماند. همه جمع شده بودند که این مشکل را حل کنند.
پیربخش با گوشهی دستمال ابریشمی، عرق زیر گلویش را پاک کرد. هیکل سنگینش را تکان داد و گفت: پنجاه و پنج ساله که این قانون برقرار بوده. هر کس زمین بیشتر داره، سهم آب بیشتری میبره. زمینهای من هم میدانید تا زیر تفتان رسیده. من که ضامن زمین شما نیستم. باید بهار فکر اینجا را میکردید. می تانید ول کنید.
یارمحمد رو به پیربخش گفت: چی شده پیروک خیال میکنی جای « بارک زائی » نشستی که زور میگی. مگه ما برای زمینمان جان نکندیم که حالا ول کنیم تا بسوزه. کی جواب زن و بچههای ما را میده؟
تو ؟
امروز عیسی آمد، همه چیز را مشخص مینویسیم تمام بشه.
زوزوه ی باد از دورترها به گوش میرسید. گهگاه تنورهی آن، ستونی از ماسه را به هوا میپراکند و کاروان شترهای پیشرو را پیدا و پنهان میکرد.
پیربخش کمی جابهجا شد؛ پیراهن بلندش را از زیرش بیرون کشید و سرشانه هایش را درست کرد. نیم نگاهی به یارمحمد کرد و گفت: ما فکر میکردیم فقط با « نوکجوبی ها » دعوای آب داریم. صدتا « نوکجوبی » جلوی ما زهره میترکانند، حالا توردانیها واسهی ما شاخ شدن.
بعد رو کرد به بقیه و ادامه داد: بابا ما هم مال این خراب شده هستیم؛ از پشت کوه قاف که نیامدهایم، این طور ما را دوره کردید. من نه چیزی می نویسم، نه نوشتهی شما را قبول دارم. آدم میذارم سهم آب برام به زمین ببره، ببینم کی حرف داره ؟
رستمعلی که کنار پیربخش نشسته بود، دستش را برای آرام کردن پیربخش بالا آورد و همان طور که به او اشاره میکرد، گفت: پیروک تند نرو. اون روزها که با آدم و ژاندارمرغیهای شاه آب میگرفتی.
چهار سال گذشته، هنوز خوابی ؟ درسته این قانون از قدیم بود. اون وقتها آب زیاد بود. حالا وضع عوض شده، آب کم شده، تازه تقصیر ما نیست که زمینهای بالا دست توردان « دزد آبه » اوناهاش آبادی « کارواندر » تا توی خار خونههاشون هم آب میگیرن. قسمت ما اینه. باید با هم بسازیم، یا یه فکر دیگر بکنیم. ما که دشمن تو نیستیم پیروک؛ کوتاه بیا.
یارمحمد گفت: چه فکری رستمعلی؟ اگه همه به سهم آب خودشون رضا باشن، که مشکل نداریم. بعضی ها بیشتر از حق خودشون آب می خوان این بساط درست میشه.
و دستش را طوری حرکت داد که همه فهمیدن منظور او پیربخش است و از چشم پیربخش هم دور نماند.
سرش را جلوتر آورد، چشمهایش را کوچکتر کرد. به یارمحمد گفت: چار تا برگ سمسور که اصلاً آب نمیخواد، « جالهبند » بنداز توش حیوان چیزی بخوره. اصلاً همش بها کن پولش بگیر، خیال میکنم « پولو » گرفتم واسه نور ملکم.
و چشم در چشم دیگران ادامه داد:
- حالا تو آبادی شده واسه ما سردار. تا دیروز تو سیاه چادر ولوک « دهلک » میخوردن، حالا برا ما تکلیف روشن میکنند. عیسی بیا بنویسه !
اخگر سینی چای را روی تخت گذاشت، برای این که جلوی سر و صدا را بگیرد، گفت: کار خوب « لاشاری ها » کردن و « هیشون » و « ننگار » ول کردن همه شدن « جولاهک » این همه هم دردسر ندارن.
