معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 871986
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

نشسته‌ام همین‌جا. روی همین صندلی. پنج شب یا شاید هم ده شب. چه فرق می‌کند؟ در دلم آتش بوده و در چشمانم اشک. هنوز باور نکرده‌ام که تو رفته‌ای! مثل آدم‌های منتظر، کنار پنجره نشسته‌ام و به شب سیاهی که پشت پنجره‌ی اتاقم لم داده است، خیره شده‌ام تا شاید تو برگردی و رو به رویم بایستی و به چشمان منتظر این سوی پنجره لبخند بزنی. اما چه خیال باطلی!
امروز صبح جلال یادداشت‌های جبهه‌ات را آورد. از صبح یکسره آن‌ها را می‌خوانم و می‌گریم. بی‌صبرانه دنبال یادداشت‌های شب عملیات والفجر 8 بودم تا شاید برای یک بار هم شده لااقل چند خط راجع به خودت نوشته باشی. فقط نوشته‌ای: کار داشت خراب می‌شد. دشمن فهمیده بود. ما هنوز سیم‌های خاردار حلقوی را نبریده بودیم. بچه‌ها میان میدان مین زمین‌گیر شده بودند. دشمن میدان مین را جهنم کرد. اگر چند لحظه‌ی دیگر همین طور ادامه می‌داشت، یک نفر از بچه‌ها سالم از زمین بر نمی‌خاست. دو نفر از بچه‌های تخریب‌چی خودشان را انداختند روی سیم‌های خاردار تا پلی شوند برای گذشتن نیروها. نفر اول علی بود. اما دومی‌اش را نشناختم. چون خیلی تاریک بود... چند قدم جلوتر، یک خمپاره پشت سرم ترکید. ستون فقراتم تیر کشید و سوخت...
این چند روزی که رفته‌ای، آن‌قدر اشک ریخته‌ام که چشم‌هایم تار می‌بیند.
نشسته بودم زیر همان درختی که تو آن همه دوستش می‌داشتی. درخت اقاقی را می‌گویم. هر وقت سر خاک بچه‌ها می‌آمدی، پای همین اقاقی ساعتی می‌نشستی؛ جفت عصاهایت را به آن تکیه می‌دادی و به فکر فرو می‌رفتی. بعد از مدتی تأمل، نفس عمیقی می‌کشیدی و می‌گفتی: امیر، خوب مردن هنر است. بدون شک شهدا هنرمندند. آن هم چه هنرمندان باارزشی...! اما ما چی!؟
آن وقت سرت را زیر می‌انداختی و آرام اشک می‌ریختی.
حالا تو هم به کاروان هنرمندان تاریخ پیوسته‌ای. اما هرگز چیزی از خودت نگفتی. مثل همین اقاقی؛ ساکت بودی.
روزی که علی را دفن می‌کردند، زیر همین اقاقی نشسته بودی؛ من هم کنارت، یادت هست؛ آهسته در گوشم گفتی: امیر. علی را می‌شناختی؟
سرم را تکان دادم. یک دفعه با ناراحتی گفتی: نه نه... تو فقط با علی بودی. اما علی را نشناختی!
اشک‌های مانده روی گونه‌هایم را پاک کردم و گفتم: سال‌ها با علی در جبهه بودم. حداقل در پنج عملیات کنارش بودم. چه‌طور... دستمال دست دوز قرمز رنگی را از جیب شلوارت بیرون کشیدی و اشک چشمانت را پاک کردی و گفتی: والفجر هشت. میدان مین... .
من همان‌طوری که به شاخه‌های سبز اقاقی خیره شده بودم و بوی خوشش را با همه‌ی وجودم استشمام می‌کردم، گفتم: گردان مسلم توی میدان مین گیر افتاده بود.
دست‌هایت را دور تنه‌ی درخت قلاب کردی و کمی خودت را بالا کشیدی و گفتی: میدان مین باز شده بود. اما دشمن فرصت بریدن سیم‌های خاردار حلقوی را به بچه‌ها نداد. میدان را تیرتراش کرد... .
رحیم فرمانده‌ی گردان، چه حرصی می‌خورد و چه‌طور در طول صف گردان به حالت خوابیده روی زمین، عقب و جلو می‌رفت تا به نیروهای خودی روحیه بدهد. بنده‌ی خدا مستأصل شده بود.
تو، علی، حسین و یکی دو نفر دیگر از بچه‌ها جلو بودید. به عنوان تخریب‌چی. من که نفر دهم بودم، همه‌اش خدا خدا می‌کردم... .
دوباره اشک توی چشم‌هایت حلقه زد. توی چشم‌های من هم، همه چیز را تار می‌دیدم. حتی شاخه‌های سبز اقاقی را فقط احساس می‌کردم.
گفتی: دو نفر روی سیم‌های خاردار به رو دراز کشیدند... نفر اولی که روی سیم‌های خاردار به رو خوابید، علی بود.
بغضی توی سینه‌ام جان گرفت و سخت گلویم را فشرد. می‌خواستم هوار بکشم؛ داد بزنم: آخر بی‌انصاف، حالا می‌گویی! چه‌قدر اصرار کردم! چه‌قدر التماس کردم! اما تو فقط انکار کردی!
سرم را تکیه دادم به اقاقی و بلند بلند گریه کردم.
گفتم: من می‌خواهم بروم سینه‌اش را ببوسم.
گفتی: فایده ندارد. تمام بدنش سوخته، فقط یک مشت استخوان را آورده‌اند... .
گفتم: چرا به رو دراز کشیدی؟ باید پشت دراز می‌کشید!
گفتی: می‌ترسید بچه‌ها خجالت بکشند... یک گردان از رویش رد شدند؛ اما او... خیلی سخت بود. ردّ گل سیم خاردار، تا چند ماه پیش هم روی سینه‌اش بود.
هق‌هق گریه‌ات اطرافیان را متأثر کرده بود. گفتی: حتی اورژانس هم نرفت. از ترس این‌که مبادا بفهمند، روی سیم‌های خاردار دراز کشیده.
یک لحظه به چشم‌های بارانی‌ات زل زدم و گفتم: اما نفر دومی هم بود... .
تند نگاهت را از من دزدیدی و دوباره خیره شدی به شاخه‌های تو در توی اقاقی و گفتی: چه درخت زیبایی! آدم می‌تواند از این درخت درس‌های فراوانی بیاموزد. ساکت و آرام! بوی خوش! از هیچ چیز و هیچ کس نمی‌نالد. این همه آدم‌ها پایش نشسته‌اند و از سایه و بوی خوشش استفاده کرده‌اند. حتی یک بار نگفته که من هم هستم. چه بسا از سایه‌نشین‌هایش آزار و اذیت دیده؛ اما یک بار گله و شکایتی نکرده.
هنوز می‌خواستی حرف بزنی که سرفه اجازه نداد. چه سرفه‌های عمیق و دردناکی! سرت را بردی پای اقاقی و بالا آوردی. خواستم ببینم. اما تو سریع با خاک پنهانش کردی؛ اما من لخته‌های خون را دیدم. لب‌هایت هم خونی بود. با دستمال آن‌ها را پاک کردی و گفتی: هنوز جای امیدواری هست.
من مضطرب شدم. دستت را گرفتم و گفتم: جواد حالت خوش نیست. بریم خانه... .
با خونسردی دستم را پس زدی و گفتی: خوشم! چه قدر هم خوشم!
آن روزها رنگ صورتت داشت یواش یواش زرد می‌شد. گازهای شیمیایی عملیات مرصاد در تمام تار و پود بدنت جا خوش کرده بودند و تو مدام خون بالا می‌آوردی. دیگر باور کرده بودم که توی سینه‌ی تو چیزی به نام ریه باقی نمانده است.
گفتم: جواد، خیلی خوش‌انصافی! اگر آن روزها علی را می‌شناختم، دستش را می‌گرفتم و می‌بردم پیش مردی که راه خانه‌اش را گم کرده بود و جبهه را خانه‌ی اصلی خودش می‌دانست. می‌گفتم: حاجی، این جوان همانی است که آن همه آرزوی شناختنش را داشتی.
پیرمرد بیچاره! چه قدر التماس کرد! آن شب خیلی سعی کردم او را بشناسم. اما هوا تاریک بود. حاجی می‌گفت: حتماً شناخته‌ای. نمی‌خواهی به من معرفی‌اش کنی.
می‌گفتم: حاجی به پیر، به پیغمبر، شب و روز خودم هم در همین فکر و خیال می‌سوزم.
آخه خوش ‌نصاف، چرا این قدر با من بیگانه بودی! گفتی: اورژانس هم نرفت. آن وقت تو از من چه انتظاری داری؟
گفتم: حاجی، این آروز به دلش ماند. روزی که رفتیم هور جنازه‌اش را بیاوریم، نبودی ببینی؛ کف بلم، رو به قبله دراز کشیده بود. در آرامش کامل؛ حتی محاسن سفیدش را شانه کرده و مرتب بود. تنها گوشه‌ی چفیه‌اش که روی قلبش بود، ردّ گلوله را نشان می‌داد. اگر ردّ گلوله روی قلبش نبود، هرگز باورم نمی‌شد که حاجی هم بله... با این همه، در چشمانش که باز بود و به آسمان خیره مانده بودند، یک آرزو موج می‌زد؛ آرزویی که در قلب من هم هست.
از تشییع جنازه‌ی علی که برگشتیم، یکراست به بیمارستان رفتیم. سرفه‌ات شدید شده بود و مرتب خون بالا می‌آوری. پزشک بعد از معاینه گفت: چیز مهمی نیست. انشاالله به زودی خوب می‌شوی.
خندیدی و سرت را با خوشحالی تکان دادی. اما من گریه کردم. چه گریه‌ی تلخی! گفتی: امیر، سقوط کردی... مرد و گریه! وای وای!
ناخودآگاه نگاهم را از قطرات عجول سِرُم که وارد رگ‌های دستت می‌شدند، برداشتم و به صورتت دوختم: هر دو شیلنگ شفاف اکسیژن مقابل بینی‌ات، روی یک زمینه‌ی کاملاً زرد قرار داشتند. سرفه‌ای سخت کردی. بعد دستمال کاغذی سفید را مقابل دهانت گرفتی. یک لکه‌ی درشت قرمزرنگ، رویش نقش بست. با مقداری خون لخته شده. گفتی: غروب خورشید را دیده‌ای؟
از روی صندلی برخاستم و به سمت پنجره رفتم و نگاه کردم. رنگ آفتاب زرد شده بود و داشت آرام‌آرام غروب می‌کرد.
چه روزهایی داشتیم! چه شب‌هایی! منظورم ساحل هور است. می‌آمدی دنبالم و می‌گفتی: برویم...!
می‌گفتم: کجا؟
چادر را با دستت بالا نگه می‌داشتی و می‌گفتی: برویم در ساحل زندگیمان قدمی بزنیم!
به شوخی می‌گفتم: زندگی تو یک خیلی طوفانی است. می‌ترسم من هم غرق شوم.
می‌گفتی: پس جلیقه‌ی نجات بپوش!
هر دو می‌خندیدیم و راه می‌افتادیم. دوش به دوش قدم می‌زدیم. شب بی‌اندازه ظلمانی بود. همیشه می‌گفتی: هیچ می‌دانی ما چه قدر زندگی کرده‌ایم؟
روزی زمین نشستیم. من نگاهت می‌کردم. نسیم شبانه‌ی هور به صورتمان می‌خورد. گوشه‌ی چفیه سفیدی که به دور گردنت پیچیده بودی، در هوا جولان می‌داد. در جوابت می‌گفتم: نمی‌دانم... تو بگو!
به پشت روی زمین دراز می‌کشیدی؛ دست‌هایت را قلاب می‌کردی و می‌گذاشتی زیر سرت و خیره می‌شدی. به ستاره‌های مخملی که به سقف نیلی آسمان ساکت هور چسبیده بودند. می‌گفتی: فقط مدتی را که در جبهه بوده‌ایم... .
روزی که اسمت را در فهرست قبول شده‌های کنکور دیدم؛ چه روزی بود! چه قدر ذوق زده شده بودم!
تا خانه‌تان دویدم تا اولین کسی باشم که مژده‌ی قبولی را به تو می‌‌دهد. تا در را باز کنی، چه‌قدر این پا و آن پا کردم! صدای تق‌تق عصاهایت که به گوشم رسید، قند توی دلم آب شد. تا در را باز کردی، فریاد زدم: جواد،‌ مژده! ‌قبول شدی!
خیلی خونسرد و آرام گفتی: بیا داخل.
گفتم: جواد، شنیدی چی گفتم؟ تو قبول شدی... .
داخل شدم. در را به آرامی بستی و گفتی: انگار سر آوردی... ! چرا این همه قشقرق راه انداخته‌ای؟
بی‌خیالی تو، مرا کلافه کرده بود. مثل این که همه‌ی شور و هیجانم از بین رفت. داخل خانه رو به رویت به پشتی ترکمنی تکیه دادم و گفتم: چیزی شده...؟ چرا این قدر بی‌خیالی! مثل خنده‌ی یک مرد در برابر شور و هیجان یک کودک.
گفتی: این‌ها بازی‌های دنیاست.، امیرجان. خیلی ذوق زده نشو.
درمانده گفتم: پس نمی‌روی...؟
گفتی: چرا اشتباه نکن. گفتم: نباید گول بخوریم و به این ارزش های اعتباری بسنده کنیم. تا زنده‌ایم باید بیاموزیم. اما دانشجوی دانشکده‌ی حقیقی بودن قیمت دارد.
غروب همان روز به اتفاق آقا رحیم، فرمانده‌ی گردان ابوالفضل به جبهه رفتی. در برابر اصرار و پافشاری مادر و خواهرت که می‌خواستند به دانشگاه بروی، گفتی: برای دانشگاه فرصت فراوان است. حالا باید فرصت‌هایی را دریابیم که معلوم نیست باز هم پیش بیاید.
بچه‌هایی که از عملیات مرصاد برگشته بودند، تعریف می‌کردند که تو را در گردنه‌ی حسن‌آباد و چادرزبر با عصا، روی قله‌های کوه‌ها دیده‌اند.
چه با شور و هیجان هم از تو تعریف می‌کردند. اما تو که آمدی، ساکت بودی و هیچ چیز نگفتی. فقط اسباب و اثاثیه‌ات را جمع کردی و گفتی:‌ دارم می‌روم دانشگاه.
پدرت نگران سوختگی‌های عمیق روی بدنت و سرفه‌هایت بود. اما تو می‌گفتی: چیز مهمی نیست.
و راه افتادی.
چهار قدم پایین‌تر از اقاقی، یک قبر کنده بودند. چه‌قدر نزدیک به اقاقی می‌گریستم.
حالا دیگر نبودی که بگویی: سقوط کردی امیر؛ مرد و گریه... !
هنوز هم دنبال نفر دوم بودم. هنوز دلم از دست تو پر بود که چرا معرفی‌اش نکردی و رفتی؛ که یک‌باره مشهدی خان‌علی غسال در آستانه‌ی غسال‌خانه ظاهر شد و گفت: امیر! چند لحظه بیا این‌جا...
دیگر طاقت دیدن دوباره‌ی صورت تو را نداشتم. گفتم: نمی‌توانم... اصرار کرد. قربان‌محمد و غلام زیر بغلم را گرفتند و به داخل غسال‌خانه بردند. مشهدی خان‌علی، دستی بر سوراخ‌های روی سینه‌ات کشید و گفت: امیر تو از همه بیشتر به جواد نزدیک بودی. می‌دانی این سوراخ‌ها جای چیست؟
« گل سیم خاردار؟! »
کف غسال‌خانه نقش زمین شدم.
وقتی چشم باز کردم، زیر درخت اقاقی نشسته بودم و به شاخه‌های بلند سبز آن نگاه می‌کردم. جمعیت دور و برم گریه می‌کردند. چیزی در آسمان ترکید. نور سبز در میان برگ‌های اقاقی گر گرفت. شاخه‌ها خم شدند و اشک ریختند. فریاد زدم: اقاقی گریه می‌کند... !
زیر اشک‌های اقاقی خیس شده بودم. باران می‌بارید و قطرات آن از میان برگ‌های اقاقی، روی سر و صورتم چکه می‌کرد. انگشتانم را پای درخت اقاقی، همان‌جا که خون بالا آورده بودی، در گل فرو کردم. یک مشت گل برداشتم و ریختم روی سرم و نالیدم: جواد... !

