معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 922096
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

مامان از توی آشپزخانه می دود بیرون ! چادر سرمه ای گل سفیدش را می اندازد روی سرش . بابا هانیه را بغل می کند. رادیو مشکی اش را از کنار روزنامه ها بر می دارد . من از خوش حالی دست هایم را به هم می زنم و می پرم بالا . جامدادی قرمز رنگم را از پشت کمد بر می دارم . می دوم سمت در . از روی جا مدادی گچ ها را لمس می کنم . از روی اندازه ها ی شان می توانم حدس بزنم کدام سفید است و کدام قرمز . رادیو آژیر قرمز می کشد . کنار در که می رسیم . برق قطع می شود . ناخنم را می کشم روی برآمدگی های شیشه ی در و می گویم :
-"مامان دمپایی هام ؟"
مامان می زند روی دستم و می گوید :
-" نکن این طوری "
مچ پایم را می گیرد و پاهایم را فرو می کند توی دمپایی ها . چراغ قوه را به همان کجی که بابا گرفته ، توی دستم می گیرم . آرام به بابا می گویم :
-" می خواییم بریم خونه ی من ؟"
توی تاریکی صورتش را نمی بینم . از زیر شاخه ها ی آویزان درخت خرمالو رد می شویم . مامان خودش را به دیوار می چسباند و از پله ها پایین می رود . به بابا می گویم:
-" برو من چراغ می گیرم ."
بابا دستم را می گیرد و هلم می دهد به سمت پله ها .
-" زود باش ! صابخونه اول ."
مامان می گوید :
-"مجتبی مواظب کمرت باش "
هر موقع بابا می خواد از این پله ی بلند بیاید پایین و از در کوچک خانه ام بیاید تو ، مامان همین را می گوید . تا حالا شصت بار کمر بابا خورده به چارچوب آهنی بالای در . من هم اگر مواظب نباشم ، سرم می خرود به چارچوب آهنی .یک پله قبل از در است و دو تا بعد از در . پله ها هر کدم به اندازه ی یک موازییک ، بلندی دارند و پهنا . بابا می گوید که عجله ای شد . به اندازه ی بر یک موازییک ، بلند دارند و پهنا . بابا می گوید که عجله ای شد . همان موزاییک ها را که داشتیم کار گذاشتیم . خانه ام دراز است و گود . بابا هم با قد بلندش می تواند بایستد . نفس عمیقی می کشم و می گویم :
-" به ! من این بورو خیلی دوست دارم ."
به بوی نم و ترشی ، بوی به هم اضافه شده . مامان ترشی ها و به ها را گذاشته روی طاقچه دیوار سمت چپ خانه ام . من هم به ها را از بزرگ به کوچک چیده ام . رادیو هنوز آژیر قرمز می کشد . مامان می نشیند روی همان پتوی خاکستری که من رویش مشق می نویسم و مامان باز می کنم .می گویم :
-" مامان این طرف مال مهموناس ."
مامان به بابا می گوید :
-" رادیو را کم کن ."
بعد هانیه را از بغل بابا می گیرد . می چسباند به سینه اش و دست می کند لای موهایش توی آن تاریکی . و همان جا می نشیند . من هم خودم را می چسبانم به بابا و سرم را می برم کنار گردنش . ریش های تیزش توی لپم فرو می رود .دستش را می زند پشت کمرم و می گوید :
-" چه دختر گلی دارم ."
زیر چشمی به هانیه نگاه می کنم . چشم هایش بسته است و نق می زند . دست راست مامان را گرفته . موقع ظهر همیشه بازی راست مامان مال اوست و بازوی چپ مال من . شب ها هم سرش را می گذارد روی بازوی راست مامان تا خوابش ببرد . بابا می گوید:
-" عادت می کنه "
مامان جواب می دهد :
-" تازه از شیر گرفتمش . خوب می شه . "
من نمی توانم مثل او همه اش توی بغل بابا باشم . می روم روی پله های دوم دست می کشم روی سفیدی سقف . می گویم :
-" بابا ! این ها مثل گچ سفیدن . اما نمی شه باهاشون بنویسی !"
مامان می گوید :
-" مجتبی این بچه را بیار پایین ."
بابا بغلم می کند و می گذاردم پایین . انگشت می کشم روی سفیدی های دیوار و می گوید :
-" اینا شوره اس . این جا رطوبتش زیاده."
می گویم :
-گ من بوش رو می فهمم ."
و مثل هانیه ، لب و دماغم را جمع می کنم وچند بار پشت سر هم نفس می کشم . می روم ته خانه ام . با گچ سفید زیر عدد پنج می نویسم شش . می گویم :
- " من بوش رو می فهمم ."
و مثل هانیه ، لب و دماغم را جمع می کنم و چند بار تند و پشت سرهم نفس می کشم . می روم ته خانه ام . با گچ سفید زیر عدد پنج می نویسم شش . می گویم :
- " الان شش روزه مدرسه نرفتم ."
گچ ها را به بابا نشان می دهم و می گویم :
-" ببین بابا ! فقط همین مونده ."
بابا هنوز ایستاده . یک به از روی طاقچه بر می دارد و می گوید :
-" می خرم بابا ، فقط همین مونده ."
بابا هنوز ایستاده . یک به از روی طاقچه بر می دارد و می گوید :
-"می خرم بابا ، فردا می خرم ."
انگشت هایم را نشانش می دهم و می گویم :
-" سفید نمی خوام . چهار تا قرمز با زرد با آبی . "
بابا همین طور کرک های روی به را پاک می کند می گوید :
-" باشه چهار تا قرمز ."
سقف رنگ دیوارهاست و دیوار ها را رنگ کف ، و همه خاکستر ی تیره . بابا می گوید .
-" این ها همه سیمانه محکمه . حتی اگه بمب هم بزنن خراب نمی شه .گ
روی دیوار ته خانه ام ، با گچ ، یک چهار گوش کشیده ام . شد اندازه ی تخت سیاه توی تلویزیون . می گویم :
-" بابا امروز معلم تو تلویزیون میم را یاد داد ."
لب هایم را به هم می چسبانم و صدای م را در می آورد مامان می گوید :
-"آخه حالا . موقع درس خوندنه ؟"
نور چراغ قوه را صاف می گیرد روی تخته سیاه من . با قرمز می نویسم :
-" م"
بابا می گوید :
-" م مثل چی ؟"