کلاته رزاق زاده یادتون هست؟ شما که از رزاقزاده بالاتر نیستید. با اون دم و دستگاه و چاه آب کار از پیش نبرد، اون جا شد کویر. حالا شما توسر هم بزنین، دوباره چوب و چوب کشی کنید؛ برا یه سنگ آب و گل !
میرجان در جواب اخگر گفت: ما غیر از زمین دیگه چیزی نداریم. از بچگی کُنار و کَهور و اَرزن کاشتیم، حالا ول کنیم بریم کجا؟ همه که مثل تو یه لا قبا نیستند. از کهنوج کوبیدی آمدی اینجا شدی قهوهچی، فردا هم شاید بری جاسک سر جهاز بشی جاشو. ما این جا ریشه داریم. باید بمانیم. مشکل ما چند نفر هستند. زیر حرفشون نزنند. درست میشه. ما که با کسی دشمنی نداریم، این که هست، پیروک هم از خود ماست، غریبه که نیست.
علییار که با دوچرخه کنار تخت ایستاده بود، گفت: کار ما از حرف و قول گذشته. امروز عیسی آمد، همه چیز نوشته کاری میکنیم هر کس رو سیاهی خودش آب میگیره، پیروک تو هم این قدر بدخلقی نکن. خواستی سهم آب من مال تو. دیگه خسته شدیم از این جدالها. بذا تمامش کنیم.
صدای تاپ تاپ موتورهای روسی از دورترها میآمد.
یارعلی از راه رسید. با صدای بلند سلام کرد. دامن پیراهن بلندش را در دست گرفت و از تخت بالا رفت، با همه دست داد و گوشه نشست.
از روزی که عبدالعلی تنها پسرش به جنگ رفته بود، دل و دماغی نداشت؛ مخصوصاً این جر و بحثها.
شنیده بود که عیسی به قهوهخانه میآید. او هم آمده بود تا نامهای را که از طرف پسرش آمده، عیسی برایش بخواند. از اول بهار که عبدالعلی رفته بود، از او خبری نداشتند و حالا تابستان که به نیمه رسیده، نامهای فرستاده بود.
صدای موتوری که نزدیک شده بود، خاموش شد. عیسی از موتور پیاده شد. خورجین را برداشت و در حالی که دستمال بزرگی را که سر و گردن خود بسته بود، باز میکرد و غبار آن را تکان میداد، به طرف تخت رفت. وسایلش را کنار تخت گذاشت و بالای تخت در جایی که برایش باز کردند، نشست.
اخگر یک استکان چای به دستش داد. شعبان و رستم علی هنوز با هم جر و بحث میکردند. با آمدن عیسی سر و صدا بیشتر شد. یارعلی که کمی عجله داشت، وقتی دید همه مشغول صحبت هستند، خودش را کنار عیسی رساند.
پاکت نامه را به دست عیسی داد و گفت: عیسی جان خسته نباشی. میدانم کار داری. عبدالعلی برام کاغذ فرستاده، زحمت میکشی برام بخوانی؟ خدا عوضت بده.
عیسی آخرین جرعهی چای را سر کشید. به احترام یارعلی، چند برگ کاغذ را که یکی از آنها به دستش داده بود، روی زمین گذاشت. وقتی خواست از روی کاغذها دستش را بردارد، باد در میان آنها پیچید. یارعلی قندان را روی کاغذها گذاشت.
عیسی پاکت نامهی عبدالعلی را باز کرد. در جای خود جابهجا شد. یک بار نامه را مرور کرد و شروع به خواندن کرد. همهمه باعث شد، عیسی صدایش را بلندتر کند. توجه همه به او جلب شد.
« راستی چند نفر از بچههای نو کجوب هم با ما اعزام شدهاند و این جا با هم هستیم. »
شنیدن نام نو کجوب هر توردانی را حساس میکرد. آنها سالها بود که با هم کشمکش داشتند و این عصبیت و کینه سالها بود که از پدرانشان به ارث مانده بود. عیسی بلندتر خواند: « آن روزها ما را از خاش به اهواز آوردند. چند روز در اهواز بودیم. بعد ما را به خط مقدم آوردند برای پدافند. این جا که ما هستیم « تنگهی ذلیجان » است. در اطراف تپههای میشداغ. این جا هم مثل توردان خودمان همش کویر است. مثل آن جا گرم. این جا هم مشکل کم آبی دارد. یعنی اصلاً آب ندارد و با تانکر برای ما آب میآورند. خوبیش این است که ما به کویر عادت داریم.