منبع: کتاب ستاره های سربی   -  صفحه: 97

جمعه 1389/6/26 10:19

نماز جماعت تمام می‌شود. بلند می‌شوم و راه می‌افتم به طرف حسینیه‌ی حاج همت. هوا دم کرده است و همه خیس عرق. حتی کولرهای حسینیه هم باد گرم می‌زند. جلوی یکی از ستون‌ها، دمپایی‌هایم را بر می‌دارم و می‌زنم بیرون.
زمین داغ داغ است و آفتاب با تمام قدرت می‌تابد. نور خورشید مجبورم می‌کند چشمانم را نیمه باز نگه دارم. راه می‌افتم به طرف ساختمان گردان. سیل آدم‌های لباس خاکی است که به طرف ساختمان پنج طبقه‌ی گردان‌ها جلوی رویم هستند. انصار، کمیل، همزه، مقداد، حبیب، مالک و در گوشه‌ای عمار به تنهایی بر دیگران می‌نگرد.
نگاهم می‌رود روی نوشته‌های دیوار ساختمان انصار، « خداوند در آسمان ملایکه را دارد و در زمین بسیجی‌ها را. » و «‌ کربلا رفتن خون می‌خواهد ( شهید حاج محمدابراهیم همت ) »
به ساختمان گردان می‌رسم. چند نفری جلوی در ایستاده‌اند به انتظار لیوانی برای نوشیدن آب از منبع جلوی در. این دیگر برای همه عادت شده. با هر بار رد شدن از جلوی منبع باید لیوانی از آن بخورند، در این گرمای بی‌امان.
وارد ساختمان می‌شوم و یک راست می‌روم بالا؛ طبقه‌ی چهارم. ارکان گروهان روح‌الله توی بالکن. هنوز کسی از جمع هفت نفره‌ی ارکان نیامده. سفره را از میز گوشه‌ی بالکن درمی‌آورم و می‌اندازم وسط بالکن. سماور روی میز با صدای بلند می‌نالد بر روش هم قابلمه‌ی غذا.
در باز می‌شود و همه یکی‌یکی می‌آیند. « علی زنده‌دل »‌ فرمانده‌ی گروهان، « کنعانی » و «‌ مجید نوروزی » پیک‌های گروهان، « زاهد » نیروی آزاد و بیگلری هم یک تنه همه کاره‌ی گروهان، آن‌جایی که دیگران نیستند و در جمعمان تنها غایب، « مهدوی » پیک گروهان است. علی می‌گوید: ‌«‌ مهدوی کجاست؟ » می‌گوید: « نمی‌دونم، شاید از حسینیه هنوز نیومده برق خدا گرفته‌دش »
بیگلری بلند می‌شود و نگاهی به اتاق می‌اندازد. بعد با خنده می‌گوید: «‌این مهدوی که پدر خواب رو درآورده، یکی بره بیدارش کنه تا چند دقیقه استراحت کنه، دوباره بگیره بخوابه. »
یک‌باره و با هم می‌زنیم زیر خنده. علی می‌گوید: « امروز که مهدوی نیست می‌شه دعای سفره نخوند. » می‌خندیم. بعد از ناهار بلند می‌شوم. روی بالکن می‌نشینم و چای را دم می‌کنم. بچه‌ها به دور هم مشغول صحبت می‌شوند. لیوان‌هایی که تا چند دقیقه‌ی قبل شیشه مربا بودند‌، را روی میز می‌چینم. با دستمالی کتری روی سماور را برمی‌دارم و می‌آورم طرف لیوان‌ها. می‌خواهم اولین لیوان را پر کنم که رادیوی سیاهرنگ خبر از ساعت دو می‌دهد. علی در حالی که به دیوار تکیه داده، می ‌گوید: « صدای رادیو را زیاد کن. »
با دست دیگر پیچ رادیو را می‌چرخانم. صدای مارش اول اخبار، دیگر صداها را می‌پوشاند. مشغول می‌شوم به ریختن چای. سومین لیوان را پر می‌کنم که گوینده‌ی اخبار شروع به صحبت می‌کند. گوش‌هایم را تیز می‌کنم.
بنا به گزارش خبرگزاری جمهوری اسلامی، دولت ایران امروز طی نامه‌ای به دبیر کل سازمان ملل رسماً قطع‌نامه 598 را پذیرفت.
همان‌طور می‌مانم و خشکم می‌زند. شوکه می‌شوم. نگاهم روی حباب‌های توی لیوان قفل می‌شود. یک بار دیگر در ذهنم آن‌چه را که شنیدم، مرور می‌کنم « ... رسماً قطع‌نامه‌ی 598 را پذیرفت ... رسماً .... قطع‌نامه .... »
کتری را روی لبه‌ی بالکن می‌گذارم. دوکوهه دور سرم می‌چرخد. برمی‌گردم. همان‌طور به دیوار تکیه داده و به گوشه‌ای خیره مانده. خدای من! چه شنیدم! مگر ممکن است؟ ای وای ؟ ای وای! ...
با صدایی که بیشتر به ناله شبیه است، می‌گویم: « علی ... علی چه شد؟ »
علی بی‌آن که عکس‌العملی نشان دهد، همان‌طور خیره مانده است.. مسخ مسخ. حتی نمی‌توانی بفهمی که نفس می‌کشد. بیگلری با دست زانوهایش بغل جمع کرده و با دست دیگر چنگ بر موهایش می‌اندازد. کنعانی حیران و گنگ، به هر طرف می‌نگرد. مجید نوروزی خیره مانده به نقش‌های پتو و زاهد، آرام سر بر دیوار می‌کوبد.
روی زمین می‌نشینم. بی‌اراده و بدون هیچ‌گونه اختیاری. انگار پاهایم تحمل نگه داشتن بدنم را ندارد! زانو در بغل می‌گیرم. باورم نمی‌شود. شاید این‌ها را در خواب می‌دیدم. شاید رویا بوده؛ شاید مجری رادیو همین‌طوری این خبر را گفته. شاید اشتباهی رخ داده شاید .... شاید ... شاید ...
سرم را بر زانوهایم می‌کوبم. خدای من! این چه خبری بود! مگر چنین چیزی ممکن است؟ افکار مختلف از هر طرف به ذهنم هجوم می‌آورد. گیج و منگ می‌شوم. شهدا یکی – یکی از جلوی چشمانم رژه می‌روند؛ همه شان. در کنار خاکریزی می‌دوم. تیرباری شلیک می‌کند. خاک همه جا را می‌گیرد. همه بر زمین می‌ریزند. بالای سر ناصر می‌روم. خون فواره می‌زند. دلم می‌شکند. خدایا! خدایا ...
فریاد می‌زنم به دور خودم می‌چرخم. جیغ می‌زنم؛ مثل زنان فرزند از دست داده، مثل دیوانه‌ها، بلند می‌شوم و می‌دوم در کنار خاکریز، خاکریزی که در خون فرو رفته. به حیدر را می‌آورند. خون تمام سینه‌اش را پوشانده. سبزی لباس سبزش در سرخی فرو رفته. ای وای! این حیدر است؟ این حیدر خودمان است؟ این همان حیدری است که سال‌ها با هم بودیم؟
بلند می‌شوم. صورتم سرخ شده. تلو تلو می‌خورم. از منگی می‌روم در امتداد خاکریز می‌افتم. خودم را جلو می‌کشم. به زمین چنگ می‌زنم. روی زمین می‌خزم. صورتم به زمین کشیده می‌شود. نگاهم به اکبر می‌افتد. درونم سنگری افتاده؛ خیره است به گوشه‌ای.
خدایا، به چه روزی افتاده! صورتش از خون پوشانده شده. هنوز هم نفس می‌کشد. فریاد می‌کشم: اکبر! اکبر! چنگ بر سر و صورت می‌زنم. ای خدا این‌جا کجاست؟ این‌جا که محشر است! می‌روم، به سینه‌خیز. صورت بر زمین می‌کشم، چنگ بر میان خاک‌ها می‌زنم. سر بر زمین می‌کوبم. هیچ چیز را نمی‌بینم. هیچ کس را نمی‌بینم. خدایا ...
به خود می‌آیم. به دیوار تکیه داده‌ام. چشمانم گرد شده. مثل دیوانه‌ها. سرم داغ شده و دارد می‌ترکد. بلند می‌شوم. انگار یکی بر سینه‌ام نشسته. در اتاق تاریکی گیر کرده‌ام. بی‌هیچ راه تنفسی. می‌دوم؛ می‌خواهم فرار کنم، از خودم، از بچه‌ها، از ساختمان گردان، از دوکوهه، از شلمچه، از همه چیز و همه کس، حتی از خودم، ای کاش می‌شد.!
می‌آیم طرف اتاق ارکان گردان. چند نفری با نگاه پرسشگرانه به سویم می‌آیند. می‌گریزم. از پله‌ها می‌دوم پایین. می‌آیم ارکان گردان. در را باز می‌کنم. چند نفر دور تا دور اتاق نشسته‌اند. یکی وسط اتاق نشسته و بلند بلند صحبت می‌کند با خودش و بی‌توجهی به دیگران. گریه با صحبت‌ها قاطی شده. آقا مجید در گوشه‌ای نشسته و می‌روم در کنارش می‌نشینم. پاها را روی زمین ستون کرده و سرش را به دیوار تکیه داده؛ آهسته می‌گویم: « آقا مجید چی شد؟‌»
لحظه‌ای ساکت می‌ماند. آب دهانش را پایین می‌دهد و در حالی که سعی می‌کند بغض گلویش را پنهان کند، آهسته می‌گوید: « نمی‌دونم، خبری ندارم. »
لحظه‌ای همان‌جا می‌نشینم. احساس خفگی می‌کنم. انگار یکی گلویم را می‌فشارد. بلند می‌شوم و بی‌هیچ حرفی از اتاق می‌زنم بیرون. از پله‌ها بالا می‌روم. نگاهم به نوشته‌های روی دیوار می‌افتد: « اگر بر امت من سخت و ناگوار نبود، بعد از هر عملیات، عملیات دیگری آغاز می‌کردم. » نگاهم را می‌دزدم. شلاقی است است بر تنم. به تندی از کنارش می‌گذرم. چند نفری جلویم را می‌گیرند.
- برادر دهقان چی شد؟
تنها یک کلمه از دهانم توان خارج شدن دارد:
- نمی‌دانم!
می‌آیم توی اتاق خودمان تنها به دنبال یک چیزی؛ تنهایی. از پنجره نگاه به جلوی گردان می‌اندازم. تویوتایی می‌ایستد. یکی پیاده می‌شود؛ می‌شناسمش. فرمانده‌ی گردانی از لشکر است. بر سر و صورتش می‌کوبد. از آن‌چه می‌بینم، در تعجب می‌مانم. باورم نمی‌شود اوست؛ مگر او همانی نیست که فکر می‌کردم اگر تمام غم‌های عالم را به او بدهند، بی‌تفاوت می‌ماند!
مگر او همانی نیست که درباره‌اش به یکی گفته بودم فکر نکنم در تمام عمرش حتی یک قطره اشک هم ریخته باشد. مگر او همانی نیست که فکر می‌کردم اگر انسان نبود، حتماً کوه بود! پس این چگونه حالی است؟ چرا به سر و صورت خود می‌کوبد؟ چرا این چنین فریاد می‌کشد؟ چرا این چنین گریه می‌کند؟
می‌نشینم. دست‌ها را ستون سرم می‌کنم. موهایم را در دست می‌گیرم. خدای من! چه اتفاقی بود که افتاد. چه چیزی را شنیدم مگر می‌شود باور می‌کرد. توی تهران، با چه کسانی که دعوایمان نشده بود؛ آنانی که خودشان را عقل کل می‌دانستند و ما را بچه و کم عقل. آنان که حتی یک بار هم گوششان صدای خمپاره را نشنیده بود و حالا آن‌چه را که باور نداشتم، اتفاق افتاد. یعنی جنگ تمام شد. صلح شد! همین؛ مگر تا به حال یک بار هم درباره‌ی آن فکر کرده بودم؟! مگر ممکن است؟
در درونم غوغایی است؛ جنگی بی‌امان. انگار از هر طرفم می‌زنند! انگار از هر طرفم می‌کوبند! می‌خواهم منفجر شوم. می‌خواهم بترکم. احساس داغی می‌کنم؛ انگار توی تنورم انداخته‌اند. توی فشار جمعیت قرار گرفته‌ام! خبر مرگ همه‌ی کسانم را داده‌اند. انگار توی جهنم! انگار توی این دنیا نیستم!
افکارم پریشان است. نمی‌دانم از کجا آمده‌اند این همه افکار پریشان. گاهی زیر لب حرف می‌زنم. گاهی بد و بیراه می‌گویم؛ به خودم. گاهی با یکی حرف می‌زنم بی‌آن که کسی باشد. از بودنم بیزارم. از همه چیز بیزارم. لاشه‌ای متحرکم و کثیف در نبود آنانی که رفتند. لاشه‌ای از کثافت، از عفونت، مردابی از لجن.
سرم را روی زانو می‌گذارم. به امید فراموش کردن همه چیز؛ حتی برای لحظه‌ای، از این کابوس وحشتناک؛ از این گرداب هولناک، از این زجر بی‌پایان.
حوادث چند ما گذشته در ذهنم تکرار می‌شود. چه متفاوت بودند با همه‌ی جنگی که قبل از آن بود؟ و چه مظلومانه و غریب! چند روز قبل قرار بود از تهران نیرو بیاید؛ اعزام مجدد. همه‌ی گردان‌های خالی خود را آماده‌ی گرفتن نیرو می‌کردند. قطار که جلوی دوکوهه ایستاد، نیروها هم آمدند. صد نفر ساک به دست، پس چرا کسی نیامد؟!
روی زمین دراز می‌کشم و چشم می‌دوزم به پنکه‌ی سقفی. تند می‌چرخد. خدایا امام چه می‌کشد؟ یاد آن روز که به دیدار امام رفته بودیم می‌افتم؛ با ناصر. جلوتر از همه. و وقتی امام آمد،‌ قلبم داشت از جا کنده می‌شد. ناصر زانویش را در بغل گرفته بود و زار می‌زد. چه روزی بود آن روز!
هر ساعت سالی می‌شود و نمی‌گذرد. مثل وقتی که در محاصره‌ای مثل آن روز کربلای پنج، مثل آن روز بیت‌المقدس هفت. لحظه‌ها می‌مانند، بی‌رحمانه هم می‌مانند. ای کاش لحظه‌ای بر حال ما گذر می‌کرد! ای کاش می‌آمد و می‌رفت!
عصر می‌شود. آفتاب غروب می‌کند و دوکوهه می‌شود ماتمسرا. هوا هم با دل ما هم‌دل می‌شود. گویی غم عالم را به خود گرفته است. همه می‌گویند همنوا با ما. همه غمگین و مغموم در دوکوهه قدم می‌زنند. پشت بام‌ها پر می‌شود. هر غروب تنها عده‌ای روی بام‌ها می‌رفتند و در عزای خورشید می‌نشستند و حالا همه.
در گوشه‌ی پادگان خورشید آرام آرام بر زمین فرو می‌رود. در انتهای آن جاده‌ی خاکی که به طرف رودخانه‌ی پشت دوکوهه می‌رود. آن‌جا پر است از بچه‌ها، با لباس‌های خاکی، در جاده جلو می‌روند، بی‌گفتگو با هم، خاموش، گریان و پریشان، دل شکسته و ناآرام.
جلوی گردان خلوت می‌ماند. هر روز همه جمع می‌شدند. روی تراورس‌های جلوی گردان و سخت مشغول گپ زدن و حالا تنها تراورس‌های خالی مانده‌اند.
می‌آیم پایین به امید آن که زود اذان را بگویند و بروم حسینیه برای نماز. می‌روم اتاق گردان. چند نفری به دور هم نشسته‌اند؛ می‌روم اتاق آموزش گردان. در را باز می‌کنم. ذوالقدر فرمانده‌ی گروهان سیدالشهدا(ع) بر روی پتوهای چیده شده کنار دیوار لم داده. سرش را روی پتوها انداخته و خیره شده به سقف. لحظه‌ای نگاهش را به من می‌دوزد. آرام می‌گوید: « بیا تو! » و نگاهش برمی گردد به سقف. می روم داخل. کنارش روی زمین می‌افتم. دراز می‌کشم؛ می‌گوید: « چه خبر؟ » لحظه‌ای می‌مانم که چه بگویم. چه دارم که بگویم.
- هیچی ... خبری ندارم.
و بعد سکوت است و سکوت. هیچ کلامی بین ما رد و بدل نمی شود. انگار نمی خواهیم همدیگر را آزار دهیم. ذوالقدر بعد از عملیات بیت‌المقدس 7 و ماندن قاسم، تنهای تنها شده است. قاسمش رفته و او، اسد بی‌غم سابق نیست. این را همه‌ی گردان می‌دانند. ذوالقدر تمام شده. از چشمانش می‌شود فهمید؛ از رنگ رویش می‌شود فهمید، از نگاه بی‌رمقش می‌شود همه چیز را بی‌گفتگو فهمید.
صدای اذان بلند می‌شود. بلندگوی حسینیه است. بلند می‌شوم و می‌آیم بیرون. بی‌هیچ کلامی و خداحافظی تنهایش می‌گذارم و راه می‌افتم به سمت حسینیه.

