مشت ها را گره کرده بود و خار و خاشاک بیابا ن را از زیر پوتین هایش له می کرد. با هر قدم ، ملخ ها را به هوا می پراند . چشم از زمین بر نمی داشت . دیگر با شنیدن سوت خمپاره ، سر نمی دزدید. به خاکریز نزدیک می شد . صدای بولدوزرها ، پس زمینه صدای شلیک گاه و بی گا ه گلوله توپ و تفنگ بود . باد گرد و خاک را بالای خاکریز می چرخاند و به صورتش می کوفت . در آن هیاهو کسی داد زد :
-" نزنید ، نزنید! خودی یه ... بخواب رو زمین دیوونه ... سینه خیز بیا !.. "
گوشش چیزی نمی شنید . همان طور لگد کوبان پیش می رفت . از خاکریز بالا رفت و خود را سراشیبی آن رها کرد. به پشت افتاد . چشمش به آسمان بود. نفس نغس می زد . عرق از پیشانی اش شره کرد. زبان خشکش را روی لب های سفیدش چرخاند . چند نفر دورش جمع شدند . کسی که دوربین به گردن آویخته بود ، تکانش داد و گفت :
-" اگه می خوایخوتو بکشی ، کارای دیکه هم می تونی بکنی ... با توام .. اسمت چیه ... اون رو چی کار می کردی؟ مال کدوم گردانی ؟ "
سربازی گفت :
-نکنه عراقیه ، لباسای ما رو پوشیده . حرف بزن ببینم .
جوان مستقیم به چشم های سرباز نگا ه کرد و محکم گفت :
-" ایرانی ام "
دستی به گردنش کشید . پلاکش را نشان داد و گفت :
-" می خواستم فرار کنم . نتونستم ."
و با خود زمزمه کرد :
- " فرار می کنم ، هر طور شده ."
نگاهش را به مسوول واحد تبلیغات افتاد که جلوی چادر نشسته بود . پیشانی بند سرخش از دور نمایان بود . روی میز کوچکی ، ضبط صوتی سرود جنگی می خواند . و بلند گویی پخش می کرد . دو نفر با مسوول صحبت می کردند . یکی دوربین بزرگی به دوش داشت و دیگری میکروفونی در دست . تعدادی سرباز دور آنها جمع شده بودند .فیلم بردار ، دوربین را روی دوش اش ثابت کرد . تعداد سرباز ها که بیش تر شد ، همه آرام دست به سینه زدند و با سرود هم نوا شدند :
-" رفیقی باش ! ولی هر چی هم که بگی ، باز گردان جامون امن تره . تنها ، تو این کوه ها ، عراق نکشنت ها ، گر گ ها می خورنت . از خر شیطون بیا پایین . ببین اونا رو .. چه حالی می کنن با آهنگران "
-" دیگه نمی تونم . تحملم تموم شده . منو چه به جنگ ؟ پیشکش اونایی که عاشق شن . اصلا من یکی باشم یا نباشم چه فرقی به حال بقیه می کنه ؟ منو آدم کشی ؟ من مرده ببینم هفت شبانه روز خوابم نمی بره . پریروز که اومدیم ، یه ده سر راهمون بود . می رم همون جا لباسامو عوض می کنم و فلنگ رو می بندم . اسلحه هم نمی برم برام درد سر بشه . همین چاقو بسه .
-" آهان به همین راحتی ! من که دیگه نمی دونم چی بگم ! ادم باید خودش عاقل باشه .
-" واقعا آدم باید خودش عاقل باشه !"
به ده که رسید ، سپیده سر زده بود . چند ساعت پیاده روی در ظلمات کوهستان ، با ترس و دل شوره ، امانش را بریده بود . با هر صدا قلبش به تپش می افتاد . صدای باد و زوزه ی گرگ ، به هم می آمیخت و تنش را می لرزاند . دو بار روشنایی منور ، میخ کوبش کرده بود . نمی دانست از خودی است یا دشمن . فقط می دانست قرار است عملیات شود . پشت صخره ای پنهان شد و ده را زیر نظر گرفت . ساعتی بعد از طلوع آفتاب ، آرام و بی صد ا وارد ده شد . در آن مدتی که ده را زیر نظر داشت ، رفت و امدی ندیده بود . از آب جوی کنارده کمی نوشید و دست و صورتش را شست .
مشتی پونه از کنار جوی چید و در دهان گذاشت . زیر سایه درختان سپیدار ایستاد . بوی علف آفتاب خورده را با پونه ها پایین فرستاد . صدایی نبود جز جیر جیرکی که دورتر می خواند و یکی نزدیک تر جواب می داد و صدای آب . چاقو را از غلاف درآورد . خودش را به دیواره های کاه گلی چسباند و آرام آرام جلو رفت . در خانه ها باز بود و باد گاهی یکی از آن ها را به قژ قژ می انداخت . به حیاط خانه ها سرک کشید . خبری نبود . صدایی شنید . صدای ضجه ی بچه ای ... شاید جیغ گربه ای ... گوش ایستاد . چند خانه آن طرف تر . تندتر اما با احتیاط قدم بر می داشت . صدا نزدیک تر بود . درست پشت دیوار .قلبش چنان به سینه می کوفت که نفسش بند آمد. داخل حیاط را دید زد . دخترکی را روی ایوان کوتاه و کاه گلی نشسته دید . زنی جلوی پای دخترک دراز کشیده بود . بچه ای چند ماه روی سینه زن افتاده و شیر می خورد . یاالله گفت .زن نجبید . دخترک ازجا پرید . دوباره یا الله گفت . دخترک بین آمدن و نیامدن چند قدم کوتاه برداشت . جوان از پشت در بیرون آمد . دخترک تا هیبت سرباز را دید برگشت . بچه را بغل زد و به اتاق دوید . صدای جیغ بچه می آمد .
