معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 922097
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

بیل میکانیکی پی در پی چنگ بر زمین می‌زند. صدای شکستن استخوان‌هایت را که شنیدم، حال خود را نفهمیدم فقط توانستم به راننده اشاره کنم که پنجه‌ی بیل را نگه دارد.
زانو زدم و با دست جمجمه‌ات را بیرون کشیدم. سوراخی بر پیشانی داشتی. در گودی چشم‌هایت به دنبال چه بودم، نمی‌دانم؟ اما سرب زنگ‌زده‌ای را که در مغزت جا مانده بود، یافتم.
داماد یک شبه بودی؛ پلاکت این را می‌گفت. مشخصاتت را کاویدم، کتاب دعایت پوسیده بود، اما عکس پرس‌شده‌ای از امام که در پشت آن نوشته بودی: " روح منی خمینی "، سالم سالم بود.
به اطرافم نگاهی کردم. زنان و دختران همسفرم هر یک حالی داشتند. من هم در فاصله‌ای دور از دیگران و در پشت تلّی از خاک با جمجمه پیشانی سوراخ شده‌ات خلوت کردم. حالا من بودم و تو، دست بردم و خاک گونه‌هایت را ستردم. اما گودال چشم‌هایت پر از خاک بود و تلاش من بی‌فایده بود.
راستی یک دفعه کجا گذاشتی رفتی؟ نگفتی عروس جوانت از تماشای تو هنوز سیر نشده؟ نگفتی دختر مردم را این‌طور چشم به راه نمی‌گذارند؟ یک سال؟ دو سال؟ پنج سال؟ در همان شبی که تو داماد بودی، رو به من کردی و گفتی: « بیا از خدا تشکر کنیم » و مگر سر از سجده برمی‌داشتی؟ آن‌قدر سر به مهر ماندی که عروس، خجالت را کنار گذاشت و با شانه‌ی کوچکت موهایت را شانه زد.
او لب به خنده‌ای نمکین داشت و تو سر به مهر، می‌گریستی آخر آقا پسر دامادی گفته‌اند، عروسی گفته‌اند. سرت را که بالا آوردی، عروس جوان از تبسم وا ماند. چشم‌های تو قرمز بود و صورتت خیس. خجالت هم خوب چیزی است. خجالت کشیدی و صورتت را برگرداندی؛ دختر مردم که سنگ نیست. او هم دل دارد؛ او هم معنی اشک‌های تو را می‌فهمد، او هم می‌شکند.
عجب شبی بود آن شب! زن و شوهر یک شبه! خوب پس این‌طور دختر مردم را به زنی می‌گیری و خودت می‌روی. این است رسم شراکت در زندگی! عیب ندارد. مسأله‌ای نیست. نگران نباش. عروس جوان غصه‌اش این است که چهره‌ی تو را دارد از یاد می‌برد دو بار که شما را بیش‌تر ندیده؟
ببین خودت را به چه روز انداخته‌ای. پیشانیت سوراخ شده؛ درست همان جایی که اثر سجده بر آن بود. دختر مردم از همه قد و بالای تو چشمش به همین جا بود. البته دروغ نگفته باشم چشم‌های سیاهت بیش‌تر از لب‌هایت حرف می‌زد. شرمگین و طوفانی.
صبح که شد، بلند شدی برای نماز صدا زدی: خانم، فاطمه خانم! ... و حالا دختر مردم ده سال است که با این دو کلمه دارد زندگی می‌کند. پسر کوچکت هر چه می‌گوید از بابا بگو، همین دو کلمه در گوشش زنگ می‌زند: « خانم، فاطمه خانم » باشد آقا مهدی، باشد دست دختر مردم را می‌گیری و به خانه می‌بری و یک روز بعد پا می‌شوی که بچه‌ها دارند می‌روند ما هم باید برویم. برو کسی که جلویت را نگرفته، برو.
همسر یک روزه‌ات این‌قدر فهمش می‌رسد که خودش تو را از زیر قرآن رد کند و یک جعبه از شیرینی‌های عروسی را به دستت بدهد.
پس این‌طور تیر به پیشانیت خورده؟ حتماً همان شبی بوده که من از هول خوابی که دیده بودم، از جا پریدم. خواب دیدم می‌خواهند مرا دو شقه کنند؛ تو آمدی و وساطت کردی. گفتند نمی‌شود. گفتی: مرا به جای او شقه کنید. گفتند: به یک شرط و بعد ساتوری به دست من دادند تا تو را دو شقه کنم. یعنی چه؟ تعبیر این خواب چیست؟ یعنی من باعث این هجرانم یا تو که آمدی به وساطت و آن حادثه را از من دریغ داشتی؟
قسمت این بود که در این‌جا، در طلائیه، چشمم به جمالت روشن شود. حالا دیگر باید به همه‌ی دوستان و آشنایان چشم‌روشنی بدهم. خانم، فاطمه خانم، با من حرف بزن، اسم مرا صدا بزن. دوست دارم وقتی غیرتی می‌شودی و از امام صحبت می‌کنی، به چشم‌هایت نگاه کنم.
شب عروسی پرسیدی: چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟ و من با افتخار گفتم: تو را و تو شتاب‌زده و با التماس گفتی: نه، نه، امام را دوست داشته باش. خوش‌غیرت، تو خوب می‌دانستی عواطف مرا به کجا بند کنی.
دوست دارم حالا بپرسی چه کسی را بیش از همه دوست دارم. بپرس، اول بگذار صورتت را با گلاب بشویم. نگاه کن. این گلاب را مادرت داده که سنگ مزار شهدای هویزه را با آن بشویم. عجب قسمتی یک راست آمدیم طلائیه.
به این‌جا با این خانم‌ها که نویسنده‌اند و آمده‌اند با تماشای این جور جاها مطلب بنویسند. دست از سرم برنمی‌داشتند، حرف دلم را که برایشان نگفتم، حرف دلم به تو تعلق دارد؛ مختص توست.
دلم خیلی گرفته، غصه‌ناکم. خوب این هم جمجمه‌ی همسر بیست و یک ساله‌ام. با سوراخی در پیشانی. ببین چه تر و تمیز شده‌ای؟ ما را هم فراموش نکن.

نویسنده: زهرا علوی

منبع: مجله دیدار  


جمعه 1389/6/26 10:21
X