منبع: مجله طراوت  

جمعه 1389/6/26 10:18

چمدان را بست. مادر هنوز بالای سرش ایستاده بود. چشم‌هایش خیس بود اما لب‌هایش می‌خندید.
پدر شاهنامه می‌خواند. چمدان سنگین را کنار در گذاشت. درد در پهلویش پیچید. مادر چیزی زمزمه کرد. روسری را روی موهای سیاهش گرده زد. به ساعتش خیره شد. صدای بوق ماشین که آمد، پدر بلند شد. مادر او را در آغوشش فشار داد. پدر سرش را بوسید. مادر قرآن بالای سرش گرفت. دست‌هایش می‌لرزید.
خودش را سر پا نگه داشت. جدایی از آن‌ها برایش سخت بود. با تنها پایی که داشت، به طرف ماشین رفت. مادر آب پشت قدم‌هایش ریخت. پدر غزل خواجه را زمزمه کرد.
نتوانست اشک‌هایش را نگه دارد. از پشت شیشه برای هر دویشان دست تکان داد. بال‌های روسری‌اش را به چشم‌ها گذاشت؛ بوی مادر را می‌داد. برای ماندن و تحمل غربت باید این بو را برای خودش نگه می‌داشت.
سرش روی کتاب افتاد. باور نمی‌کرد به این زودی خسته شود و دلتنگ. کشور غریب با مردمانی که با آن‌ها احساس تنهایی بیشتری می‌کرد. روزها را شمرده بود. چند ماهی می‌شد. می‌دانست در چه روزی، به جایی که دل‌بسته‌ی آن است، برمی‌گردد.
درس برایش سخت نبود. همه‌ی آن‌چه که در این‌جا می‌خواند، او دیده بود و هر بار در خوابش تکرار می‌شد.
سرش را روی نوشته‌های ریز و درشت کتاب جا به جا کرد. موهای سیاه و بلندش روی زمینه‌ی سفید کتاب پیچ و تاب خورد.
بارها این خواب را دیده بود؛ قفسه‌ی داروها. جعبه‌های باند و سرُم که تا سقف روی هم چیده شده بودند. آه و ناله‌ی زخمی‌ها و صدای دکتر: « زود وسایل را آماده کنید. »
دویده بود. آن روز هر دو پایش بودند. از ته سنگر تا جایی که با جعبه‌های خالی مهمات، اتاق عمل درست کرده بودند. جوان بسیجی روی تخت افتاده بود. خون از سر و بازویش می‌جوشید. وسایل را از الکل بیرون آورد.
دکتر چشم دوخته بود به شکافی که سر مجروح را چاک داده بود.
صدای توپ و شلیک مداوم ضدهوایی برایش عادی شده بود. جوان ناله‌ی گنگی کرد. دست دکتر با خون یکی شده بود. کسی آمد و کنار دکتر ایستاد.
به این جای خواب که می‌رسید، داد و فریاد مرد میان‌سالی که سر و صورتش را با چفیه پوشانده بود، ناخودآگاه تکانش داد: چرا مانده‌ای؟! این بسیجی لحظه‌ای هم تردید نکرد؛ اما شما... .
چهره‌ی مرد را نمی‌دید. فقط صدای محکم و مطمئن را می‌شنید. دکتر نگاه نکرده بود: می‌توانی بروی.
او نمی‌خواست. آمده بود و قصد ماندن داشت. به دست‌های دکتر که سر جوان را می‌دوخت، خیره شد.
مرد هنوز ایستاده بود و منتظر جواب.
- نمی‌توانید زور بگویید!
تنها توانسته بود همین را بگوید. عرق سرد از زیر روسری‌اش سُر خورده بود و روی پیشانی بلند و لا به لای ابروهای سیاهش گیر کرده بود.
ناله‌های مجروح بلند و بلندتر شد. دکتر خون‌های دلمه بسته‌ی بازوی او را کنار زد. گوشت‌های پاره‌پاره را وارسی کرد و گفت: فقط بخیه می‌خواهد.
مرد رو به رویش ایستاد. پوتین‌های خاکی‌اش هم اندازه‌ی پوتین‌های جوان که روی تخت افتاده بود، کهنه بود.
گوشت سرخ و گرم جوان زیر دستش می‌لغزیدند. آن‌ها را به هم دوخت. بسیجی آرام خوابیده بود.
دستکش‌های خونی را درآورد و توی جعبه‌ی زیر چتر انداخت.
حرف‌های فرمانده او را به یاد استادش می‌انداخت. موقع آمدنش استاد خندیده بود و تا کنار درخت‌های سرو، بدرقه‌اش کرده بود و باز خندیده بود و همان شوخی همیشگی را گفته بود: « جبهه بهانه‌ی خوبی‌ست برای خلاص شدن از دست شما! »
در خواب همه‌ی این‌ها را می‌دید و درد توی سرش می‌پیچید.
بیست و سه تخت کنار هم و در یک ردیف. زخمی‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. او حتی فرصت نمی‌کرد ملحفه‌های خونی را عوض کند. روزهای اول که آمده بود، از همه چیز می‌ترسید. از صدای گلوله‌های توپ؛ ضدهوایی و زخم‌هایی که شکل‌های عجیب و غریب داشتند و فرصت نکرده بود در کتاب‌های دانشگاهی نظیر آن‌ها را ببیند و بخواند.
دکتر پشت میزش نشسته بود. سرش خم بود؛ از بالای عینک به برگه‌ای نگاه می‌کرد. چشم‌هایش روی خط‌های سیاه آن می‌دوید. پیرمردی لبه‌ی تخت نشسته بود. مرد ساکی مقابل پایش انداخت: « زود وسایلت را جمع کن. »
نبض پیرمرد را گرفت. رگ دستش به جاب قلبش می‌تپید.
یک‌دندگی فرمانده برایش عادی بود. روزی که آمد، او برگه‌ی حضورش را امضا نکرد. اما او مانده بود. مرد سرش داد زد. پیرمرد از بین خون‌های خشکیده‌ی صورتش به او نگاه کرده بود. با دیدن روسری خاک گرفته و دست‌های خسته‌ی او به یاد دخترش افتاده بود. دکتر گفت: باید بروی... با ...
حرف دکتر پیچید و پیچید و تمام خوابش را پر کرد. درد، سرش را بی‌حس کرد و تا پشتش خزید و باز پهلویش را در لا به لای تکه‌ی آهن‌ها نگه داشت. پیرمرد گفته بود: دخترم...
خم شد. ساک را برداشت. باد توی چادر پیچید. زوزه‌ی توپ را شنید. یکی فریاد زد: بخوابید.
صورتش به خاک نرسیده بود که هرم داغ و گرمی آتش را بر روی تنش حس کرد. خاک توی هوا موج می‌خورد. بوی موی سوخته و گوشت، سنگر را پر کرد.
از جایش بلند شد. اول صورت دکتر را دید. بین دو تخت مانده بود. خون از بین موهای کوتاهش راه باز کرده بود.
چشم‌هایش به ملحفه‌ی سفید که در شعله‌ها سیاه می‌شد، خیره مانده بود.
سرخی و زردی آتش، غبار و دود سنگر را پوشانده بود. زخمی‌ها را نمی‌دید. تنها پیرمرد را روی تخت دید. انگار ترسی از آتش و گرما نداشت. میله‌های تخت داغ بودند. به آن تکیه داد. دستش سوخت. بیست و سه تخت در غبار و دود فرو رفته بودند.
می‌خواست به طرف دکتر برود؛ به نظرش رسید چشم‌های دکتر برای لحظه‌ای تکان خورد. زوزه‌ی توپ آتش و دود را شکافت. فرصت نکرد کف سنگر را دوباره لمس کند. نفسش‌گیر کرد؛ داغی و سوزش عجیبی در پهلویش حس کرد و پایش همراه باد تندی که پیچیده بود، به دیوارهای سنگر خورد.
چشم باز کرد. هر بار که این خواب را می‌دید، ترکش‌ها تکان می‌خوردند. درد مجبورش می‌کرد بیدار شود. سرش را از روی کتاب بلند کرد. عرق روی صورت لاغرش راه می‌رفت و موهای بلند و سیاهش را به هم چسبانده بود. عصایش را برداشت و از جایش برخاست. هوای اتاق دم کرده و سنگین بود. باد از پنجره‌ی نیمه‌باز، پرده را به بازی گرفته بود. تاریکی آسمان با نور ماه رنگ باخته بود.
از شدت درد دندان‌هایش را به هم فشار داد. احساس غربت نمی‌کرد. اولین بار بود که بعد از مدت‌ها خواب آن روزها را می‌دید. دستش را به پهلو گذاشت. خوشحال بود که با بودن این‌ها، احساس دلتنگی نمی‌کند.
لبه‌ی پنجره را لمس کرد. باد بر صورت و موهایش دست کشید. قرصی خورد. می‌دانست ترکش‌ها نمی‌گذارند او تنها بماند. به عکس مادر و پدرش نگاه کرد. روی تخت خوابید. چشم‌هایش را بست. دوست داشت باز همان خواب را ببیند:
« قفسه‌ی داروها؛ جعبه‌های باند و سرم که تا سقف روی هم چیده شده بود... . »