چاقو را غلاف کرد . جلوتر رفت . زن تکان نخورد . مور مورش شد. بالای سر زن رسید . چشمانش خیره به آسمان بود و دهانش باز . ردی از خون از گوشه دهانش به زمین وصل بود . رد دیگری از سوراخ شقیقه اش به موهای مشکی اش راه پیدا کرده بود . سرخی خون روی زمین ، از مگس به سیاهی می زد . هنوز پنجه اش چماقی را می فشرد. دکمه ی لباسش باز بود و سینه اش بیرون . خط قرمزی دور گردنش به خون افتاده بود. پنجه های برهنه ی پایش در سیاهی شلوار ، سفید تر از سفید می نمود .
جوان ، دامن چین دار و بلند جنازه را روی بالاتنه انداخت و به اتاق رقت . چشمش به تاریکی عادت کرد . دخترک بچه به بغل کنار پشته ی رخت خواب ها کز کرده بود . جلو رفت و دستی به موهای ژولیده اش کشید . :
-" نترس ، نترس ، ! من آدم بدی نیستم ! چی شده خانم کوچولو ؟
دخترک گریه می کرد . لهجه دار گفت : عراقیا ننه ام رو کشتن ... "
جوان سر دخترک را به سینه گرفت .
-" دیگه نترس من اینجام . شما چراتنهایید ؟ هیچ کس تو ده نیست ؟ بابات کجاست ؟ "
دخترک خودش را به او چسباند .
-" همه فرار کردن . ننه ام گفت ما باید وایسیم تا آقام گوسفند مونو از چرا بیاره بعد بریم . اما آقام نیومد .
بغض لب های دخترک را لرزاند و ساکتش کرد . بچه که حضور جوان آرامش کرده بود چهار دست و پا دور اتاق می چرخید و گه گاهی دست به دیوار می گرفت و بلند می شد . چند قدمی که راه می رفت ، پاچه ی بلند شلوارش ، زیر پا گیر می کرد و زمینش می انداخت . علی کودکانه ای می گفت و دوباره بلند می شد .
جوان دخترک را بغل کرد و روی زانو نشاند . بغضش را فرو خورد . اشکش فرو ریخت .
-" نترس دختر خوب "
دخترک با صدایی که بغض نازکش کرده بود گفت :
"صبح دو تا عراقی اومدن این جا . ننه ام با چماق زد سر یکی شون اون یکی هم ننه رو کشت و بعد هم گردن بند شو کشید و برد . "
دخترک ساکت شد. موهای کلکش را خاراند و بینی اش را با پشت دست پاک کرد . جوان پرسید:
" با شما کاری نداشتین ؟"
دخنرک چشمانش دراند و لرزان گفت :
-" میخواست من و داداشی هم بکشه ، اما نکشت . داداشی که نمی دونه ننه مرده . می ره شیر می خوره. ننه ی آدم که بمیره ، باز شیر داره ؟"
بر آمدگی روی گردن جوان بالا و پایین شد . آرام گفت :
- " نه دختر خوب . دیگه شیر نداره . تو چند سال ته ؟"
- " هشت سال "
-" خب ، خیلی بزرگ شدی . دیگه همه چی رو می فهمی . می دونی هر که بمیره باید چی کارش کنی ؟گ
دختر به چشم های جوان زل زد و سر تکان داد .
-" آفرین ! پس تا وقتی من کارم تموم نشه از اتاق بیرون نیایید . "
به طویله رفت . الاغ کله ای تکان داد و سم به زیمن کوبید . بیل را گوشه طویله دید . بیرون آمد و قبری کند . برای آخرین بار چشمان نگران و منتظر زن را از نظر گذارند .کارش تمام شد . عرقش را با سر آستشن خشک کرد . دست دخترک را گرفت . بچه را زیر بغل زد و بیرون آمد . نگاه دخترک ، حیاط را کاوید و جایی ثابت ماند . با چشمان پر آب با بر آمدگی جلوی طویله وداع کرد . جوان، هر دو را روی الاغ نشاند و به راه افتاد . دخترک نگران پرسید :
-" پس آقام ؟"
جوان نگاهش کردو گفت :
-" هر وقت بیاد بینه شما نیستین . می اد دنبالتون . من هم شما رو می سپرم به هم دهی هاتون . بعد هم می رم.
سر چرخاند و به تپه هایی که از پشت شان آمده بود خیره ماند .
درباره نویسنده: متولد 1354، کرج
فارغ التحصیل کارشناسی مترجمی زبان انگلیسی از دانشگاه پیام نور تهران
ترجمه کتاب در جستجوی داماد نشر ارم گستر ، 1383
رتبه سوم تولیدات استانی حوزه هنری به خاطر داستان " انتظار" 1387
منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)