خورشید وسط آسمان بود. گرما بیداد میکرد. شاخههای درخت کُناری که روی قهوهخانه گلی با سقف هلالی و جرزهای پهن سایه انداخته بود، هر چند وقت یک بار تکان میخورد. شنهای روان کویر تا پشت دیوارهای قهوهخانه که اولین بنای خشت و گلی آبادی بود، هجوم آورده بودند. کویر مانند کرکسی که بالای سر طعمه خود پرواز می کند، تا بعد از بسته شدن چشمهای طعمه به آن حمله کند، منتظر خشک شدن تنها قنات آبادی « توردان » بود تا مانند دیگر آبادیها آن جا را هم زیر شن های داغ و روان خود فرو ببرد. معلوم نبود در دل بیابان طی سالهای گذشته چند آبادی زیر خروارها شن فرو رفته بودند.
هجوم ماسهها در بادهای کویری، زندگی روستاییان توردان را همچون کویر کرده بود. تنها رنگ زندهای که توجه هر تازهواردی را به خود جلب میکرد، خطی به رنگ قرمز بود با که با گذشت سالها زرشکی مینمود.
پشت دیوار قهوهخانه نوشته بود: « توردان، ددت سال 1347 »
زیر سایهبان جلوی قهوهخانه که با حصیر بافته شده از نخل خرمای وحشی پوشیده بود، روی تخت بزرگ چوبی ده پانزده نفر از کشاورزان توردان نشسته بودند و بر سر تقسیم آب با هم جدال میکردند. جنگ و عصبیتی که سالها بین آنها رواج داشت و همیشه هم بینتیجه بود.
کنار قهوهخانه، بزی را با چادر شب به درخت کهور جوانی بسته بودند که در حال خشک شدن بود. بز گهگاه تلاش میکرد خودش را به جعبهای که در آن دانهی خشک شدهی انار ریخته شده بود، برساند. هر بار که به طرف جعبه هجوم می آورد، درخت تکان شدیدی میخورد و بز مأیوسانه به جعبه نگاه میکرد.
پیربخش که بیشتر از همه در خشکسالی ضرر دیده بود، با سرسختی همراه با تهدید، سهم آب بیشتری میخواست. اگر به مقدار زمین سهم آب به او میدادند، برای دیگران آب باقی نمیماند. همه جمع شده بودند که این مشکل را حل کنند.
پیربخش با گوشهی دستمال ابریشمی، عرق زیر گلویش را پاک کرد. هیکل سنگینش را تکان داد و گفت: پنجاه و پنج ساله که این قانون برقرار بوده. هر کس زمین بیشتر داره، سهم آب بیشتری میبره. زمینهای من هم میدانید تا زیر تفتان رسیده. من که ضامن زمین شما نیستم. باید بهار فکر اینجا را میکردید. می تانید ول کنید.
یارمحمد رو به پیربخش گفت: چی شده پیروک خیال میکنی جای « بارک زائی » نشستی که زور میگی. مگه ما برای زمینمان جان نکندیم که حالا ول کنیم تا بسوزه. کی جواب زن و بچههای ما را میده؟
تو ؟
امروز عیسی آمد، همه چیز را مشخص مینویسیم تمام بشه.
زوزوه ی باد از دورترها به گوش میرسید. گهگاه تنورهی آن، ستونی از ماسه را به هوا میپراکند و کاروان شترهای پیشرو را پیدا و پنهان میکرد.
پیربخش کمی جابهجا شد؛ پیراهن بلندش را از زیرش بیرون کشید و سرشانه هایش را درست کرد. نیم نگاهی به یارمحمد کرد و گفت: ما فکر میکردیم فقط با « نوکجوبی ها » دعوای آب داریم. صدتا « نوکجوبی » جلوی ما زهره میترکانند، حالا توردانیها واسهی ما شاخ شدن.
بعد رو کرد به بقیه و ادامه داد: بابا ما هم مال این خراب شده هستیم؛ از پشت کوه قاف که نیامدهایم، این طور ما را دوره کردید. من نه چیزی می نویسم، نه نوشتهی شما را قبول دارم. آدم میذارم سهم آب برام به زمین ببره، ببینم کی حرف داره ؟
رستمعلی که کنار پیربخش نشسته بود، دستش را برای آرام کردن پیربخش بالا آورد و همان طور که به او اشاره میکرد، گفت: پیروک تند نرو. اون روزها که با آدم و ژاندارمرغیهای شاه آب میگرفتی.
چهار سال گذشته، هنوز خوابی ؟ درسته این قانون از قدیم بود. اون وقتها آب زیاد بود. حالا وضع عوض شده، آب کم شده، تازه تقصیر ما نیست که زمینهای بالا دست توردان « دزد آبه » اوناهاش آبادی « کارواندر » تا توی خار خونههاشون هم آب میگیرن. قسمت ما اینه. باید با هم بسازیم، یا یه فکر دیگر بکنیم. ما که دشمن تو نیستیم پیروک؛ کوتاه بیا.