منبع: کتاب ستاره های سربی   -  صفحه: 65

جمعه 1389/6/26 10:18

- ... کلاس درس خانم، جایی برای صحبت از کسانی که خود را به کشتن داده‌اند، نیست. جهان پُست مدرن و سکولار امروز این‌گونه بازی کردن با جان به نام شهادت و شهادت طلبی را بر نمی‌تابد...
- ... بچه‌های خوابگاه می‌گفتند. به اسم گردش علمی، اردوی مختلط خارج از کشوری راه انداختند. از همان‌ها که دنبال دختر شایسته معرفی کردن بودن...
- … حکیمه خانم دیگه، دور دور دایی‌ته، همه چی رو می‌شه پشت و رو کرد. پوشید و خجالت هم نکشید. شنیدی گفتن شعار مرگ ندید. موج‌ها دیگه مردن. نسل‌ها سوختن. خونه‌هام پی ندارند. روی آب‌اند...
- روزنامه، خانم روزنامه بدم. ماجرای پشت پرده‌ی یازده سپتامبر، روزنامه...
پاهای نیمه‌عریانش که بر روی پدال گاز سنگینی می‌کند، لرزه بر اندام ماشین می‌افتد و دشوار شتاب می‌گیرد. چشم‌هایش به سختی باز می‌شوند. لب‌هایش را به گوشم می‌چسباند و بلند می‌گوید:
- یک زید تازه گیر آوردم. آن‌قدر بلاست که نگو و نپرس. قهقهه می‌زند:
- می‌خواهیم فردا عصر به کوه بزنیم. صدایش را می‌کشد:
- تو هم با زیدت بیا خُب! کمی از او فاصله می‌گیرم. نزدیک می‌شود: می‌آیی که بی‌پدر؟
زبانش را به صورتم می‌کشد. بوی متعفّن دهانش آزارم می‌دهد. به مادر که پهلوی شیشه جا گرفته است، نگاه می‌کنم:
- مامان شنیدی دایی چه گفت؟
دایی سامان پوزخند می‌زند: خودتی حکیمه! من ختم روزگارم.
مادر شیشه را پایین می‌آورد:
- کمتر می‌خوردی می‌مردی؟ جرأت داری یک بار دیگر این کلمه را بگو؟ خدا شاهد است روزگارت را سیاه می‌کنم.
دایی سامان بلند می‌خندد و بی‌اختیار توی بزرگراه به چپ و راست می‌رود. بعد هم دست‌هایش را با علامت تسلیم بالا می‌آورد و ناغافل به یک 18 چرخ نزدیک می‌شود. به چابکی سبقت می‌گیرد. اما باعث می‌شود چند ماشین به هم بخورند. مادر ساده‌ی من را ببین که چگونه اندرزش می‌دهد:
- سامان! بس که حرام می‌خوری. قلبت زنگار گرفته. سنگ شده از خدا بترس!
- اختیار داری آبجی خانم! حلالاً طیباً. این‌ها را که می‌خورم، شراباً طهور است. تو نمی‌فهمی. سموم بدن را دفع می‌کند.
و باز می‌خندد؛ مادر دست‌بردار نیست؛ زنِ بی‌عرضه‌ات هم که نتوانست رفع و رجوعت کند.
- سامان جان! خدا شاهد است، معلوم نیست تا کی وقت داشته باشی. آه مردم دودمانت را در هم می‌شکند. به خودت بیا.
- جدّی! حالا که بشکن‌بشکن است، برو که رفتیم. پس برو که رفتیم. کمرش را به چپ و راست می‌چرخاند و روی فرمان ماشین ضرب می‌گیرد؛ بشکن‌بشکن است بشکن. من نمی‌شکنم بشکن و بشکن‌زنان تا بهشت‌زهرا می‌راند و ما را جلوی در پیاه می‌کند و می‌رود.
غم آزار دهنده‌ای بر تمام وجودم خیمه می‌زند. مادر سلانه‌سلانه به طرف قبر پدر راه می‌افتد. نیش و کنایه‌های دایی چون گدازه‌ای از ذهنم فوران می‌کند و تک تک سلول‌ها را می‌سوزاند.
- زودتر برویم سر قبر پدرت. خیلی حرف‌ها دارم که... بغض گلوگیرم سرباز می‌کند. فریاد می‌زنم:
- کدام پدر؟ یک جعبه‌ی شیشه‌ای پر از عکس. قلم و دوات و یک قبر هم شد پدر؟
مادر از کنار سنگ‌های قبر رد می‌شود و مواظب است که پایش روی قبرها نرود. اما من که مثل غروب جمعه سخت دلگیرم، به غیظ از روی قبرها می‌گذرم و تازه محکم پاهایم را هم روی سنگ‌ها می‌کوبم. از قطعه‌ی شهدا بوی مرگ می‌آید. باد هم با عصبانیت پرچم‌های نصب شده روی قبرها را با شتاب به چپ و راست تکان می‌دهد. پاهایم سخت و سنگین به جلو می‌روند. حس می‌کنم دنیای اطرافم، دانشگاه، بیمارستان و آدم‌ها، همه و همه مثل این گورستان؛ تنها ناظری سرد و بی‌روح‌اند و خدا که آن بالا نشسته، بندگانش را به تمسخر گرفته و کاری با ظلم و ستم و گناه ندارد. مادر قرآن کوچکش را از کیفش در می‌آورد و بالای سرِ قبر پدر می‌نشیند. بطری سفیدرنگی را به من می‌دهد:
- حکیمه چرا آن‌جا ایستاده‌ای؟ آب بیاور! قبر پدرت خیلی خاک گرفته.
حرفش چون نیشتری که بر دمبلی چرکین خورده باشد درونم را می‌آشوبد. به مادر نزدیک می‌شوم. بطری را که می‌گیرم با لجاجت تمام کناری پرت می‌کنم:
- شستشو دهم. باید سربِ... سرفه امانم نمی‌دهد.
چیزی به تیره‌تر شدن همه جا و فرو رفتن گداخته‌ی خورشید در ردّ نگاهم نمانده است. مادر عصبانی‌تر از پیش می‌گوید:
- چه شده؟ باور کنم تو واقعاً دختر سیدمرادی؟ سیدی که هر شکسته‌ای با تکیه به او، قامت راست می‌کرد. سیدی که سحر و تهجد شبش ترک نمی‌شد.
صدایم در هوا می‌ترکد:
- بیکار بوده مادر. بیکار و... فکر کرده می‌تواند با این بازی‌ها محبوبش را راضی کند. زهی خیال باطل پدر! اگر محبوبش راضی شد، پس کجاست مهر و لطف. خدای پدر کجاست که این همه حق‌سوزی و اهانت را ببیند. خدا...
- دهانت را ببند حکیمه وگرنه خدا شاهد است هر چه دیدی...
- چی شده مادر کم آوردی؟ باز هم به شوهر عزیزت توهین شد. شوهر احساساتی و... چند مادر و پدر شهید محو تماشای من و مادر هستند. توجه نمی‌کنم.
- همه می‌گویند یک مشت جوان خام و احساساتی از روی هوی و هوس کشته شدند. خب راست می‌گویند.
- نگاه تندی به عکس سیدمراد که توی قاب شیشه‌ای جا گرفته و به نظرم خیلی ساده‌لوح و بی‌عاطفه می‌آید، می‌اندازم. چیزی باز از درون به آشوبم می‌کشد:
- مادر! من پدر می‌خواهم نه عکسی بی‌حرکت در قاب!
قاب شیشه‌ای بالای سر پدر با پایه‌ی فلزی توی زمین جا گرفته است. پایه را که با شتاب تکان می‌دهم، عکس پدر می‌افتد و قلم‌هایش می‌لرزند:
- پدر از این همه ظلم خسته شدم؛ از بی‌توجهی تو و خدایت جان به لب رسیده؛ می‌گویند تو رفتی که ناموس مردم بماند...
مشت‌هایم را به شیشه می‌کوبم: بلند شو حرمت‌شکنی و آوارگی ما را ببین! چرا از دخترت حمایت نمی‌کنی؟ ضجه‌هایم را نمی‌شنوی؟ و با مشت روی قبر می‌کوبم: آه من باید بگیرد. بلند شو خودی نشان بده!
مادر با دو سیلی از قبر دورم می‌کند: تو دیوانه شدی حکیمه. چادرم روی زمین می‌افتد: فریاد می‌زنم:
- پدر می‌شنوی! این مردم حقشان را از من می‌خواهند. بلند شو هر چه از این‌ها گرفتی پس بده تا رهایم کنند.
چند مادرِ عصا به دست به من که کنترلم را از دست داده‌ام. نزدیک می‌شوند:
- بلند شو دخترم. چادرت را سر کن. تو دختر شهیدی باید...
باز می‌آشوبم. فریاد می‌زنم: خسته شدم. دختر شهید. دختر شهید. چادرم را می‌گیرم: شما که نمی‌دانید در دانشگاه و خیابان چه می‌کنند. جرأت ندارم بگویم پدرم چه شده؟
سر به زیر شانه‌هایشان می‌لرزد. چادر را روی سرم می‌اندازم:
- همه پچ‌پچ می‌کنند که چه؛ همین‌ها بودند که جای ما را گرفتند. حق ما را خوردند.
مادر نم از چشم‌هایش می‌گیرد. دستم را می‌گیرد و بلندم می‌کند.
خورشید نفس‌های آخرش را می‌کشد و آرام می‌گیرد. مادر هق‌هق‌کنان آخرین خداحافظی را با پدر می‌کند:
- سیدمراد! روزگار سیاه من را می‌بینی؟ همیشه نفس‌ات حق بود و دعایت مستجاب. به من نگاه می‌کند:
- در حقِ دخترمان کاری بکن! دعایی بکن!
و زیر لب چیزهایی می‌گوید که نمی‌شنوم.
توی اتاقم روبه‌روی آیینه نشسته‌ام و دردِدل می‌کنم. منتظر بیمار ناز و کوچکم گلی هستم. می‌اندیشم: این دوازدهمین جلسه‌ی خصوصی من با اوست. یعنی کی زبان باز می‌کند؟ ساعت دو و نیم است. نیم ساعت دیر کرده. خیلی دوستش دارم. نه عاشقش هستم. از پدر که محبتی ندیدم. اما گلی؛ گلی از من است. کودکی من. زانوهایم را بغل می‌کنم و زیرچشمی به پدر که در جبهه با لباسِ خاکی‌رنگ و چفیه بر گردن روی موتور تریل نشسته و تویِ قاب شیشه‌ای جا گرفته است، نگاه می‌کنم. بی‌اختیار مهرش لایه‌ی سنگین قلبم را شکاف می‌دهد.
- پدر! هفته‌ی قبل توی بهشت‌زهرا خیلی گرد و خاک کردم نه؟ خُب تقصیر خداست. بدجوری تنهایم گذاشته. انگار نه انگار که من هم بنده‌اش هستم.
پدر مهربان و گرم‌تر از همیشه. دلسوزانه نگاهم می‌کند: حکیمه جان! دخترم به هم نریز. آب تا از دل زمین نجوشد و لایه‌های سخت را نشکافد، جاری نمی‌شود. قلم و مرکبت که روی میز است، بردار و بنویس. بگذار آن‌چه در درون توست، جاری شود. توجه نمی‌کنم. هنوز هم لجبازم. خیره‌ام می‌شود: دخترم هنر زیبایی داری بنویس. می‌خواند: فان مع العسر یسرا... قلم و مرکبم را بر می‌دارم و می‌نویسم:
- من یک پدر می‌خواهم؛ یک تکیه‌گاه.
پدر از روی موتور بلند می‌شود، چفیه‌اش را که از دور گردنش باز می‌کند، رو به رویم می‌نشیند و دور گردنم حلقه می‌کند.
- به به! بوی سیب! عجب عطری!
- پدر همیشه پیشم می‌مانی؟ تکیه‌گاهم می‌شوی؟ نگاهمان در هم گره می‌خورد؛ من همیشه هستم دختر گُلَم.
- از دست زمانه خسته شدم. از حرف‌های مردم توی کوچه و بازار... دانشگاه. تو هم مثل خدا خوشحال می‌شوی که من را تنها و بیچاره ببینی؟
امیدواریم می‌دهد: ناراحت نباش حکیمه! یک گفتار درمان موفق که خسته نمی‌شود.
سالاشِ خالی... سالاشِ خالی... خالی! دایی. دایی. به چفیه‌ای که گلی دور گردنم حلقه کرده است، نگاه می‌کنم. گلی صورتم را نوازش می‌کند و پشت سر هم سلام می‌دهد. با خودم می‌اندیشم: شاید هم به قول گلی، من خالیم. تو خالیم. چه می‌دانم؟
- سلام گلی قشنگم! مادر گلی تذکر می‌دهد: گلی جان، خانم دکتر را اذیت نکن. گلی اعتراض می‌کند:
- ترنه، خالی! خالی! با چشمک و اشاره به او می‌فهمانم که نه من دکتر نیستم. گلی درست می‌گوید: من خاله‌ام، خاله‌ی گلی.
رو به مادر گلی لبخند می‌زنم: جریان دایی چیه؟
چادر مشکی را کمی عقب می‌برد و با اشاره به چفیه می‌گوید:
- به خاطر تعریف‌‌های گلی از شما، دایی‌‌اش هم این را برای شما آورد.
مادرم می‌گوید: دایی گلی هم آمده. برادر بزرگ ستاره خانم است. کمال آقای توانا. چادر را که سرم می‌کنم، گلی کت دایی‌اش را می‌گیرد و به اتاق می‌آورد:
- سلام خاله خانم! عشقِ گلی.
یک عینک دودی؛ دست‌های قطع شده از بالای آرنج. ریش مشکیِ کوتاه. خدای من! یعنی تصادف کرده یا مادرزاد این‌طور است؟
متین و آرام می‌گوید: کارتان که تمام شد، وقتی را هم به من می‌دهید؟
- خواهش می‌کنم؛ بفرمایید.
گلی دایی‌اش را به اتاق پذیرایی می‌برد. از توی اتاقم سرک می‌کشم. گلی با احتیاط او را روی یک مبل می‌نشاند. گوشه‌ی کتش را می‌گیرد و می‌بوسد. جست و خیزکنان پیش من می‌آید. دست‌های کوچکش را به هم می‌زند و می‌خواند:
- یچ توپ داریم شِل شلیه... مادرش گلی را به سکوت دعوت می‌‌کند.
- گلی خیلی پیشرفت کرده.
- گلی هم‌چنان می‌خواند: سُخ و سفید و آبیه.
- بار اول که آوردیمش کلینیک یادتان هست. فقط با اشاره حرف می‌زد.
- بیزنم زمی هفا بیده.
- چه‌قدر هم عصبی بود. ولی حالا می‌تواند بیست تا از حروف الفبای فارسی و هشتاد کلمه را هم به زبان بیاورد.
- من هیش توپی نداشتم.
- و این به خاطر زحمت‌های شماست.
- مشا مو خوب نوشتم. دایی یه توپ شِل شلی داد و پشت‌سر هم دست می‌زند. اخم می‌کنم:
- گلی! تو که این شعر را سه روز پیش بهتر می‌خواندی؟ چی شد؟
گلی فقط می‌خندد. دفتر همخوان‌ها را از توی کتابخانه‌ام بر می‌دارم و باز می‌کنم. مادر گلی می‌پرسد:
- می‌شود من هم یکی از این‌ها را داشته باشم؟
- فکر نمی‌کنم به کارتان بیاید. این دفتر ابزارِ اصلی کار ماست. در 100 صفحه که تمام حروف الفبا را در 3 گروهِ واکداد و بی‌واک. قدامی، خلفی، انفجاری، سایشی و سایشی مرکب تقسیم‌بندی کرده‌اند. هر بیمار زیر مجموعه‌ی یک دسته قرار می‌گیرد. شما نمی‌توانید تشخیص دهید. ما توی دانشگاه یاد گرفته‌ایم که لب‌شکری‌ها، مادرزادی‌ها... یا چه می‌دانم آن‌ها که مشکل عاطفی دارند... حرفم را قطع می‌کند:
- ببخشید؛ فکر کردم خودم می‌توانم به او یاد بدهم.
- خیر. مگر نمی‌بینید در هر مراجعه من یک حرف مخصوص به گلی یاد می‌دهم. تازه کارِ عملی هست.
- پس چرا نمی‌تواند ترکیب ب با الف را خوب بگوید. تازه خ با د را هم به سختی ادا می‌کند و آن هم غلط.
به لب‌های گلی اشاره می‌کنم:
- برای این‌که گلی مادرزادی لب پایینش شل‌تر از سایر لب‌هاست. سقفِ دهانش هم که به خاطر انحنای زیاد عمل شده و تا بخواهد مثل بچه‌های عادی صحبت کند، زمان می‌برد.
گلی که تا لحظه‌ای قبل روی تختم نشسته بود و شعر می‌خواند، رو به روی کتابخانه‌ام می‌ایستد؛ ابروهای هشتی‌اش را بالا می‌اندازد:
- وای ماما! چه گرچتاش؟ به من نزدیک می‌شود. دستم را تندتند تکان می‌دهد:
- سودی خالی. سودی و من می‌فهمم که باید شروع کنم. مادر گلی آزرده خاطر اما آرزومند نگاهش می‌کند:
- یعنی درست می‌شود؟ شش سالش است؟
امیدواریش که می‌دهم، با مادرم از اتاق بیرون می‌روند. دفتر هم‌خوان‌ها را روی میز می‌گذارم. گلی را روی صندلی می‌نشانم. خودم هم رو به رویش می‌نشینم. دست‌هایش را زیر چانه گذاشته با شیطنت وراندازم می‌کند. دفتر را ورق می‌زنم: خب گلی خانم. عزیزم بگو: چرخ خیاطی؛ فوراً جواب می‌دهد: چَراَیادی.
- عزیزم به من نگاه کن! شمرده‌شمرده می‌گویم: چرخ خیّا... طی. به خودش فشار می‌آورد: خچ اَیاقی.
- خب حالا بگو قابلمه.
- لالبمه.
- گلی خانم خروس می‌گفت؟
دست‌ها را دور دهانش حلقه می‌کند و به تقلید از خروس می‌خواند: دوخولی دوخو. از روی صندلی بلند می‌شود. دوان‌دوان و بی‌اعتنا به اعتراضِ من، در اتاق را باز می‌کند و می‌رود بیرون. مادرش او را به اتاق می‌آورد و روی صندلی می‌نشاند.
- خب گلی بگو: وِز، وِز. فِس فِس.
مادر با صدای بلند و کشداری می‌خندد و من را هم به خنده می‌اندازد. گلی هم یک پایش را روی میز می‌آورد و تندتند تکان می‌دهد. به جوراب‌های قرمزرنگش اشاره می‌کند:
- خالی! جوشاد؛ جوشاد. ناراحت می‌شوم، مامانِ گلی بیرون! مادر که می‌رود، گلی مؤدب می‌شود:
- گلی عزیزم بگو: خاله. خالی. خاله خاله. زبانش را محکم به سقف دهانش می‌چسباند: خال... له.
- آفرین گلی! بالاخره درست گفتی. گلی را بغل می‌کنم و رو به روی آیینه‌ی قدی اتاقم می‌ایستم. چشمم به قاب عکس روی دیوار می‌افتد:
- گلی بگو بابا. به زحمت لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد:
- بِ... آ... بِ... آ...
- گلی یعنی تمرین نکردی؟ من که یک هفته است دارم یادت می‌دهم؛ تندتر از قبل می‌گویم: بابا، بابا.
- با... با... با...
- بابای من شهید شده.
- با، با، یِ من مُدِه.
- گلی پدرت مرده؟ سرش را تندتند بالا و پایین می‌آورد: آیه، آیه.
دلم آشوب می‌شود؛ پس تو هم مثل من بی‌پدری؟ بیچاره‌ای. اخم می‌کند: نه نه؛ دایی، دایی.
بافته‌های ذهنم به هم می‌ریزد: زبان بسته تو چه می‌فهمی پدر یعنی چه؟ بگو بابای من شهید شده. گلی شده گلی، گلی، گل مَن گلی.
با تعجب نگاهم می‌کند:
- خالی! خال... له...؟
- گلی فکر کردی دیوانه شدم؟ نه دختر، نه همدرد؛ نه گل گلی؛ جوراب گلی...
گلی با سرعت از اتاق بیرون می‌رود و با مادرش می‌آید. او با تعجب سر تا پایم را ورانداز می‌کند:
- اگر حالتان خوب نیست می‌رویم یک وقت دیگر. دایی گلی...
- نه خوبم؛ نوبتی هم که باشد، نوبتِ کار عملی است برای سفت کردنِ عضلات دهانِ گلی.
- حکیمه جان! دایی گلی با شما کار دارد. بقیه‌اش را بگذار... .
- نه مادر. چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. اصلاً شما هم بمانید. آن‌ها هم در گوشه‌ای روی فرش می‌نشینند. رو به مادر گلی می‌گویم:
- ببینم گلی توی خانه تمرین کرده است یا نه؟ گلی به مادرش نگاه می‌کند و مادر می‌گوید:
