مامان از توی آشپزخانه می دود بیرون ! چادر سرمه ای گل سفیدش را می اندازد روی سرش . بابا هانیه را بغل می کند. رادیو مشکی اش را از کنار روزنامه ها بر می دارد . من از خوش حالی دست هایم را به هم می زنم و می پرم بالا . جامدادی قرمز رنگم را از پشت کمد بر می دارم . می دوم سمت در . از روی جا مدادی گچ ها را لمس می کنم . از روی اندازه ها ی شان می توانم حدس بزنم کدام سفید است و کدام قرمز . رادیو آژیر قرمز می کشد . کنار در که می رسیم . برق قطع می شود . ناخنم را می کشم روی برآمدگی های شیشه ی در و می گویم :
-"مامان دمپایی هام ؟"
مامان می زند روی دستم و می گوید :
-" نکن این طوری "
مچ پایم را می گیرد و پاهایم را فرو می کند توی دمپایی ها . چراغ قوه را به همان کجی که بابا گرفته ، توی دستم می گیرم . آرام به بابا می گویم :
-" می خواییم بریم خونه ی من ؟"
توی تاریکی صورتش را نمی بینم . از زیر شاخه ها ی آویزان درخت خرمالو رد می شویم . مامان خودش را به دیوار می چسباند و از پله ها پایین می رود . به بابا می گویم:
-" برو من چراغ می گیرم ."
بابا دستم را می گیرد و هلم می دهد به سمت پله ها .
-" زود باش ! صابخونه اول ."
مامان می گوید :
-"مجتبی مواظب کمرت باش "
هر موقع بابا می خواد از این پله ی بلند بیاید پایین و از در کوچک خانه ام بیاید تو ، مامان همین را می گوید . تا حالا شصت بار کمر بابا خورده به چارچوب آهنی بالای در . من هم اگر مواظب نباشم ، سرم می خرود به چارچوب آهنی .یک پله قبل از در است و دو تا بعد از در . پله ها هر کدم به اندازه ی یک موازییک ، بلندی دارند و پهنا . بابا می گوید که عجله ای شد . به اندازه ی بر یک موازییک ، بلند دارند و پهنا . بابا می گوید که عجله ای شد . همان موزاییک ها را که داشتیم کار گذاشتیم . خانه ام دراز است و گود . بابا هم با قد بلندش می تواند بایستد . نفس عمیقی می کشم و می گویم :
-" به ! من این بورو خیلی دوست دارم ."
به بوی نم و ترشی ، بوی به هم اضافه شده . مامان ترشی ها و به ها را گذاشته روی طاقچه دیوار سمت چپ خانه ام . من هم به ها را از بزرگ به کوچک چیده ام . رادیو هنوز آژیر قرمز می کشد . مامان می نشیند روی همان پتوی خاکستری که من رویش مشق می نویسم و مامان باز می کنم .می گویم :
-" مامان این طرف مال مهموناس ."
مامان به بابا می گوید :
-" رادیو را کم کن ."
بعد هانیه را از بغل بابا می گیرد . می چسباند به سینه اش و دست می کند لای موهایش توی آن تاریکی . و همان جا می نشیند . من هم خودم را می چسبانم به بابا و سرم را می برم کنار گردنش . ریش های تیزش توی لپم فرو می رود .دستش را می زند پشت کمرم و می گوید :
-" چه دختر گلی دارم ."
زیر چشمی به هانیه نگاه می کنم . چشم هایش بسته است و نق می زند . دست راست مامان را گرفته . موقع ظهر همیشه بازی راست مامان مال اوست و بازوی چپ مال من . شب ها هم سرش را می گذارد روی بازوی راست مامان تا خوابش ببرد . بابا می گوید:
-" عادت می کنه "
مامان جواب می دهد :
-" تازه از شیر گرفتمش . خوب می شه . "
من نمی توانم مثل او همه اش توی بغل بابا باشم . می روم روی پله های دوم دست می کشم روی سفیدی سقف . می گویم :
-" بابا ! این ها مثل گچ سفیدن . اما نمی شه باهاشون بنویسی !"
مامان می گوید :
-" مجتبی این بچه را بیار پایین ."
بابا بغلم می کند و می گذاردم پایین . انگشت می کشم روی سفیدی های دیوار و می گوید :
-" اینا شوره اس . این جا رطوبتش زیاده."
می گویم :
-گ من بوش رو می فهمم ."
و مثل هانیه ، لب و دماغم را جمع می کنم وچند بار پشت سر هم نفس می کشم . می روم ته خانه ام . با گچ سفید زیر عدد پنج می نویسم شش . می گویم :
- " من بوش رو می فهمم ."