یارمحمد گفت: چه فکری رستمعلی؟ اگه همه به سهم آب خودشون رضا باشن، که مشکل نداریم. بعضی ها بیشتر از حق خودشون آب می خوان این بساط درست میشه.
و دستش را طوری حرکت داد که همه فهمیدن منظور او پیربخش است و از چشم پیربخش هم دور نماند.
سرش را جلوتر آورد، چشمهایش را کوچکتر کرد. به یارمحمد گفت: چار تا برگ سمسور که اصلاً آب نمیخواد، « جالهبند » بنداز توش حیوان چیزی بخوره. اصلاً همش بها کن پولش بگیر، خیال میکنم « پولو » گرفتم واسه نور ملکم.
و چشم در چشم دیگران ادامه داد:
- حالا تو آبادی شده واسه ما سردار. تا دیروز تو سیاه چادر ولوک « دهلک » میخوردن، حالا برا ما تکلیف روشن میکنند. عیسی بیا بنویسه !
اخگر سینی چای را روی تخت گذاشت، برای این که جلوی سر و صدا را بگیرد، گفت: کار خوب « لاشاری ها » کردن و « هیشون » و « ننگار » ول کردن همه شدن « جولاهک » این همه هم دردسر ندارن.
کلاته رزاق زاده یادتون هست؟ شما که از رزاقزاده بالاتر نیستید. با اون دم و دستگاه و چاه آب کار از پیش نبرد، اون جا شد کویر. حالا شما توسر هم بزنین، دوباره چوب و چوب کشی کنید؛ برا یه سنگ آب و گل !
میرجان در جواب اخگر گفت: ما غیر از زمین دیگه چیزی نداریم. از بچگی کُنار و کَهور و اَرزن کاشتیم، حالا ول کنیم بریم کجا؟ همه که مثل تو یه لا قبا نیستند. از کهنوج کوبیدی آمدی اینجا شدی قهوهچی، فردا هم شاید بری جاسک سر جهاز بشی جاشو. ما این جا ریشه داریم. باید بمانیم. مشکل ما چند نفر هستند. زیر حرفشون نزنند. درست میشه. ما که با کسی دشمنی نداریم، این که هست، پیروک هم از خود ماست، غریبه که نیست.
علییار که با دوچرخه کنار تخت ایستاده بود، گفت: کار ما از حرف و قول گذشته. امروز عیسی آمد، همه چیز نوشته کاری میکنیم هر کس رو سیاهی خودش آب میگیره، پیروک تو هم این قدر بدخلقی نکن. خواستی سهم آب من مال تو. دیگه خسته شدیم از این جدالها. بذا تمامش کنیم.
صدای تاپ تاپ موتورهای روسی از دورترها میآمد.
یارعلی از راه رسید. با صدای بلند سلام کرد. دامن پیراهن بلندش را در دست گرفت و از تخت بالا رفت، با همه دست داد و گوشه نشست.
از روزی که عبدالعلی تنها پسرش به جنگ رفته بود، دل و دماغی نداشت؛ مخصوصاً این جر و بحثها.
شنیده بود که عیسی به قهوهخانه میآید. او هم آمده بود تا نامهای را که از طرف پسرش آمده، عیسی برایش بخواند. از اول بهار که عبدالعلی رفته بود، از او خبری نداشتند و حالا تابستان که به نیمه رسیده، نامهای فرستاده بود.
صدای موتوری که نزدیک شده بود، خاموش شد. عیسی از موتور پیاده شد. خورجین را برداشت و در حالی که دستمال بزرگی را که سر و گردن خود بسته بود، باز میکرد و غبار آن را تکان میداد، به طرف تخت رفت. وسایلش را کنار تخت گذاشت و بالای تخت در جایی که برایش باز کردند، نشست.
اخگر یک استکان چای به دستش داد. شعبان و رستم علی هنوز با هم جر و بحث میکردند. با آمدن عیسی سر و صدا بیشتر شد. یارعلی که کمی عجله داشت، وقتی دید همه مشغول صحبت هستند، خودش را کنار عیسی رساند.
پاکت نامه را به دست عیسی داد و گفت: عیسی جان خسته نباشی. میدانم کار داری. عبدالعلی برام کاغذ فرستاده، زحمت میکشی برام بخوانی؟ خدا عوضت بده.
عیسی آخرین جرعهی چای را سر کشید. به احترام یارعلی، چند برگ کاغذ را که یکی از آنها به دستش داده بود، روی زمین گذاشت. وقتی خواست از روی کاغذها دستش را بردارد، باد در میان آنها پیچید. یارعلی قندان را روی کاغذها گذاشت.