- بله دختر من خیلی تمرین کرده. خیال گلی که راحت می‌شود، مادر با چشمک و اشاره به من می‌فهماند که: گلی اصلاً به حرفم گوش نمی‌دهد و فقط بازی می‌کند. لُپم را باد می‌کنم و با هر دو دست یک‌باره آن را خالی می‌کنم. باد که خالی می‌شود، با صدای بلند می‌خندد. هر چه سعی می‌کنم خنده‌اش را بند بیاورم، فایده ندارد که ندارد. از تمرینات خسته شده. مادرِ گلی عذرخواهی می‌کند: خانم! خواهش می‌کنم از گلی خسته نشوید؛ تو را به خدا درمانش کنید.
- مهم نیست؛‌ درست می‌شود.
می‌اندیشم: « گلی تمام وجود من است؛ خستگی آن هم از گلی به هیچ وجه. »
از توی کمدم هشت شمع درمی‌آورم. هر کدام را توی یک بشقاب کوچک روی میز می‌گذارم. شمع‌ها را یکی یکی روشن می‌کنم.
- خب گلی! ببینم می‌توانی این‌ها را خاموش کنی یا نه؟
شمع اول را جلوی صورتش می‌گیرم: ببین گلی! بعد هم لُپ‌هایم را باد می‌کنم و باد آن را به طرف شمع می‌فرستم. شمع خاموش می‌شود. اگر تو هم بتوانی همه‌ی شمع‌ها را خاموش کنی، یک شمع جایزه داری. شمع دیگری را روبه روی صورتش نگه می‌دارم. به زحمت دهانش را پر از باد می‌کند و فوت که می‌کند، آب دهانش روی دستم می‌ریزد و شعله‌ی شمع کمی تکان می‌خورد. تلفن زنگ می‌زند. مادر جواب می‌دهد و بعد از کلی آخ آخ و نُچ نُچ کردن، روی یک ورق چیزهایی می‌نویسد. دست از کار می‌کشم. منتظر خبرش هستم. گوشی را که می‌گذارد، می‌گوید: زن دایی‌ات بود. می‌گفت: دایی دیروز تصادف کرده؛ عملش کرده‌اند. می‌رویم بیمارستان.
مادر گلی هم ناراحت می‌رود. بی‌توجه می‌گویم: چیزی نیست مادر! دایی بادمجان بم است؛ نمی‌میره.
مادر غمناک از اتاق بیرون می‌رود و من به شمع‌های روشن نگاه می‌کنم.
- نشد گلی! دوباره. سعی می‌کند اما موفق نمی‌شود به شمع اشاره می‌کند:
- خالی... حو... خو... حُدا ای جاس؟ توی شمع.
- شاید نمی‌دانم. صورتش را توی دست‌هایم می‌گیرم.
- ببین گلی! اصلاً این طوری خاموش کن. لُپت را که باد کردی، با صدای بلند بگو پَع.
گلی هر هشت تا شمع را با صدای پَع خاموش می‌کند. دست می‌زند و می‌خواند:
جانی... جانی... خاموشیدم. خاموشیدم.
از اتاق که می‌رود، مادر گلی می‌پرسد: شما دختر شهیدید؟ من که انتظار چنین سؤالی را ندارم، حیرت‌زده می‌گویم:
- چرا می‌پرسید؟ و پیش خودم می‌گویم: « یعنی قیافه‌ی من تا این حد بدبخت و درمانده است... »
- خیر! من قصد توهین ندارم. از حرف‌هایی که به گلی یاد می‌دهید. راستش پارسال که پدر گلی به خاطر بیماری قلبی عمرشان را دادند به شما... با خودم می‌گویم: « اگر سبوی عمرش لبریز نشده بود که خودش استفاده می‌کرد. »
- ... گلی خیلی به دایی‌اش وابسته شده؛ با هم زندگی می‌کنیم. چند هفته است که شما به گلی می‌گویید: بابای من شهید شده. دفعه‌ی قبل هم گفتید نامرد شده... چادرم را سرم می‌کنم.
- برای همین برادرم کمال آقا که خودش مجروح جنگ است، خواست شما را ببیند و...
به اتاق پذیرایی می‌روم. نمی‌دانم چرا از کمال آقای توانا خوشم نمی‌آید. گلی کنار دایی‌اش می‌نشیند. یک خیار و یک سیب هم از توی بشقابش بر می‌دارد و به او تکیه می‌دهد. خیار را با پوست می‌خورد و به من نگاه می‌کند. رو به روی کمال آقا می‌نشینم. صدای خش خش پایه‌های مبل بلند می‌شود.
- خسته نباشید. صدایش گرم و پدرانه است: از مادرتان شنیدم که قرار است به ملاقات دایی‌تان بروید. ما هم...
- بله. همین که شما رفتید، ما هم می‌رویم. مادرم صدایش را صاف می‌کند و چشم غرّه می‌رود که یعنی این چه طرز حرف زدن است. میهمان‌اند و میهمان هم حبیب خدا؛ مؤدب باش!
آقا کمال صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید: اگر اجازه دهید ما هم می‌آییم. تازه می‌فهمم که با مادر تبانی کرده‌اند. خودشان بریده‌اند و دوخته‌اند. خدایا! غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟
ردّ صحبتش را به گفتار درمانی می‌کشاند:
- از وقتی که وارد ترکیب خ با د شدید و کلمه‌ی خدا را به گلی یاد دادید، همه جا دنبال خدا می‌گردد. نماز که می‌خوانم، به مُهر اشاره می‌کند و می‌پرسد: دایی خدا این‌جاست؟ گفتم خدا همه جا هست. هر جا دعایی خوانده شود، به فقیری کمک شود؛ دل دردمندی شاد شود. خدا همان‌جاست. خیلی به شما وابسته است...
با خودم می گویم: « علاقه‌ی من گلی قابل وصف نیست. گلی جزیی از وجود من است. »
- شما هر چه می‌کنید و هر چه می‌گویید، مو به مو اجرا می‌کند و می‌گوید.
روی صندلی جابه جا می‌شود و ادامه می‌دهد:
- از گلی شنیدم که گفتید پدرتان به جبهه رفته و شهید شده. « خدایا باز جنگ؛ باز شهادت؛ باز نیش و کنایه‌ها... و حرمت‌شکنی‌های آن دایی از خدا بی‌خبر... » سرم پر می‌شود از حرف و حرف و حرف.
- ظاهراً شما بازمانده‌ی آن جنگ لعنتی هستید. چرا دور و برتان را نگاه نمی‌‌کنید؟‌ نمی‌شنوید بعضی از مردم چه می‌گویند؟ برای هیچ کس مهم نیستید... صبورانه می‌گوید:
- چشم‌هایم را که توی جبهه‌ی جنوب جا گذاشتم، توی عملیات والفجر هشت؛ اما دست‌هایم...
احساس می‌کنم چیزی درونم را می‌شکند و فرو می‌ریزد. تمام بدنم به رعشه می‌افتد: « بی‌انصاف چرا این حرف‌ها را به او می‌زنی؟ به او که نه دست دارد و نه چشم. خدایا بنده‌ای رنجیده‌تر؛ دل شکسته‌تر از کمال آقا نداشتی که بفرستی سروقتم. »
- ... با چند نفر از دوستانم موقع عملیات توی یک میدان مین بین نیروهای خودی و دشمن جا ماندیم. پشتِ سرمان عراقی‌ها بودند و رو به رویمان بچه‌های خودمان. چشم‌هایم نمی‌دید؛ از دوستانم هم هیچ صدایی نمی‌آمد...
گلی یک نارنگی از توی ظرف میوه برمی‌دارد و پوست می‌کند.
- شنیدم که کسی آرام و دردمند می‌گفت: حاج کمال زنده‌ای؟ جواب بده. گفتم: خودت را معطل من نکن؛ برگرد عقب. اما به حرفم گوش نکرد. من را به پشت گرفت و شروع کرد به دویدن. به خواهرش می‌گوید:
- داود آقا خلیلی را می‌گویم. یادت هست ستاره خانم؟ مادر گلی به من نگاه می‌کند:
- بیست سال پیش داود آقا هفده سالش بود. سه خواهر داشت و همین یک برادر. مادرش می‌گفت وقتی که از مدرسه یا مسجد به خانه می‌آمد، حتماً در می‌زد و یا ا... می‌گفت. یک روز به او گفتم من و خواهرهایت که غریبه نیستیم، خُب در را باز کن و بیا تو. گفت: نه مجلس زنانه است. اعلام آمادگی کنم بهتر است.
- دایی! ناننگی؛ ناننگی.
گلی نصف نارنگی را خودش خورده و نصف دیگر را به کمال آقای توانا می‌دهد. یک قاچ از نارنگی را توی دهان دایی‌اش می‌گذارد، صبر می‌کند تا بخورد. همین که خورد، قاچ دیگری برمی‌دارد و باز منتظر می‌ماند.
و کمال آقا با اشتیاق نارنگی را می‌خورد. بعد هم از توی جعبه‌ی دستمال کاغذی روی میز یک دستمال بر می‌دارد و روبه روی دایی‌اش می‌ایستد:
- دایی! دایی! دَمسال. کمال آقا سرش را خم می‌کند و گلی به آرامی دور لب‌های دایی را تمیز می‌کند و دستمال را توی بشقاب می‌گذارد. بعد هم روی مبل می‌نشیند و پاهایش را بالا و پایین می‌آورد.
- دست گلت درد نکند دایی گلی. به عمرم نارنگی به این خوشمزه‌ای نخورده بودم. با خودم می‌گویم: « خوش به حالت گلی! چه دایی خوبی داری. اما دایی من؛ از وقتی یادم هست نعره می‌کشید و گیلاس گیلاس... »
- ... بله، داود که هفت، هشت سالی از من کوچک‌تر بود و داشت از میان معبر میدان مین رد می‌شد. یک دفعه تیربار دشمن به کار افتاد. پاهایش را هدف گرفتند. بی‌اختیار از معبر خارج شد و روی یک مین افتاد و شهید شد. دست‌های من هم همان‌جا ماند و...
- چرا این‌ها را به من می‌گویید؟ به من که پدرم را توی جبهه‌ی غرب کشتند. توی کردستان سرش را بریدند. اگر به شما توهین کردم ببخشید اما... حرفم را قطع می‌کند:
- برای این که بدانید پدر شما و امثال او که جانشان را برای در خطر نیفتادن جان هم‌وطنانشان دادند، مرد بودند و بی‌غیرت نبودند. می‌خواستند ایرانی سربلند و آزاد داشته باشند.
نمی‌توانستند بنشینند تا دشمن بر جان و مال و ناموسشان مسلط شود. دخترم...
مادرم پادرمیانی می‌کند: کمال آقا. تو را به خدا از حکیمه‌ی ما ناراحت نشوید. شما...
-طوری نیست. من هم دختری دارم به سن و سال حکیمه خانم شما. جوان‌اند دیگر. بگذارید حرفش را بگوید.
حس می‌کنم سرم بزرگ شده. داغ و پر از جاهای خالی است. اتاق، همراه با تلویزیون و میزش، کامپیوتر، پرده‌ها. گلی و مادرش، مادرم و کمال آقا دور سرم می‌چرخند.
- اما حرف‌های مردم درباره‌ی پدرم درست نیست. مگر...
- او که دیگر پدر شما نیست. متعلّق به همه‌ی ماست. سیدمراد یک قهرمانِ ملی است. پدرت جانش را برای خدا داد، نه برای به‌به و چه‌چه مردم؛ یا لعن و نفرینشان. او با خدا معامله کرد. درباره‌ی مردم هم اشتباه می‌کنی.
مادرم رو به کمال آقا می‌گوید:
- خدا شاهد است. من هم همین را می‌گویم. مردم ما خیلی هم خوبند. کمال آقا! حکیمه خانم ما، کمی حساس شده و به ساعت نگاه می‌کند.
- وقت ملاقات است. کمال آقا می‌گوید:
- ماجرای دایی شما را از مادرتان شنیدم. اجازه می‌دهید همراهتان باشیم؟ سکوت می‌کنم و او - صمیمی و مهربان می‌گوید:
- خب. الحمدالله که اجازه دادید. سکوت علامت رضایت است. درست می‌گویم؟
- خواهش می‌کنم. بفرمایید.
آژانس که می‌آید. گلی کت دایی‌اش را می‌گیرد و با احتیاط از پله‌ها پایین می‌برد. مادر گلی هم هست.
- دایی! چار تا پلّ ... پلّه، چارتا.
به آ‌رامی از روی پله‌ها پایین می‌رود و می‌شمارد: یِ، دو، سِ، چار. دایی تموم شُی.
مادر گلی نگاهی به دیوارهای سفید سیمانی می‌اندازد و به درخت اشاره می‌کند: به به! چه باغچه‌ای!
عجب درختِ خرمالوی قشنگی! گلی نگاه کن. هنوز چند تا خرمالو دارد.
گلی بالا و پایین می‌پرد؛ خومایو؛ خومایو. شا نمی‌شان. به درخت خرمالو که گنجشک‌ها روی شاخه‌های بی‌برگش سر و صدا راه انداخته‌اند، خیره می‌شوم. مادرم درخت را تکان می‌دهد و چند خرمالو که سر شاخه‌ها جا مانده است، روی زمین و توی باغچه می‌افتد.
مادرم خرمالو بر می‌دارد و توی حوضِ وسطِ حیاط شستشو می‌دهد. گلی خرمالو را می‌گیرد و با انگشت اشاره می‌کند:
- خال... له... خومایو!
می‌گویم: گلی جان. دیگر با حرف خ چه کلمه‌ای می‌توانی بسازی؟
- خودای ای‌جاس!
همه می‌خندند.
- عزیزم خدا همه جا هست. خرمالویت را بخور!
گلی کت دایی‌اش را می‌کشد: دایی خومایو بخوی! کمال آقا تشکر می‌کند و با هم به طرف بیمارستان می‌رویم. من به گلی می‌اندیشم. جا و مکانِ خدا... دایی سامان و... حاج کمال آقا... خدایا چه قدر راضی است.
چرا شکایت نمی‌کند؟ آن وقت من...
اتاق خصوصی دایی سامان طبقه‌ی اول بیمارستان است. روبه روی اتاق که می‌رسیم، دو تا از پرستارهای مرد زیر بغل دایی سامان را گرفته‌اند و می‌خواهند او را روی صندلی چرخدار که دو، سه قدمی با تخت فاصله دارد، بنشانند. زن دایی تا ما را می‌بیند، سلام می‌کند و توی بغل مادرم بغضش می‌ترکد. دست‌های دایی در اختیارش نیست. هر قدم که به کمک آن‌ها بر می‌دارد، دست‌هایش به طور نامنظم در هوا می‌چرخد و بالا و پایین می‌رود. چشم‌هایش بدونِ اراده دو دو می‌زند. مادرم تعجب می‌کند: کجا؟ زن‌دایی می‌گوید: رادیولوژی و دایی را می‌برند.
« عجب! دنیای غریبی است. نه بابا! انگار خدا حواسش هست. اما نه؛ درست است که از دایی دلگیر بودم، اما نمی‌خواستم به این روز بیفتد. خدایا به خاطر تمام ناسپاسی‌هایم معذرت می‌خواهم. »
کمال آقا به کمک گلی روی صندلی می‌نشیند. گلی هم توی بغلش، فضای ذهنم پر می‌شود از هرز‌گی‌‌ها و هرزه‌گویی‌های دایی سامان و آن روزهایی که دایی سامان توی باغ کرج با نوارِ:
« امشب شب رقص و سازه و آوزاه
مرغ دلِ من در اوجِ پروازه »
با دیگران می‌رقصید و دست‌هایش را منظم بالا و پایین می‌آورد و موهای بلند و لختش را بالا می‌گرفت. دور تا دور استخر می‌چرخید. چشمک می‌زد و بعضی وقت‌ها هم نعره می‌کشید که: آ... ی نفس‌کش! و باز شانه‌ها و دست‌ها را می‌لرزاند؛ چه لرزاندنی؟! و به قول خودش شراباً طهورا بود که پشت‌سر هم به گیلاس دیگران می‌زد و سر می‌کشید.
مادر گلی دست گل مریم و رُزی را که از جلوی در بیمارستان خریده است، توی پارچِ بالایی تخت دایی سامان می‌گذارد. دایی سامان را به اتاق می‌آوردند و روی تخت می‌خوابانند. زن‌دایی که حالا دیگر گریه‌هایش تمام شده،
- دکترش گفته از بیمارستان که مرخص شد، چند ماهی باید فیزیوتراپی شود تا دست‌هایش به حالت اول برگردد. بعد هم نوبتِ گفتاردرمانی می‌رسد. تا زبان باز کند و خوب حرف بزند. و آهسته برای مادر و آقا کمال توضیح می‌دهد.
دایی سامان فقط نگاه می‌کند و گاهی چند قطره اشک هم از گوشه‌ی چشم‌هایش جاری می‌شود.
صدای گرم آقا کمال سکوت را می‌شکند:
- جناب سامان عزیز! من زبانت را تضمین می‌کنم. حکیمه خانم شما و خاله‌ی گلی، استاد باز کردن زبان است.
- دایی کمال آقا داشتیم!
می‌خندد. گلی به تخت نزدیک می‌شود و دست بی‌رمق دایی سامان را می‌گیرد. دست دیگرش را هم روی سر باندپیچی‌شده‌ی دایی سامان می‌گذارد.
- خالّ... له، شچَسته؟
- بله عزیزم. شکسته. گلی کتِ دایی‌اش را می‌کشد: دایی دوعا... دوعا... کمال آقا لبخند می‌زند:
- چَشم عزیزم؛ الآن برایش دعا می‌کنم. شانه‌های مادرم می‌لرزد. بغض می‌کنم. با خودم می‌گویم: « دایی کمال خیلی رنج کشیده‌ای. تو را به خدا برای من هم دعا کن. دعایت رد خور ندارد. »
نگاهم به دایی سامان است. گلی به لب‌هایش نزدیک می‌شود. چیزی می‌گوید اما نمی‌شنوم. دهانش را باز و بسته می‌کند. صدای خفیفی بلند می‌شود: « خدایا چه می‌گوید؟ چرا این‌قدر خنگ شدم. » گلی دستم را می‌کشد: خال ... له، من ببینم.
دایی سامان می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما نمی‌تواند. گلی به او نزدیک می‌شود. دایی سامان به سختی لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد. گلی سرش را نزدیک‌تر می‌برد.
- سوختم خدا... سوخ... تم خدا.
خدایا درست گفت. بالاخره توانست حرف بزند. خودم را مقابل عکس پدر می‌بینم... « خودی نشان بده... » حس می‌کنم تمام دنیا زیر پای من است. گلی یک لیوان از روی میز بر می‌دارد و رو به من می‌گوید: آب؛ آب. سوخ... ته. سوخ... ته. مادر گلی می‌گوید:
- گلی فکر می‌کند اگر به او آب بدهد، دیگر نمی‌سوزد.
به گلی می‌گویم: عزیزم دایی سامان تصادف کرده؛ ولی از چیز دیگری سوخته.
گلی هاج و واج نگاهم می‌کند. بغضم می‌ترکد. بی‌اختیار با چفیه‌ای که یک ساعت قبل گلی در گردنم انداخته بود، اشک‌هایم را پاک می‌کنم. گلی گوشه‌ی چفیه را می‌کشد. از دور گردنم آن را باز می‌کنم. چفیه را به دایی‌اش می‌دهد:
- دایی! لب هایش را به زحمت به هم فشار می‌دهد: دُعاکُ... کن!
آقا کمال دعا می‌خواند:
- خدایا هر چه زودتر حالِ دایی خاله خانم را خوب کن.
گلی دست‌های کوچکش را بالا می‌آورد: آ... م... مین. آم. مین.
- خدایا شکرت. حرف زد. درست گفت.
آمین گفتن که تمام می‌شود، گلی چفیه را می‌گیرد. به زحمت به آن که فوت می‌کند، کمی از آب دهانش هم روی آن می‌پاشد. بعد هم آن را روی سر دایی سامان می‌گذارد. به چفیه اشاره می‌کند و در برابر چشمانِ حیرت‌زده‌ی ما می‌گوید:
- خ... خدا این‌جاست. خدا این جاست.
- صدای گریه‌ی مادر از دیگران بلندتر است. شانه‌های دایی سامان هم می‌لرزد.