و یک گاز بزرگ به به می زند .
می دوم و می گویم :
-" بابا من ! من ! "
همین طور که به توی دهان بابا است یک گاز می زنم آن طرفش . آب شیرین و گسش را قورت می دهم . بابا به مامان نگاه می کند که یعنی نوبت توست .مامان بی حوصله می گوید:
-" چه می دونم "
نگاه می کند و دور و برش ، به صندوق چوبی کنارش . لب هایش را جمع تر می کند و می گوید :
-"موش !"
بابا هنوز دارد به اش را می جود . سرش را مثل ببعی تکان می دهد و می گوید:
" مع !"
همه می زنیم زیر خنده . نوبت من است . می روم طرف تخته سیاه و مثل معلم ها می گویم :
-" بمب "
مامان اخم می کند . لبش را گاز می گیرد و به بابانگاه می کند . بابا دستش را روی شانه ی مامان می گذارد . به را می گیرد جلو دهانش تا او هم گاز بزند . می گوید :
-" صدا کشی هم کن ببینم . "
-" ب ب وو م م ب "
با قرمز تا آخر خط می نویسم .
بابا رادیو را از جیب کتش در می آورد . هانیه بیدار شده . به زنبیل اسباب بازی هایم که گوشه ی دیوار است اشاره می کند می گوید :
-" اده ، اده "
سر عروسکم پیداست . می گویم :
-" مامان اسباب بازی می خواد . "
مامان می گوید :
" فقط عروسک تو به اش بده . بقیه اش رو نیار . همه اش رو می ریزه این وسط ."
لپ های قرمز عروسکن را بوس می کنم و می دهمش دست هانیه . بابا رادیو را بلندتر می کند و می گوید :
-تموم شد .
دست پاچه می شوم . با نق ، انگار که بابا بتواند کاری بکند . می گویم :
-" سفید شد ؟"
مامان می گوید :
-" خدا رو شکر جایی را نزدن."
بابا رادیو را خاموش می کند .
صدایش را کم تر می کند و دوباره می گذارد توی جیبش . هانیه عروسک را نگاه می کند و می خندد . مامان بلند می شود . هانیه را می دهد دست بابا . موهایش را کنار می زند . چادرش را باز می کند و می تکاند . بابا توی راه پله است . نور چراغ قوه راانداخته رو به بیرون . نور کم شده . بغض می کنم . گچ سفید را می اندازم زیمن . با کف روی زمین را می گردم . یک دفع چراغ روشن می شود. بابا چراغ قوه را خاموش می کند . می گوید :
-" بیا دیگه ! سفید شد ."
گچ را زیر پایم حس می کنم . فشارش می دهدو و له اش می کنم.


درباره نویسنده: متواد 1360، اصفهان
فارغ التحصیل کارشناسی مدیریت دولتی از دانشگاه پیام نور، وزوان





منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)


سه شنبه 1389/6/30 22:27
X