معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 923412
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

مرد، زن را که پای تشت دید، یک مرتبه برآشفت. « زن چند هزار بار بهت بگم؟ پیرهن تمیز رو اینقدر نمی‌شورن ریش‌ریش شد. از بین رفت. دستات هم از پوست دراومده. تو با این کارات داری منم می‌کشی. آخه بعد از این همه سال هنوز ... »
و به طرفش رفت. زن با چشمان گودافتاده نگاهش کرد. مرد دستش را که دراز کرد، او سرش را پس کشید.. دید که دست مرد رفت به سمت تشت. لبه آن را گرفت و از زمین بلند کرد. آب تشت اول لب پر بود و بعد سرازیر شد و به سرعت در دل خاک فرو رفت. زن گردن کشید و با چشمان وق زده به بلوز نظامی نگاه کرد که روی زمین افتاده بود. چهار دست و پا خود را به بلوز رساند، آن را برداشت. از بلوز آب می‌چکید؛ خاکی هم شده بود. با دو دست بلوز را به سینه‌اش چسباند. مرد بالای سرش ایستاده بود. تشت در دستش بود و به زن نگاه می‌کرد. پیراهن چین زن خیس شده بود. نم از هر طرف داشت، وسعت می‌گرفت، زن به رو به‌رو خیره شده بود. اشک از چشمان زن سرازیر شد.
راسته بینی و پشت لب و بعد چکید روی بلوز نظامی که چسبیده بود به سینه‌اش. زن بدون آنکه شوهرش نگاه کند، گفت: « ببین، ببین با پسرمون چه کار کردی چه‌طور دلت اومد؟ » بلوز را بیشتر به سینه‌اش چسباند.
مرد به سمت انبار رفت. از انبار که خارج شد، به زن نگاه کرد که همان‌طور نشسته بود. از انبار خارج شد. در را پشت سرش بست. زن بلند شد. موهای ژولیده‌اش را زیر چارقد جا داد و پای برهنه به طرف انبار رفت. کورمال کورمال خودش را به گوشه کاهدان رساند. از حفره‌ی سقف که گنبدی بود، روشنایی گرد اما کوچک روی کاه‌ها افتاده بود. ذرات غبار در این روشنایی استوانه‌ای شکل معلق بودند. با پا، کاه‌ها را زیر و رو کرد و بعد دست زیر کاه‌ها برد و تشت را بیرون کشید. کاه‌ها را از دیواره‌ی خیس تشت تکاند. زن از فضای تاریک کاهدان به ذرات معلق که در هوا به جنبش در آمدند، خیره شد.
زن از چنگ زدن دست کشید، دستش را میان گردی تشت آرام بالا آورد و در میانه راه نزدیک چشم نگه داشت. باد کف‌های روی دستش را می‌لرزاند. در میان حباب‌ها رگه‌های قرمز دیده می‌شد. زن نگاهشان کرد تا آخرین حباب هم خاموش شد. قطره خون روی پوست دست راه می‌رفت. زن پوزخندی زد و دستش را در تشت فرو برد. پیرهن نظامی را از زیر آب صابون بیرون کشید و دوباره چنگ زد.
مرد در کوچه راه می‌رفت. قیافه‌اش درهم بود و مرتب با خود چیزی می‌گفت. بفهمی، نفهمی از کرده خود پشیمان بود. با خود فکر می‌کرد « چاره چیه. باید یه جوری جلوشو بگیرم پسرم که از دست رفت، اقلاً دیگه ... »
مرد قصد داشت به خانه برگردد. ولی حالا خود را پشت در می‌دید. لنگه‌ی در را که پس زد، اول تشت را دید و بعد زنش را. زن بلوز را از تشت بیرون کشید و با وسواس نگاهش کرد. آبی صاف از آن داخل تشت می‌چکید. لبخند زد و از پای تشت بلند شد و به طرف بند رفت. سرشانه‌های بلوز را با دست‌ها که گرفت و به حالت آویخته نگاهش می‌کرد، با خود چیزی می‌گفت. بلوز را که پایین آورد یک مرتبه شوهرش را دید که رو به‌رویش ایستاده بود. دستش را بالا برد و با چشمان وحشت‌زده جیغ خفه‌ای کشید ...
مرد دستش را پیش برد، زن اول به دست مرد و بعد به چشمانش نگاه کرد. « بِدِش به من ! » زن حرکتی نکرد. مرد چند بار سرش را تکان داد. زن آرام دستش را جلو برد. نگاه مرد روی دست زن ماند آنجا که از روی برجستگی استخوان، خون به آرامی بیرون می‌زد. بلوز را از دست او گرفت و روی بند پهن کرد. باد، بلوز نظامی و بال‌های چارقد زن را تکان می‌داد. روی لبان سفید زن لبخندی کم‌جان نشسته بود. زن نگاهش از چهره شوهر روی بلوز نظامی چرخید و گفت: « این که خشک بشه، پسرمون برمی‌گرده ؟ » مرد ساکت بود و به زخم دست زنش نگاه می‌کرد.

نویسنده: علی اینانلو

منبع: کتاب پاتوق داستان   -  صفحه: 15


جمعه 1389/6/26 10:19
X