نویسنده: محبوبه معراجی‌پور_ کارشناس علوم سیاسی_ متولد 1351_ تهران

منبع: کتاب ستاره های سربی   -  صفحه: 41

جمعه 1389/6/26 10:17

مثل یک صبح قشنگ دویدی توی زندگی من، مثل آفتاب، مثل سایه، مهربان و بی‌ادعا.
زندگی مشترکمان از نیمه راه دانشگاه آغاز شد و با بوی جنگ در هم آمیخت. از جبهه می‌آمدی از دل دشمن، از شب‌های پرحادثه، انفجارهای پی‌درپی، از پشت خاکریزها، هنوز بوی باروت می‌دادی.
گرد و خاکِ لباس‌ها و موهایت پاک نشده بود. با تو حرف می‌زدم، تصویر شهید شدن همسنگری‌های مهربانت را توی خانه چشم‌هایت می‌دیدم. می‌گفتی قطعه‌ای از بهشت است.
چه‌قدر چشم‌های نمناکت را دوست داشتم.
روزی که از جبهه برگشتی، برای من بهترین روز دنیا بود و روزهایی که کنارم بودی، بهترین روزهای زندگی‌ام.
خوشحال بودم. از عمق وجود. می‌آمدی. حجم خیال و رفتارم پر از تو بود. کنارم بودی. دلم برایت می‌سوخت.
دلتنگ تو، دلتنگ دغدغه‌هایت ... پاهایت تاول زده بود و دست‌هایت پینه.
می‌گفتم: این چند روز را استراحت کن. می‌خندیدی و می‌گفتی خیلی زرنگی؛ می‌خواهی بعد از من بگویی عباس شوهر خوبی نبود.
ظرف می‌شستی، جارو می‌زدی، می‌خریدی، می‌کشیدی، می‌آوردی. وقتی می‌دیدم با چه دقتی سبزی‌ها را پاک می‌کنی، می‌خندیدم. می‌گفتم: راستش را بگو، توی جبهه مسئول آشپزخانه‌ای یا فرمانده !؟
خودت چیزی نمی‌گفتی اما دوستانت برایم می‌گفتند که چه فرمانده‌ی لایقی هستی.
هرچه به پایان روزهای مرخصی‌ات نزدیک‌تر می‌شدیم، ناراحتی من بیشتر می‌شد. کمتر حرف می‌زدم. توی فکر می‌رفتم، بغض می‌کردم و دلم می‌شد شهر آشوب فکرهای جورواجور.
برایم لطیفه‌های جنگی تعریف می‌کردی، مرا می‌خنداندی. اما من بغض می‌کردم و به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شدم.
خاطرات روزهایی که پیشم بودی، جلوی چشم‌هایم به حرکت درمی‌آمد. آن موقع چه‌قدر احساس خوشبختی می‌کردم. اما حالا که داری می‌روی، تنهاتر از من توی دنیای به این بزرگی کسی وجود ندارد.
می‌گفتی عروس خانم، راست‌راستی راضی به رفتنم نیستی، مگر خودت همیشه نمی‌گویی افتخارم این است که همسر یک رزمنده‌ام.
و خوب می‌دانستم که همه‌ی دل‌نگرانی‌هایم از این است که بلایی سرت بیاید. می‌گفتم: اگر بدانم مواظب خودت هستی، دلم آرام می‌گیرد. آن‌وقت اگر این جنگ چهل سال هم طول بکشد، طاقت دوری‌ات را دارم.
و تو آه می‌کشیدی و می‌گفتی: شهادت، نصیب هر کس نمی‌شود. دلت نمی‌آمد ناراحتم کنی، زود حرف را عوض می‌کردی، می‌گفتی: بگذار پیروز شویم، به شیرینی آن یک سفر، با هم می‌رویم کربلا، دیگر همیشه پیش هم هستیم.
تو فردای آن روز راهی شدی. قرآن را بالای سرت گرفتم، هرچه دعا از حفظ داشتم، بدرقه‌ی راهت کردم. گفتم: چه می‌شد من هم می‌توانستم با تو بیایم. به خدا ما زن‌ها دوست داریم به جبهه بیاییم و کمک شما باشیم.
می‌گفتی: حالا که الحمدالله با وجود شما زن‌های خوب، مردها جبهه را خوب حفظ کرده‌اند. کاسه‌ی آب را پشت سرت ریختم تا زودتر برگردی. تو رفتی اما با هر قدمی که برمی‌داشتی، می‌ایستادی. پشت سرت را نگاه می‌کردی، دستی تکان می‌دادی و خداحافظی می‌کردی.
چادر سفید عروسی‌ام سرم بود. نگاهت می‌کردم و با بال‌های چادر، اشک هایم را پاک می‌کردم. نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. وقتی به پیچ کوچه رسیدی، ایستادی، خداحافظی کردی. دست‌هایت را روی چشم‌هایت کشیدی و خندیدی. فهمیدم که می‌گویی اشک‌هایم را پاک کنم ...
در را که بستم، غم بزرگی بروی سرم و بعد توی حیاط خانه چرخید. با رفتنت گویا پرنده‌ی خوشبختی خانه‌ی کوچکمان هم توی قفس پرید. دیگر صدای زندگی از هیچ روزنه‌ای به گوش نمی‌رسید.
تو رفتی تا مهربانی‌هایت را با رزمنده‌های جبهه‌ها تقسیم کنی. روزی که رفتی، باورم نمی‌شد؛ که روی دست‌های مردمی که دوستشان داشتی، برگردی.
آن روز سرد زمستان که خاک‌ها را روی تن پاک تو می‌ریختند، ساکت و بهت‌زده گوشه‌ای ایستادم و به تابوت بی‌صدایت نگاه کردم. به شیشه‌های گلابی که روی سر و صورتمان خالی می‌شد و به تاج گل‌های خوشبویی که با نوارهای مشکی به صف برای بدرقه‌ات ایستاده بودند.
تمام مدت کنارم بودی. گرمای وجودت را حس می‌کردم. ایستاده بودی و با حس غریبی نگاهم می‌کردی. چشم‌هایت مثل همیشه نمناک بود. آخرین خاک‌ها که روی مزارت ریخته شد، آدم‌هایی که برای خداحافظی با آسمان وجودت آمده بودند، به طرفم سرازیر شدند.
زن‌ها خودشان را توی بغلم می‌انداختند، همدردی می‌کردند. تسلیت می‌گفتند و شهادتت را تبریک می‌گفتند. مردهای سیاه‌پوش سر به زیر جلو می‌آمدند.
سر سلامتی می‌دادند، خداحافظی می‌کردند و سوار ماشین‌ها و اتوبوس‌ها می‌شدند و می‌رفتند. عاقبت من ماندم و تو و آسمان پاک بالای سرمان که حالا اینقدر پایین آمده بود تا صدایمان را بشنود. دیگر وقتش بود تا گریه کنم. رو به‌رویم ایستاده بودی، ابروهایت را بالا انداختی، لبت را گزیدی و بعد سرت را پایین انداختی.
آهسته گفتم: عباس جان، گریه هم نکنم؟ چشم‌هایت را بستی و سرت را تکان دادی. باریدم ولی تمام نشده، بقیه‌اش را قورت دادم. نشستی. سرت همچنان پایین بود، خیلی پایین. انگشتر عقیق دستت بود، همان که به جای حلقه‌ی عروسی برداشتی. چقدر اذیتم کردی. تمام زرگری‌های شهر را زیر پا گذاشتیم؛ آخر هم گفتی: اصلاً حلقه برای چی؟ می‌خواهم غلام حلقه به گوش شما باشم! و زدی زیر خنده.
می‌دانستم می‌خواهی کاری کنی که حلقه‌ی طلا نخری. آخرش هم به اصرار من این انگشتر عقیق را از نقره‌فروشی دوستت برداشتی. با همان دستت روی خاک‌ها نوشتی: « یا حسین شهید » آرام و آهسته به حرف درآمدی: گریه برای چه؟
من خودم این راه را انتخاب کردم. بهتر از هر کس دیگری می‌دانی، آرزویم این بود و بعد با چشم‌های همیشه نمناک به من نگاه کردی: زهرا جان، خودت خوب می‌دانی که چقدر دوستت دارم. زندگیمان را هم دوست دارم و از کنار تو بودن لذت می‌برم. مگر این زندگی دنیا چند روز است؟ فکرش را بکن ! چند سالی کنار هم زندگی می‌کنیم. بچه‌دار می‌شویم، بچه‌هایمان بزرگ می‌شوند.
بالاخره باید بمیریم. راستی‌راستی دلت نمی‌خواهد پیش خدای خودم روسفید باشم. دلت می‌خواهد بمانم و در یک زندگی نباتی در بستر بمیرم. لذت زندگی کردن بیشتر است یا لذت شهید شدن؟
تو که مرا خوب می‌شناسی، بمانم هم مثل آدم‌های دیگر نمی‌توانم دل، خوش کنم به این زر و زیورها و اسباب بازی‌های دنیا.
چشم‌هایم می‌سوخت، می‌دانستم هر دو چشمم شده کاسه‌ی خون. زل زدم توی صورت سفیدت که پشت انبوه محاسن پرپشت و سیاهت گم شده بود. گفتم: عباس، عباس جان! من بدون تو چه کار کنم. می‌ترسم گم شوم. هنوز سرت پایین بود.
خندیدی و گفتی: تو راه را خیلی خوب بلدی. تکثیر تو در هر دانش آموز کلاس‌ات حضور من است. بلند شدی. آرام و موقع بلند شدن، دستت را روی زانوهایت گذاشتی، مثل همیشه زانوهایت تق صدا کردند. توی صورتم خیره شدی. لبخند زدی و گفتی: می می‌روم. اما تو هستی و تمام کسانی که بعد از من راه را به دیگران نشان می‌دهند.
دستی روی شانه‌هایم پایین آمد: زهرا جان بلند شو، بسه دیگه، بلند شو بریم. ببین همه رفته‌اند. نگاه کردم. جایی که ایستاده بودی، تو نبودی. اما بوی خوب تنت را هنوز می‌توانستم احساس کنم. وجودم پر از تو بود. سرم گیج می‌رفت. آسمان گرفته بود. سوز عجیبی می‌آمد. در باغ بهشت هیچ کس نبود. سکوت سنگینی روی قبرها نشسته بود، پاهایم رمق نداشتند. چادرم را روی سرم محکم کردم. حس غریبی در وجودم خانه کرد. شده بودی نور و دویده بودی توی تمام جانم. گرمای وجودت ریخت توی رگ و خونم. صدای کلاغ‌ها را دیگر نمی‌شنیدم.
دو جفت چشم نمناک جلوتر از من به حرکت درآمدند. چشم‌های من هم پس از این همیشه نمناک خواهد بود. بی‌اختیار روی قبرها پا می‌گذاشتم و می‌رفتم. یادم آمد که پنجشنبه‌های آخر سال همیشه با مادرم به باغ بهشت می‌آمدم. پا که روی قبرها می‌گذاشتم، سرم داد می‌زد که از روی قبرها نرو؛ زیر هر کدام از این قبرها یک نفر خوابیده و گناه دارد که پایت را روی این آدم‌ها می‌گذاری. آن‌وقت با پاهای کوچکم از روی قبرها می‌پریدم. با خودم گفتم: نکند کسی پاهایش را روی عباسم بگذارد و چقدر از این فکر، دلم گرفت.