چند روز پیش عراقیها تانکر آب ما زدند و روزها بود که آب نداشتیم. مجبور شدیم همهی قمقمهها را جمع کنیم و آب آنها را یکی کنیم. چهار تا قمقمه پر آب جمع شد. فرمانده، آنها را کنار سنگر آویزان کرد تا همه از آن استفاده کنند. بعد از چند روز بالاخره با موتور برای ما آب آوردند. تا آن روز همه طاقت آوردند و قمقمهها دست نخورده ماند. تشنه باشی، آب باشد نخوری، خیلی سخت است. »
جز صدای عیسی که نامهی عبدالعلی را میخواند، از کسی صدایی به گوش نمیرسید. باد لبههای حصیری را که جلوی قهوهخانه آویخته بود، به شدت تکان میداد و صدای شلاق مانند آن با صدای عیسی که پایان نامه را میخواند، در هم شده بود. پیربخش سرش پایین بود و با رشتهی نخ گلیم که از میان تار و پود آن بیرون زده بود، بازی میکرد. از خشم و غضب صورت آفتاب سوختهی او کاسته شده بود صدای زنگ شتران کاروان نزدیک و نزدیکتر میشد.
نامه به پایان رسید. عیسی نشانی پشت پاکت را هم برای یارعلی خواند. گفت: خواستی میتانی کاغذ هم براش بفرستی. البته باید خودم برات بنویسم. اینجا بمان، همین امروز بنویسم. ما که نمیتانیم کاری بکنیم، این از دست ما ساخته است. کاغذ نامه راکه حاشیهای از گل و بته داشت، به داخل پاکت گذاشت و گفت: خدا خودش یارشان باشد.
و همه آمین گفتند.
جمعیت هر یک به زبانی به یارعلی امیدواری دادند. پیربخش یک دستش را ستون به تخت کرده بود، هیکل سنگینش را بلند کرد و به راه افتاد. گیوههایش را از روی رف برداشت و جلوی پاهایش انداخت. با انگشت پا گیوهها را جلوی پایش صاف کرد. وقتی که پیربخش از روی تخت پایین میرفت، عیسی گفت: پیروک کجا میری؟ نمیخواهی تکلیف آب روشن کنیم؟ این دفعه دیگه بمان تماش کنیم.
پیربخش پا سست کرد و به عقب برگشت. عیسی گفت: سواد هم کار دست ما داده، والّا ما هم برای خودمان کار داریم. ما مأمور دولتیم. مثلاً آمدیم نامههای شما را برسانیم و با عجله قندان را از روی کاغذها برداشت و آنها را دسته کرد.
چشمها با تعجب به پیربخش نگاه میکردند. اخگر خم شد و استکان خالی را از جلوی عیسی برداشت و آرام گفت: نه بابائی میخواد کار خودش را بکنه. حرف، حرف خودشه ! زوره !
پیربخش بی آن که به عیسی نگاه کند، دستش را بالا آورد و گفت: نامهی یارعلی بنویس واجبتر کار ماست. ما بیخودی برای خودمون دردسر دست کردیم؛ خیر سرمون. کم مانده تو سر و کلهی هم بزنیم. سهم آب ما هر چه نوشتی، ما قبول داروم. سهم ندادی، ندادی. اصلاً خودت، یارعلی نمیدانم هر که خواست وکیل ما. حرف شما حرف ما.
و به راه افتاد. باد در پیراهن بلند و شلوار گشاد او پیچیده بود.
نجواها با دور شدن پیربخش به همهمه تبدیل شد. گرهای چندین ساله باز شده بود. انگار خشکی لبها را تر کرده بود.
بز کنار قهوهخانه، هنوز از طناب سر میپیچید تا خودش را به جعبهی انار برساند.