عیسی پاکت نامهی عبدالعلی را باز کرد. در جای خود جابهجا شد. یک بار نامه را مرور کرد و شروع به خواندن کرد. همهمه باعث شد، عیسی صدایش را بلندتر کند. توجه همه به او جلب شد.
« راستی چند نفر از بچههای نو کجوب هم با ما اعزام شدهاند و این جا با هم هستیم. »
شنیدن نام نو کجوب هر توردانی را حساس میکرد. آنها سالها بود که با هم کشمکش داشتند و این عصبیت و کینه سالها بود که از پدرانشان به ارث مانده بود. عیسی بلندتر خواند: « آن روزها ما را از خاش به اهواز آوردند. چند روز در اهواز بودیم. بعد ما را به خط مقدم آوردند برای پدافند. این جا که ما هستیم « تنگهی ذلیجان » است. در اطراف تپههای میشداغ. این جا هم مثل توردان خودمان همش کویر است. مثل آن جا گرم. این جا هم مشکل کم آبی دارد. یعنی اصلاً آب ندارد و با تانکر برای ما آب میآورند. خوبیش این است که ما به کویر عادت داریم.
چند روز پیش عراقیها تانکر آب ما زدند و روزها بود که آب نداشتیم. مجبور شدیم همهی قمقمهها را جمع کنیم و آب آنها را یکی کنیم. چهار تا قمقمه پر آب جمع شد. فرمانده، آنها را کنار سنگر آویزان کرد تا همه از آن استفاده کنند. بعد از چند روز بالاخره با موتور برای ما آب آوردند. تا آن روز همه طاقت آوردند و قمقمهها دست نخورده ماند. تشنه باشی، آب باشد نخوری، خیلی سخت است. »
جز صدای عیسی که نامهی عبدالعلی را میخواند، از کسی صدایی به گوش نمیرسید. باد لبههای حصیری را که جلوی قهوهخانه آویخته بود، به شدت تکان میداد و صدای شلاق مانند آن با صدای عیسی که پایان نامه را میخواند، در هم شده بود. پیربخش سرش پایین بود و با رشتهی نخ گلیم که از میان تار و پود آن بیرون زده بود، بازی میکرد. از خشم و غضب صورت آفتاب سوختهی او کاسته شده بود صدای زنگ شتران کاروان نزدیک و نزدیکتر میشد.
نامه به پایان رسید. عیسی نشانی پشت پاکت را هم برای یارعلی خواند. گفت: خواستی میتانی کاغذ هم براش بفرستی. البته باید خودم برات بنویسم. اینجا بمان، همین امروز بنویسم. ما که نمیتانیم کاری بکنیم، این از دست ما ساخته است. کاغذ نامه راکه حاشیهای از گل و بته داشت، به داخل پاکت گذاشت و گفت: خدا خودش یارشان باشد.
و همه آمین گفتند.
جمعیت هر یک به زبانی به یارعلی امیدواری دادند. پیربخش یک دستش را ستون به تخت کرده بود، هیکل سنگینش را بلند کرد و به راه افتاد. گیوههایش را از روی رف برداشت و جلوی پاهایش انداخت. با انگشت پا گیوهها را جلوی پایش صاف کرد. وقتی که پیربخش از روی تخت پایین میرفت، عیسی گفت: پیروک کجا میری؟ نمیخواهی تکلیف آب روشن کنیم؟ این دفعه دیگه بمان تماش کنیم.
پیربخش پا سست کرد و به عقب برگشت. عیسی گفت: سواد هم کار دست ما داده، والّا ما هم برای خودمان کار داریم. ما مأمور دولتیم. مثلاً آمدیم نامههای شما را برسانیم و با عجله قندان را از روی کاغذها برداشت و آنها را دسته کرد.
چشمها با تعجب به پیربخش نگاه میکردند. اخگر خم شد و استکان خالی را از جلوی عیسی برداشت و آرام گفت: نه بابائی میخواد کار خودش را بکنه. حرف، حرف خودشه ! زوره !
پیربخش بی آن که به عیسی نگاه کند، دستش را بالا آورد و گفت: نامهی یارعلی بنویس واجبتر کار ماست. ما بیخودی برای خودمون دردسر دست کردیم؛ خیر سرمون. کم مانده تو سر و کلهی هم بزنیم. سهم آب ما هر چه نوشتی، ما قبول داروم. سهم ندادی، ندادی. اصلاً خودت، یارعلی نمیدانم هر که خواست وکیل ما. حرف شما حرف ما.
و به راه افتاد. باد در پیراهن بلند و شلوار گشاد او پیچیده بود.
نجواها با دور شدن پیربخش به همهمه تبدیل شد. گرهای چندین ساله باز شده بود. انگار خشکی لبها را تر کرده بود.
بز کنار قهوهخانه، هنوز از طناب سر میپیچید تا خودش را به جعبهی انار برساند.
نویسنده: محمدحسن ابوحمزه
منبع: کتاب گرگ ها می آیند - صفحه: 57