نویسنده: بهناز ضرابی زاده

منبع: کتاب گرگ ها می آیند   -  صفحه: 77

جمعه 1389/6/26 10:16

مادر هنوز سر سجاده است. زیر چشمی نگاهش می‌کنم، رو برگردانده و خیره شده به صفحه‌ی تلویزیون و آرام دانه‌های گلی تسبیح کربلایی‌اش را می‌اندازد و ذکر می‌گوید. به یکباره حالت چهره‌اش برمی‌گردد. چشم‌ها را می‌فشارد و صورتش را غم می‌گیرد. ذکر گفتنش به نفرین بدل می‌شود:
_ خدا نسل‌شونو از روی زمین برداره... الهی که به حق فاطمه‌ی زهرا، دست خودتون بره زیر ساطور... ای ظالم‌های غاصب.
انشاالله که به همین زودی‌های زود، خدا نابود بکنه، اون آمریکا رو که به شما کمک می‌کنه، ای لعنتی‌ها... .
قطره‌های اشک از گوشه‌ی چشم‌های مادر سرازیر می‌شود. سر بر می‌گردانم و بر صفحه‌ی تلویزیون، پایان صحنه‌ای را می‌بینم که صهیونیست‌ها با آجر دست یک فلسطینی را می‌شکنند. این صحنه بارها نشان داده شده بود.
پسرم با پارچی آب و چند لیوان و سفره به اتاق می‌آید. ایستاده زل می‌زند به صفحه‌ی تلویزیون. با دیدن درگیری جوان‌های فلسطینی با صهیونیست‌ها، دندان به هم می‌فشارد و می‌شنوم که می‌گوید: عجب نامردهایی!
از ظلمی که بر مردم فلسطین می‌رود. خشمگین و عصبانی می‌شوم. صدای گوینده‌ی اخبار را انگار نمی‌شنوم. مثل اغلب شب‌های دیگر محو تماشای انقلاب سنگ جوان‌های فلسطینی‌ می‌شوم. سربازی صهیونیست یک چشم خود را بسته و با چشم دیگر، فلسطینی‌ها را نشانه رفته است. در همان صحنه، نوجوانی نارنجکی را که گاز اشک‌آور با فشار از آن خارج می‌شود، با لگد به طرف کماندوهای اسرائیلی پس می‌راند. نرسیده به چهار راهی، دود سیاه سوختن لاستیک‌ها، خیابان محل عبور صهیونیست‌ها را غبارآلود کرده است. آن سوی دود و آتش. چند نوجوان، یک پیرمرد دشداشه‌پوش و دو سه زن. سنگ می‌پرانند و در صحنه‌ای دیگر، یک زره‌پوش در حال حرکت. آماج سنگ‌های رها شده از قلماسنگ‌هاست. لبخندی بر لب پسرم می‌نشیند و دست گره کرده‌اش را بالا می‌برد. زن و دخترم شام را آماده کردند. میلی به شام ندارم. دلم می‌خواهد به جای یکی از نوجوان‌ها می‌بودم...
فضای اتاق دم کرده است. دخترم، مادر و زنم بهت زده مانده‌اند. سفره هنوز پهن نشده. پسرم روزنامه‌ای ورزشی در دست دارد. دوباره به حال خود برمی‌گردم. به یاد صحنه‌های غریب آن بعداز ظهر دوران نوجوانی می‌افتم. که در بیداری چون کابوس از سر گذرانده بودم و اگر آن موج توفنده نبود و به دست ساواک بازداشت شده بودم، چه حال و روزی پیدا کرده بودم با چه سرنوشتی!
تصویرهای محوی پس از سال‌ها، رفته رفته شفاف می‌شد و صحنه به صحنه مقابلم مجسم می‌شد!
تا بازی فوتبال ساعتی وقت بود و فرصتی تا از قسمت‌های دیگر مجموعه‌ی ورزشی دیدن کنم. مجموعه‌ای که در هر جایی، از سال‌ها پیش از آن برایش تبلیغ شده بود. جابه جا تابلویی بود با آرم بازی‌های آسیایی تهران که تاریخ سال هزار و سیصد و پنجاه و سه و هزار و نهصد و هفتاد و چهار را داشت و از بس آن آرم و تابلوها را به شکل‌های گوناگون و در مکان‌های مختلف شهر دیده بودم، جاذبه‌اش را برایم از دست داده بود و نکته‌ی جالب برای من، چهره‌ی ورزشکارها بود. زردپوست‌ها که هرگز به آن تعداد در جایی ندیده بودم. هندوها و عرب‌هایی که انگار روی آتش تنور، نیم‌سوزشان کرده بودند.
تن عرق کرده‌ام به رعشه افتاد. شمد را کشیدم روی شانه‌ام، خواب از سرم پریده بود. آواز خروسی از دور دست‌ها، در میان بوق شیپوری کامیونی محو شد و از خانه‌های آن دست، شاید تشتی بود از روی بامی زمین افتاد که صدای دنباله‌دار دنگ آن خانه‌های همسایه را برداشت.
روز سختی را از سر گذرانده بودم. با جمعیت کشیده شده بودم به سمت شمال غرب مجموعه. از علامت بالای سر در فهمیدم سالن بسکتبال است. بلیت خریدم. از پله‌ها که بالا می‌رفتم، از صدای ایران _ ایران برشتابم افزودم. با صدای سوت دسته جمعی تماشاگرها، جلوی ورودی ایستادم. فضای سالن گرفته و سنگین بود و نگاهم افتاد به تابلو و نتیجه. پنجاه و هفت بر سی و دو. با آن‌که تیم ایران در میدان نبود اما تماشاچی‌های جوان و نوجوان که بیشتر دانشجو و دانش‌آموز بودند. فریاد ایران ایرانشان سالن ار برداشته بود. با نگاهی دوباره به تابلو، تیم فیلیپین سی و هفت بود و اسرائیل سی و دو. بیشتر جایگاه‌ها در اشغال تماشاگرهایی بود که شاید حتی از بسکتبال چیزی نمی‌دانستند. زن‌هایی که فقط آمده بودند مدل لباس‌هایشان را به نمایش بگذارند! و مردهایی که مرتب در جا می‌لولیدند و هم‌صدا سوت می‌زدند و پس از هر چند سوت فریاد می‌کشیدند: «اسرائیل». در بقیه‌ی قسمت‌ها، تعدادی به صورت پراکنده و یا گروه‌های چند نفره، دست می‌زدند و ایران _ ایران می‌گفتند. روی سکو، نزدیک ورودی، کنار مرد تنهایی نشستم و همان لحظه احساس کردم، برایش مزاحم هستم. مقابل پایم دو قوطی خالی نوشابه و یک بسته نیم خورده‌ی بیسکویت دیده می‌شد. در میدان مسابقه، بازی تندی در جریان بود. تیم اسرائیل ناشناخته بود و مرموز. اما در خبرها خوانده بودم: فیلیپین تیم اول آسیا است. سوت دسته جمعی و فریادهای گوشخراش تماشاچیان که آمده بودند. فقط سوت بکشند و اسرائیل _ اسرائیل بگویند. با فریاد ایران _ ایران جوان‌هایی که هرگز نمی‌خواستند اسرائیل برنده باشد، محو می‌شد. عده‌ای از گوشه‌ای می‌گفتند: «با اره بریدند سر موشه دایان را... عجب کره خری بود...»
جمعی دیگر جواب می‌دادند:
« با قیچی بریدند دم موشه دایان را... عجب توله سگی بود...»
شعارها چقدر خاطره‌انگیز بودند، یاد چند سال پیش از آن افتادم که تیم فوتبال ایران، اسرائیل را شکست داده بود و این شعار مردم کوچه و بازار شده بود!
با هر شعار، طرفداران تیم اسرائیل، دچار تشویق می‌شدند و ترس به جانشان می‌ریخت و تماشاچی‌هایی که پراکنده بودند و بی‌تفاوت، از شنیدن نام موشه دایان، به خنده می‌افتادند. جهودها، هر بار از دیدن پلیس‌هایی که یک تاج فلزی بالای نقاب کلاه‌شان بود و هوای آن‌ها را داشتند، جان می‌گرفتند و باز هم سوت می‌کشیدند. در میدان بازیکنان توپ بزرگ و قرمز را توی سبد می‌انداختند. یکباره بازیکنان ذخیره‌ی تیم اسرائیل از جا کنده شدند و به میان زمین دویدند! قوطی‌های خالی نوشابه به میدان کوبیده شد. جهودها، صدایشان بند آمده بود و پاسبان‌ها دیوانه‌وار هجوم برده بودند و با باتوم می‌کوبیدند روی سر و صورت جوان‌هایی که حالا دیگر همه از جا برخاسته بودند. چند قوطی به طرف تابلو و روی نام اسرائیل پرتاپ شد. یکی از قوطی‌ها هم به قاب عکس شاه خورد. هرچه طرفدارهای تیم اسرائیل ساکت بودند، دانشجوها و دانش‌آموزها از هیجان سر از پا نمی‌شناختند. هرچه به دست می‌آوردند، به میدان یا توی سبد تیم اسرائیل می‌انداختند.
« با اره بریدند سر موشه دایان را...»
«با قیچی بریدند دم موشه دایان را...»
هنوز از برق فلاش دوربین عکاس‌ها، چشم‌هایم آزرده بود. از جا بلند شدم و به حیاط و به آسمان نگاه کردم. هنوز تا سر زدن سپیده وقت باقی بود. دوباره میان بستر نشستم و سرم را گرفتم بین دست‌هایم.
آن روز عده‌ای دستگیر شده بودند. جوان‌ها برای آن‌که تعداد بیشتری از آن‌ها گرفتار نشود؛ به هم نزدیک شده بودند و مانند گردابی تند تند جا به جا می‌شدند. بعضی چند پله بالا رفتند و کسانی پایین پریدند و عده‌ای به دو طرف. در آن موج پدید آمده، افراد شناسایی شده، میان دوران جوان‌های جسور رد گم می‌کردند و آن‌ها که هنوز قوطی داشتند. به میدان یا توی سبد اسرائیل پرت می‌کردند. هیجان زده فقط فهمیدم، یکی از قوطی‌ها را به میدان پرتاب کرده‌ام. درون قوطی دوم مقداری نوشابه مانده بود و توی هوا بود که باقی مانده‌ی محتوایش بیرون پاشیده شد و از یاد مرد تنها، دستم سست شد. لحظه‌ای نگاهش کردم. لبخندی از سر رضایت بر لبش دیدم. با هیجان بیشتری به بسته‌ی نیم‌خورده بیسکویت چنگ زدم و قوطی جلوی مرد تنها را هم برداشتم و آماده‌ی پرتاب بودم که کسی گفت:
_ اینو هم ببرش پیش بقیه‌ی اخلالگرها!
تا به خود بیایم، پاسبانی بازویم را در دست زمختش فشرد و رو به سمتی هلم داد. در موج جماعت یک‌بار دیگر بازویم را فشرد. از پله‌ها بالا رفتم. با نگاهی به پایین، جوان‌های به خروش آمده را دیدم که بعد از به هم زدن جریان مسابقه، چون سیلی در حال خروج از سالن بودند. از غفلت مأمور، قاطی جوان‌ها از سالن خارج شدم.
تفسیر سیاسی خبر تلویزیون در مورد ادامه‌ی انتفاضه است. انگار قلوه سنگی از آن ربع قرن فاصله‌ی زمانی، در دستم مانده، قلماسنگی بالای سر نوجوانی تاب می‌خورد.
در خیالم قلوه سنگ توی دست من بود که شهاب آسا از کپه رها شد و به گمانم رو به چشم دیگر سرباز صهیونیست نشانه گرفته شده بود.