نویسنده: محمدحسن ابوحمزه
منبع: کتاب گرگ ها می آیند - صفحه: 57
مرد، زن را که پای تشت دید، یک مرتبه برآشفت. « زن چند هزار بار بهت بگم؟ پیرهن تمیز رو اینقدر نمیشورن ریشریش شد. از بین رفت. دستات هم از پوست دراومده. تو با این کارات داری منم میکشی. آخه بعد از این همه سال هنوز ... »
و به طرفش رفت. زن با چشمان گودافتاده نگاهش کرد. مرد دستش را که دراز کرد، او سرش را پس کشید.. دید که دست مرد رفت به سمت تشت. لبه آن را گرفت و از زمین بلند کرد. آب تشت اول لب پر بود و بعد سرازیر شد و به سرعت در دل خاک فرو رفت. زن گردن کشید و با چشمان وق زده به بلوز نظامی نگاه کرد که روی زمین افتاده بود. چهار دست و پا خود را به بلوز رساند، آن را برداشت. از بلوز آب میچکید؛ خاکی هم شده بود. با دو دست بلوز را به سینهاش چسباند. مرد بالای سرش ایستاده بود. تشت در دستش بود و به زن نگاه میکرد. پیراهن چین زن خیس شده بود. نم از هر طرف داشت، وسعت میگرفت، زن به رو بهرو خیره شده بود. اشک از چشمان زن سرازیر شد.
راسته بینی و پشت لب و بعد چکید روی بلوز نظامی که چسبیده بود به سینهاش. زن بدون آنکه شوهرش نگاه کند، گفت: « ببین، ببین با پسرمون چه کار کردی چهطور دلت اومد؟ » بلوز را بیشتر به سینهاش چسباند.
مرد به سمت انبار رفت. از انبار که خارج شد، به زن نگاه کرد که همانطور نشسته بود. از انبار خارج شد. در را پشت سرش بست. زن بلند شد. موهای ژولیدهاش را زیر چارقد جا داد و پای برهنه به طرف انبار رفت. کورمال کورمال خودش را به گوشه کاهدان رساند. از حفرهی سقف که گنبدی بود، روشنایی گرد اما کوچک روی کاهها افتاده بود. ذرات غبار در این روشنایی استوانهای شکل معلق بودند. با پا، کاهها را زیر و رو کرد و بعد دست زیر کاهها برد و تشت را بیرون کشید. کاهها را از دیوارهی خیس تشت تکاند. زن از فضای تاریک کاهدان به ذرات معلق که در هوا به جنبش در آمدند، خیره شد.
زن از چنگ زدن دست کشید، دستش را میان گردی تشت آرام بالا آورد و در میانه راه نزدیک چشم نگه داشت. باد کفهای روی دستش را میلرزاند. در میان حبابها رگههای قرمز دیده میشد. زن نگاهشان کرد تا آخرین حباب هم خاموش شد. قطره خون روی پوست دست راه میرفت. زن پوزخندی زد و دستش را در تشت فرو برد. پیرهن نظامی را از زیر آب صابون بیرون کشید و دوباره چنگ زد.
مرد در کوچه راه میرفت. قیافهاش درهم بود و مرتب با خود چیزی میگفت. بفهمی، نفهمی از کرده خود پشیمان بود. با خود فکر میکرد « چاره چیه. باید یه جوری جلوشو بگیرم پسرم که از دست رفت، اقلاً دیگه ... »
مرد قصد داشت به خانه برگردد. ولی حالا خود را پشت در میدید. لنگهی در را که پس زد، اول تشت را دید و بعد زنش را. زن بلوز را از تشت بیرون کشید و با وسواس نگاهش کرد. آبی صاف از آن داخل تشت میچکید. لبخند زد و از پای تشت بلند شد و به طرف بند رفت. سرشانههای بلوز را با دستها که گرفت و به حالت آویخته نگاهش میکرد، با خود چیزی میگفت. بلوز را که پایین آورد یک مرتبه شوهرش را دید که رو بهرویش ایستاده بود. دستش را بالا برد و با چشمان وحشتزده جیغ خفهای کشید ...