و مثل هانیه ، لب و دماغم را جمع می کنم و چند بار تند و پشت سرهم نفس می کشم . می روم ته خانه ام . با گچ سفید زیر عدد پنج می نویسم شش . می گویم :
- " الان شش روزه مدرسه نرفتم ."
گچ ها را به بابا نشان می دهم و می گویم :
-" ببین بابا ! فقط همین مونده ."
بابا هنوز ایستاده . یک به از روی طاقچه بر می دارد و می گوید :
-" می خرم بابا ، فقط همین مونده ."
بابا هنوز ایستاده . یک به از روی طاقچه بر می دارد و می گوید :
-"می خرم بابا ، فردا می خرم ."
انگشت هایم را نشانش می دهم و می گویم :
-" سفید نمی خوام . چهار تا قرمز با زرد با آبی . "
بابا همین طور کرک های روی به را پاک می کند می گوید :
-" باشه چهار تا قرمز ."
سقف رنگ دیوارهاست و دیوار ها را رنگ کف ، و همه خاکستر ی تیره . بابا می گوید .
-" این ها همه سیمانه محکمه . حتی اگه بمب هم بزنن خراب نمی شه .گ
روی دیوار ته خانه ام ، با گچ ، یک چهار گوش کشیده ام . شد اندازه ی تخت سیاه توی تلویزیون . می گویم :
-" بابا امروز معلم تو تلویزیون میم را یاد داد ."
لب هایم را به هم می چسبانم و صدای م را در می آورد مامان می گوید :
-"آخه حالا . موقع درس خوندنه ؟"
نور چراغ قوه را صاف می گیرد روی تخته سیاه من . با قرمز می نویسم :
-" م"
بابا می گوید :
-" م مثل چی ؟"
و یک گاز بزرگ به به می زند .
می دوم و می گویم :
-" بابا من ! من ! "
همین طور که به توی دهان بابا است یک گاز می زنم آن طرفش . آب شیرین و گسش را قورت می دهم . بابا به مامان نگاه می کند که یعنی نوبت توست .مامان بی حوصله می گوید:
-" چه می دونم "
نگاه می کند و دور و برش ، به صندوق چوبی کنارش . لب هایش را جمع تر می کند و می گوید :
-"موش !"
بابا هنوز دارد به اش را می جود . سرش را مثل ببعی تکان می دهد و می گوید:
" مع !"
همه می زنیم زیر خنده . نوبت من است . می روم طرف تخته سیاه و مثل معلم ها می گویم :
-" بمب "
مامان اخم می کند . لبش را گاز می گیرد و به بابانگاه می کند . بابا دستش را روی شانه ی مامان می گذارد . به را می گیرد جلو دهانش تا او هم گاز بزند . می گوید :
-" صدا کشی هم کن ببینم . "
-" ب ب وو م م ب "
با قرمز تا آخر خط می نویسم .
بابا رادیو را از جیب کتش در می آورد . هانیه بیدار شده . به زنبیل اسباب بازی هایم که گوشه ی دیوار است اشاره می کند می گوید :
-" اده ، اده "
سر عروسکم پیداست . می گویم :
-" مامان اسباب بازی می خواد . "
مامان می گوید :
" فقط عروسک تو به اش بده . بقیه اش رو نیار . همه اش رو می ریزه این وسط ."
لپ های قرمز عروسکن را بوس می کنم و می دهمش دست هانیه . بابا رادیو را بلندتر می کند و می گوید :
-تموم شد .
دست پاچه می شوم . با نق ، انگار که بابا بتواند کاری بکند . می گویم :
-" سفید شد ؟"
مامان می گوید :
-" خدا رو شکر جایی را نزدن."
بابا رادیو را خاموش می کند .
صدایش را کم تر می کند و دوباره می گذارد توی جیبش . هانیه عروسک را نگاه می کند و می خندد . مامان بلند می شود . هانیه را می دهد دست بابا . موهایش را کنار می زند . چادرش را باز می کند و می تکاند . بابا توی راه پله است . نور چراغ قوه راانداخته رو به بیرون . نور کم شده . بغض می کنم . گچ سفید را می اندازم زیمن . با کف روی زمین را می گردم . یک دفع چراغ روشن می شود. بابا چراغ قوه را خاموش می کند . می گوید :
-" بیا دیگه ! سفید شد ."
گچ را زیر پایم حس می کنم . فشارش می دهدو و له اش می کنم.
درباره نویسنده: متواد 1360، اصفهان
فارغ التحصیل کارشناسی مدیریت دولتی از دانشگاه پیام نور، وزوان
منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)