مرد دستش را پیش برد، زن اول به دست مرد و بعد به چشمانش نگاه کرد. « بِدِش به من ! » زن حرکتی نکرد. مرد چند بار سرش را تکان داد. زن آرام دستش را جلو برد. نگاه مرد روی دست زن ماند آنجا که از روی برجستگی استخوان، خون به آرامی بیرون میزد. بلوز را از دست او گرفت و روی بند پهن کرد. باد، بلوز نظامی و بالهای چارقد زن را تکان میداد. روی لبان سفید زن لبخندی کمجان نشسته بود. زن نگاهش از چهره شوهر روی بلوز نظامی چرخید و گفت: « این که خشک بشه، پسرمون برمیگرده ؟ » مرد ساکت بود و به زخم دست زنش نگاه میکرد.
نویسنده: علی اینانلو
منبع: کتاب پاتوق داستان - صفحه: 15
نشستهام همینجا. روی همین صندلی. پنج شب یا شاید هم ده شب. چه فرق میکند؟ در دلم آتش بوده و در چشمانم اشک. هنوز باور نکردهام که تو رفتهای! مثل آدمهای منتظر، کنار پنجره نشستهام و به شب سیاهی که پشت پنجرهی اتاقم لم داده است، خیره شدهام تا شاید تو برگردی و رو به رویم بایستی و به چشمان منتظر این سوی پنجره لبخند بزنی. اما چه خیال باطلی!
امروز صبح جلال یادداشتهای جبههات را آورد. از صبح یکسره آنها را میخوانم و میگریم. بیصبرانه دنبال یادداشتهای شب عملیات والفجر 8 بودم تا شاید برای یک بار هم شده لااقل چند خط راجع به خودت نوشته باشی. فقط نوشتهای: کار داشت خراب میشد. دشمن فهمیده بود. ما هنوز سیمهای خاردار حلقوی را نبریده بودیم. بچهها میان میدان مین زمینگیر شده بودند. دشمن میدان مین را جهنم کرد. اگر چند لحظهی دیگر همین طور ادامه میداشت، یک نفر از بچهها سالم از زمین بر نمیخاست. دو نفر از بچههای تخریبچی خودشان را انداختند روی سیمهای خاردار تا پلی شوند برای گذشتن نیروها. نفر اول علی بود. اما دومیاش را نشناختم. چون خیلی تاریک بود... چند قدم جلوتر، یک خمپاره پشت سرم ترکید. ستون فقراتم تیر کشید و سوخت...
این چند روزی که رفتهای، آنقدر اشک ریختهام که چشمهایم تار میبیند.
نشسته بودم زیر همان درختی که تو آن همه دوستش میداشتی. درخت اقاقی را میگویم. هر وقت سر خاک بچهها میآمدی، پای همین اقاقی ساعتی مینشستی؛ جفت عصاهایت را به آن تکیه میدادی و به فکر فرو میرفتی. بعد از مدتی تأمل، نفس عمیقی میکشیدی و میگفتی: امیر، خوب مردن هنر است. بدون شک شهدا هنرمندند. آن هم چه هنرمندان باارزشی...! اما ما چی!؟
آن وقت سرت را زیر میانداختی و آرام اشک میریختی.
حالا تو هم به کاروان هنرمندان تاریخ پیوستهای. اما هرگز چیزی از خودت نگفتی. مثل همین اقاقی؛ ساکت بودی.
روزی که علی را دفن میکردند، زیر همین اقاقی نشسته بودی؛ من هم کنارت، یادت هست؛ آهسته در گوشم گفتی: امیر. علی را میشناختی؟
سرم را تکان دادم. یک دفعه با ناراحتی گفتی: نه نه... تو فقط با علی بودی. اما علی را نشناختی!
اشکهای مانده روی گونههایم را پاک کردم و گفتم: سالها با علی در جبهه بودم. حداقل در پنج عملیات کنارش بودم. چهطور... دستمال دست دوز قرمز رنگی را از جیب شلوارت بیرون کشیدی و اشک چشمانت را پاک کردی و گفتی: والفجر هشت. میدان مین... .
من همانطوری که به شاخههای سبز اقاقی خیره شده بودم و بوی خوشش را با همهی وجودم استشمام میکردم، گفتم: گردان مسلم توی میدان مین گیر افتاده بود.
دستهایت را دور تنهی درخت قلاب کردی و کمی خودت را بالا کشیدی و گفتی: میدان مین باز شده بود. اما دشمن فرصت بریدن سیمهای خاردار حلقوی را به بچهها نداد. میدان را تیرتراش کرد... .
رحیم فرماندهی گردان، چه حرصی میخورد و چهطور در طول صف گردان به حالت خوابیده روی زمین، عقب و جلو میرفت تا به نیروهای خودی روحیه بدهد. بندهی خدا مستأصل شده بود.
تو، علی، حسین و یکی دو نفر دیگر از بچهها جلو بودید. به عنوان تخریبچی. من که نفر دهم بودم، همهاش خدا خدا میکردم... .
دوباره اشک توی چشمهایت حلقه زد. توی چشمهای من هم، همه چیز را تار میدیدم. حتی شاخههای سبز اقاقی را فقط احساس میکردم.
گفتی: دو نفر روی سیمهای خاردار به رو دراز کشیدند... نفر اولی که روی سیمهای خاردار به رو خوابید، علی بود.
بغضی توی سینهام جان گرفت و سخت گلویم را فشرد. میخواستم هوار بکشم؛ داد بزنم: آخر بیانصاف، حالا میگویی! چهقدر اصرار کردم! چهقدر التماس کردم! اما تو فقط انکار کردی!
سرم را تکیه دادم به اقاقی و بلند بلند گریه کردم.
گفتم: من میخواهم بروم سینهاش را ببوسم.
گفتی: فایده ندارد. تمام بدنش سوخته، فقط یک مشت استخوان را آوردهاند... .
گفتم: چرا به رو دراز کشیدی؟ باید پشت دراز میکشید!
گفتی: میترسید بچهها خجالت بکشند... یک گردان از رویش رد شدند؛ اما او... خیلی سخت بود. ردّ گل سیم خاردار، تا چند ماه پیش هم روی سینهاش بود.
هقهق گریهات اطرافیان را متأثر کرده بود. گفتی: حتی اورژانس هم نرفت. از ترس اینکه مبادا بفهمند، روی سیمهای خاردار دراز کشیده.
یک لحظه به چشمهای بارانیات زل زدم و گفتم: اما نفر دومی هم بود... .
تند نگاهت را از من دزدیدی و دوباره خیره شدی به شاخههای تو در توی اقاقی و گفتی: چه درخت زیبایی! آدم میتواند از این درخت درسهای فراوانی بیاموزد. ساکت و آرام! بوی خوش! از هیچ چیز و هیچ کس نمینالد. این همه آدمها پایش نشستهاند و از سایه و بوی خوشش استفاده کردهاند. حتی یک بار نگفته که من هم هستم. چه بسا از سایهنشینهایش آزار و اذیت دیده؛ اما یک بار گله و شکایتی نکرده.
هنوز میخواستی حرف بزنی که سرفه اجازه نداد. چه سرفههای عمیق و دردناکی! سرت را بردی پای اقاقی و بالا آوردی. خواستم ببینم. اما تو سریع با خاک پنهانش کردی؛ اما من لختههای خون را دیدم. لبهایت هم خونی بود. با دستمال آنها را پاک کردی و گفتی: هنوز جای امیدواری هست.
من مضطرب شدم. دستت را گرفتم و گفتم: جواد حالت خوش نیست. بریم خانه... .
با خونسردی دستم را پس زدی و گفتی: خوشم! چه قدر هم خوشم!
آن روزها رنگ صورتت داشت یواش یواش زرد میشد. گازهای شیمیایی عملیات مرصاد در تمام تار و پود بدنت جا خوش کرده بودند و تو مدام خون بالا میآوردی. دیگر باور کرده بودم که توی سینهی تو چیزی به نام ریه باقی نمانده است.
گفتم: جواد، خیلی خوشانصافی! اگر آن روزها علی را میشناختم، دستش را میگرفتم و میبردم پیش مردی که راه خانهاش را گم کرده بود و جبهه را خانهی اصلی خودش میدانست. میگفتم: حاجی، این جوان همانی است که آن همه آرزوی شناختنش را داشتی.
پیرمرد بیچاره! چه قدر التماس کرد! آن شب خیلی سعی کردم او را بشناسم. اما هوا تاریک بود. حاجی میگفت: حتماً شناختهای. نمیخواهی به من معرفیاش کنی.
میگفتم: حاجی به پیر، به پیغمبر، شب و روز خودم هم در همین فکر و خیال میسوزم.
آخه خوش نصاف، چرا این قدر با من بیگانه بودی! گفتی: اورژانس هم نرفت. آن وقت تو از من چه انتظاری داری؟
گفتم: حاجی، این آروز به دلش ماند. روزی که رفتیم هور جنازهاش را بیاوریم، نبودی ببینی؛ کف بلم، رو به قبله دراز کشیده بود. در آرامش کامل؛ حتی محاسن سفیدش را شانه کرده و مرتب بود. تنها گوشهی چفیهاش که روی قلبش بود، ردّ گلوله را نشان میداد. اگر ردّ گلوله روی قلبش نبود، هرگز باورم نمیشد که حاجی هم بله... با این همه، در چشمانش که باز بود و به آسمان خیره مانده بودند، یک آرزو موج میزد؛ آرزویی که در قلب من هم هست.
از تشییع جنازهی علی که برگشتیم، یکراست به بیمارستان رفتیم. سرفهات شدید شده بود و مرتب خون بالا میآوری. پزشک بعد از معاینه گفت: چیز مهمی نیست. انشاالله به زودی خوب میشوی.
خندیدی و سرت را با خوشحالی تکان دادی. اما من گریه کردم. چه گریهی تلخی! گفتی: امیر، سقوط کردی... مرد و گریه! وای وای!
ناخودآگاه نگاهم را از قطرات عجول سِرُم که وارد رگهای دستت میشدند، برداشتم و به صورتت دوختم: هر دو شیلنگ شفاف اکسیژن مقابل بینیات، روی یک زمینهی کاملاً زرد قرار داشتند. سرفهای سخت کردی. بعد دستمال کاغذی سفید را مقابل دهانت گرفتی. یک لکهی درشت قرمزرنگ، رویش نقش بست. با مقداری خون لخته شده. گفتی: غروب خورشید را دیدهای؟
از روی صندلی برخاستم و به سمت پنجره رفتم و نگاه کردم. رنگ آفتاب زرد شده بود و داشت آرامآرام غروب میکرد.
چه روزهایی داشتیم! چه شبهایی! منظورم ساحل هور است. میآمدی دنبالم و میگفتی: برویم...!
میگفتم: کجا؟
چادر را با دستت بالا نگه میداشتی و میگفتی: برویم در ساحل زندگیمان قدمی بزنیم!
به شوخی میگفتم: زندگی تو یک خیلی طوفانی است. میترسم من هم غرق شوم.
میگفتی: پس جلیقهی نجات بپوش!
هر دو میخندیدیم و راه میافتادیم. دوش به دوش قدم میزدیم. شب بیاندازه ظلمانی بود. همیشه میگفتی: هیچ میدانی ما چه قدر زندگی کردهایم؟
روزی زمین نشستیم. من نگاهت میکردم. نسیم شبانهی هور به صورتمان میخورد. گوشهی چفیه سفیدی که به دور گردنت پیچیده بودی، در هوا جولان میداد. در جوابت میگفتم: نمیدانم... تو بگو!
به پشت روی زمین دراز میکشیدی؛ دستهایت را قلاب میکردی و میگذاشتی زیر سرت و خیره میشدی. به ستارههای مخملی که به سقف نیلی آسمان ساکت هور چسبیده بودند. میگفتی: فقط مدتی را که در جبهه بودهایم... .
روزی که اسمت را در فهرست قبول شدههای کنکور دیدم؛ چه روزی بود! چه قدر ذوق زده شده بودم!
تا خانهتان دویدم تا اولین کسی باشم که مژدهی قبولی را به تو میدهد. تا در را باز کنی، چهقدر این پا و آن پا کردم! صدای تقتق عصاهایت که به گوشم رسید، قند توی دلم آب شد. تا در را باز کردی، فریاد زدم: جواد، مژده! قبول شدی!
خیلی خونسرد و آرام گفتی: بیا داخل.
گفتم: جواد، شنیدی چی گفتم؟ تو قبول شدی... .
داخل شدم. در را به آرامی بستی و گفتی: انگار سر آوردی... ! چرا این همه قشقرق راه انداختهای؟
بیخیالی تو، مرا کلافه کرده بود. مثل این که همهی شور و هیجانم از بین رفت. داخل خانه رو به رویت به پشتی ترکمنی تکیه دادم و گفتم: چیزی شده...؟ چرا این قدر بیخیالی! مثل خندهی یک مرد در برابر شور و هیجان یک کودک.
گفتی: اینها بازیهای دنیاست.، امیرجان. خیلی ذوق زده نشو.
درمانده گفتم: پس نمیروی...؟
گفتی: چرا اشتباه نکن. گفتم: نباید گول بخوریم و به این ارزش های اعتباری بسنده کنیم. تا زندهایم باید بیاموزیم. اما دانشجوی دانشکدهی حقیقی بودن قیمت دارد.
غروب همان روز به اتفاق آقا رحیم، فرماندهی گردان ابوالفضل به جبهه رفتی. در برابر اصرار و پافشاری مادر و خواهرت که میخواستند به دانشگاه بروی، گفتی: برای دانشگاه فرصت فراوان است. حالا باید فرصتهایی را دریابیم که معلوم نیست باز هم پیش بیاید.
بچههایی که از عملیات مرصاد برگشته بودند، تعریف میکردند که تو را در گردنهی حسنآباد و چادرزبر با عصا، روی قلههای کوهها دیدهاند.
چه با شور و هیجان هم از تو تعریف میکردند. اما تو که آمدی، ساکت بودی و هیچ چیز نگفتی. فقط اسباب و اثاثیهات را جمع کردی و گفتی: دارم میروم دانشگاه.
پدرت نگران سوختگیهای عمیق روی بدنت و سرفههایت بود. اما تو میگفتی: چیز مهمی نیست.
و راه افتادی.
چهار قدم پایینتر از اقاقی، یک قبر کنده بودند. چهقدر نزدیک به اقاقی میگریستم.
حالا دیگر نبودی که بگویی: سقوط کردی امیر؛ مرد و گریه... !
هنوز هم دنبال نفر دوم بودم. هنوز دلم از دست تو پر بود که چرا معرفیاش نکردی و رفتی؛ که یکباره مشهدی خانعلی غسال در آستانهی غسالخانه ظاهر شد و گفت: امیر! چند لحظه بیا اینجا...
دیگر طاقت دیدن دوبارهی صورت تو را نداشتم. گفتم: نمیتوانم... اصرار کرد. قربانمحمد و غلام زیر بغلم را گرفتند و به داخل غسالخانه بردند. مشهدی خانعلی، دستی بر سوراخهای روی سینهات کشید و گفت: امیر تو از همه بیشتر به جواد نزدیک بودی. میدانی این سوراخها جای چیست؟
« گل سیم خاردار؟! »
کف غسالخانه نقش زمین شدم.
وقتی چشم باز کردم، زیر درخت اقاقی نشسته بودم و به شاخههای بلند سبز آن نگاه میکردم. جمعیت دور و برم گریه میکردند. چیزی در آسمان ترکید. نور سبز در میان برگهای اقاقی گر گرفت. شاخهها خم شدند و اشک ریختند. فریاد زدم: اقاقی گریه میکند... !
زیر اشکهای اقاقی خیس شده بودم. باران میبارید و قطرات آن از میان برگهای اقاقی، روی سر و صورتم چکه میکرد. انگشتانم را پای درخت اقاقی، همانجا که خون بالا آورده بودی، در گل فرو کردم. یک مشت گل برداشتم و ریختم روی سرم و نالیدم: جواد... !
منبع: کتاب ستاره های سربی - صفحه: 97