نویسنده: محمدعلی گودینی_ دیپلم طبیعی متولد 1335 کنگاور

منبع: کتاب ستاره های سربی   -  صفحه: 137

جمعه 1389/6/26 10:16

خون، تمام تنت را گرفته بود. لب‌هایت مثل کویری که سالیان سال باران نخورده باشد، ترک خورده بود. پلکت سنگینی می‌کرد. چشم‌هایت به گودی نشسته بود، کبودی زیر چشم‌هایت و زردی گونه‌ات را خطی کم‌رنگ از هم جدا می‌کرد. مرده بودی با مرده مو نمی‌زدی!
نمی‌دانم بیشتر زخمت با تو چنین کرده بود یا تشنگی و گرسنگی. هرچه بود مثل آدمی بودی که حسابی چلانده شده باشد، اول آب بدنش را گرفته باشند. بعد خونش را و سپس گوشت‌هایش را، و مانده باشد پوست و استخوان. پوست چسبیده به استخوان.
زانوهایت حق داشتند که تا شوند و تو را به زمین بیندازند. مگر از دو تا زانو چقدر می‌شود انتظار داشت. دو ساعت که آدم چهارزانو می‌نشیند حسابی خسته می‌شود، آن وقت دو تا زانو آن همه وقت آدم زخمی را گرسنه و تشنه بکشند و خسته نشوند؟ بچه‌ها دارند پیشروی می‌کنند و من هم با همه‌ام. خمپاره چپ و راستمان را می‌کند و می‌کاود و گهگاه یکی دو نفرمان را هم به دام می‌کشد.
خندق‌ها و کانال‌ها و میدان‌های مین ما را از خود عبور می‌دهند. دشمن تنها به فرار فکر می‌کند؛ بی‌کفش و کلاه و حتی بی‌سلاح می‌گریزد.
بیابان خدا پیش پای ما پهن است و ما پیش می‌رویم. هرچه که پیشتر می‌رویم بیشتر از هم جدا می‌افتیم. از ما می‌کشند ولی کم نمی‌شویم، پهن می‌شویم، گسترده می‌شویم و جلو می‌رویم. هرازگاهی از سوراخ سنگری، چند نفری که خوابشان سنگین‌تر بوده و دیرتر بیدار شده‌اند با عرقگیر و پای برهنه، دست‌ها به سر و تسلیم محض بیرون می‌آیند. همان وقت اسلامشان گل می‌کند و حسابی انقلابی و مخالف صدام می‌شوند و با یکی از بچه‌ها روانه پشت جبهه.
تانک‌های عراقی گردن‌های دراز و باریکشان را از لاک درآورده‌اند و مبهوت و سرگردان به اطراف نگاه می‌کنند. شاید از این که در این شلوغی و واویلا عاطل و باطل مانده‌اند خمارند و اگر بچه‌هایی که رانندگی تانک بلدند یا می‌خواهند همان جا یاد بگیرند، بدادشان نرسند حسابی ذله می‌شوند. تنها زحمت این تانک‌ها پس و پیش کردنشان است، یک عقب و جلو می‌خواهد، دور مختصری و سپس شلیک. به هرجا که بخورد غنیمت است، از ژ_سه و کلاش که بهتر عمل می‌کند. مال خودشان هم هست و باید صرف خودشان شود!
این را بچه‌ها وقت بالا رفتن از تانک‌های عراقی می‌گویند.
من هم مثل همه تشنگی و گرسنگی را فراموش کرده‌ام. ولی نماز را نه.
با پوتین به همان سمتی که فکر می‌کنم باید قبله باشد می‌ایستم و نماز ظهر و عصر را سلام می‌دهم. می‌ترسم از قضا شدن. ساعت ندارم ولی آفتاب آن‌قدر کمرنگ شده که به یک ساعت بعدش امید نمی‌شود بست. بعد از نماز دوباره راه می‌افتم و خودم را می‌رسانم به بچه‌ها.
همین طور که دارم مثل بقیه تکبیر می‌گویم و جلو می‌روم، حس می‌کنم کتف سمت چپم می‌سوزد. سوختنی که جگرم را هم کباب می‌کند اما به روی خودم نمی‌آورم. خشابم را عوض می‌کنم و ادامه می‌دهم به رفتن و شعار دادن و شلیک کردن. کتف سمت چپم انگار که سحر شده باشد، امانم را می‌برد. برای این که کسی را معطل خودم نکنم، آرام و بی‌سر و صدا کنار می‌کشم و خود را به تخته سنگی تکیه می‌دهم.
آرام آرام سر و کله غروب دارد پیدا می‌شود. اگر بتوانم خودم را به بچه‌ها برسانم، هم فکری برای زخمم می‌کنند و هم از شب و بیابان و سرگردانی نجات می‌یابم. این که راه آمده را برگردم در خود نمی‌بینم. کم راه نیامده‌ام که برگشتنش ساده باشد.
راه می‌افتم، تشنگی و گرسنگی و ضعف عذابم می‌دهد، اما من راه می‌روم و دستم را هم با خود یدک می‌کشم. سوزش زخم هر لحظه بیشتر می‌شود و خون هم راه خودش را تا سر انگشتان پیدا می‌کند و بر زمین می‌ریزد. مسافت زیادی را با پای بی‌رمقم طی می‌کنم ولی راه به جایی نمی‌برم.
فکر می‌کنم که ته مانده رمقم را هم اگر فدای این سرگردانی بکنم دوام نمی‌آورم. یک موجود زنده هم از این اطراف نمی‌گذرد که راه را از او سؤال کنم.
این کشته‌های عراقی هم هنوز چیزی نگذشته چه بوی تعفنی از خود بروز می‌دهند. بدنم را بر روی تل خاکی پهن می‌کنم و چشم‌هایم را به ستاره‌ها می‌دوزم. بعضی از ستاره‌ها هنوز نیامده خاموش می‌شوند ولی نه انگار ستاره نیستند منورهای دشمنند.
ستاره که خاموش شدنی نیست. این منورهای دشمن است که نیامده خاموش می‌شود. قبله را از ستاره‌ها پیدا می‌کنم و به جان کندنی خود را از روی خاک می‌کنم و به نماز می‌ایستم. در تمام عمرم نمازی به این طراوت نخوانده‌ام.
فکری به خاطرم می‌رسد: هیچ بعید نیست که بچه‌ها همین اطراف باشند و تاریکی شب از چشم‌ها پنهانشان کرده باشد.
این را با شلیک یکی دو گلوله راحت می‌شود فهمید.
دست‌ها حتی توان برداشتن تفنگ را هم در خود نمی‌بینند. ولی مگر آن‌ها باید تصمیم بگیرند.. آهان... ته قنداق تفنگ اگر بر روی زمین باشد بهتر است... آهان... این یکی... در گوش شب، عجب صدای گلوله می‌پیچد... و این هم... وای همان یکی آخرین فشنگ بود... از آخرین خشاب.
چه حماقتی!...
و حالا اگر سگی، گرگی هم به آدم حمله کند... باشد؛ هرچه می‌خواهد بشود توکل را که از آدم نگرفته‌اند.
تا صبح سوزش و درد زخم کشیک می‌دهند که خواب به محوطه چشمم وارد نشود. هواسرد نیست ولی نسیم برای زخم حکم سرمای سوزنده زمستان را دارد، حکم دشنه را دارد.
حرف‌هایم با خدا مثل گذشته نیست، اصلاً زبان، زبان دیگریست، روح روح تازه‌ایست و خواسته‌ها و نیازها چیزی جز آن‌چه که تا به حال بوده است.
سپیده، میل به نماز صبح را در وجودم تشدید می‌کند.
با آرنج راستم می‌خواهم تنم را از خاک بکنم. خون خشک شده، پشتم را به خاک چسبانده است ولی من نمی‌‌خواهم خونی که از من رفته است پشتم را به خاک بچسباند.
با آرنجم به خاک فشار می‌آورم و خود را از زمین می‌کنم. سوزش زخم که می‌رفت آرام‌تر شود، دوباره شدت می‌گیرد. طبیعی است که زخم، با این کار، سر باز کرده باشد. مجبورم نماز را نشسته بخوانم.
کمی قبل از این‌که نمازم را شروع کنم صدای خش‌خشی می‌شنوم و اهمیت نمی‌دهم. وقتی نمازم تمام می‌شود صدای خش‌خش آن‌قدر بلند است که نمی‌توانم اهمیت ندهم.
سرم را برمی‌گردانم، چیزی نمی‌بینم ولی صدا را هم‌چنان می‌شنوم.
صدا باید نزدیک باشد. شاید پشت همین تله‌خاکی که بر روی آن افتاده‌ام. کنجکاوی یا اضطراب و دلهره هرچه هست مرا به روی پا می‌ایستاند. چشم‌هایم سیاهی می‌رود و زمین به دور سرم می‌چرخد و اگر تفنگ کار عصا را برایم نکند حتماً به زمین می‌افتم. دست چپم مال خودم نیست.
خودم را به جلو می‌کشم و به هر زحمتی هست تل خاک را دور می‌زنم.
خوب هر کسی هم که جای من باشد حتماً می‌ترسد.
دستی از تل خاکی درآمده باشد تکان بخورد و دستمالی را تکان بدهد! هر کس باشد می‌ترسد، به خصوص که آدم تنها باشد گرسنه و تشنه باشد، زخم خورده باشد و از همه مهم‌تر فشنگ هم نداشته باشد.
با برگشتن که مسأله حل نمی‌شود با ایستادن هم.
دل را یک دل باید کرد و توکل هم همین جاها خودش را باید نشان بدهدو شاید هم اوست که پاها را به پیش می‌برد.
پیش می‌روم تازه می‌فهمم سنگر است این‌جا که دستی از آن بیرون آمده و دستمالی تکان می‌دهد. در این که این دست، دست دشمن است تردید دارم نمی‌دانم با او چه باید کرد. از یک سنگر عراقی دستی به تسلیم درآمده است و اگر خدعه باشد من نه فشنگی دارم که دفع کنم و نه توانی که بر پا بمانم و اگر هم تازه فریب نباشد کسی که نای ایستادن ندارد چگونه می‌تواند اسیر بگیرد و گیرم که گرفتی از کدام راه باید رفت؟...
چگونه؟... او در سنگر ایستاده است و من بیرون، او بی‌شک مسلح است و من بی‌فشنگ، او سالم است و من زخمی، با این همه تفاوت چه کار باید کرد.
ولی یک تفاوت دیگر هم هست. مگر آن‌که همان یک تفاوت کاری بکند و آن این‌که من خدا دارم و او ندارد؛ من عاشقم و او نیست.
همین مرا کافیست.
به جلو باید رفت.
به جلو می‌روم و هرچند رمق در بدن ندارم. ولی آن‌چنان قدم بر می‌دارم که صدای پاهایم دلش را بلرزاند. او که خالی بودن تفنگ را نمی‌داند، آن را بلند می‌کنم و قنداقش را بر روی شانه می‌گذارم، میان گودی شانه‌ام جای می‌دهم و با چانه‌ام آن را نگه می‌دارم.
خوب حالا به او چه باید گفت که این دستمال لعنتی‌اش را آن قدر تکان ندهد و بیرون بیاید؟ حتماً از دیشب که صدای گلوله را در دو قدمی‌اش شنیده است تا حالا دارد همین طور تکان می‌دهد. باید به او بگویم که دستش را روی سرش بگذارد و از سنگر بیرون بیاید. سر، نه بر روی چشمش، برای این‌که نباید مرا این‌طور زخمی ببیند. ولی من که عربی بلد نیستم. لعنت به من که تنبلی کردم و این همه وقت دو کلمه عربی یاد نگرفتم.
دست روی چشم گذاشتن پیش‌کش ولی یک چیزی بالاخره باید بگویم که بفهمد من نمی‌خواهم او را بکشم و تسلیم شدنش را پذیرفته ام.
از میان شعارهای عربیمان هم هیچ کدام به درد این‌جا نمی‌خورد. لاشرقیه لاغربیه... نه این نه، یک شعار دیگر بود که اولش یا ایها‌المسلمون داشت... نه آن هم این‌جا مصداق ندارد.
این دستمال تکان دادن این هم آدم را ذله می‌کند اگر یک آیه از قرآن هم یادم بیاید که این‌جا مناسب باشد خوبست.
به او بگویم، قل هوالله احد اگر همین را بگوید یعنی تسلیم شده است ولی این نه، باید یک چیزی باشد که به او بفهماند تسلیم شدنش را پذیرفته‌ام... آهان... قولوا لا اله الا الله تفلحوا،... تا رستگار شوید.
همین را می‌گویم، باید طوری بگویم که ضعف جسمیم را از صدایم تشخیص ندهد.
با صدای استوار و خشن... قولوا لا اله الا الله تفلحوا.
اول صدای لا اله الا الله با لهجه عربی و بعد دستی که دستمال در آن است بر روی دست دیگر قرار می‌گیرد و هر دو بر روی سر و بعد گردن پیدا می‌شود و بعد شانه‌ها از سنگر بیرون می‌زند... و بعد... دیالا جون بکن... الحمدالله به خیر گذشت. بیچاره از ترس، حتی سرش را بلند نمی‌کند من را نگاه کند و این همان است که من می‌خواهم... یک صدای دیگر... لا اله الا الله... و بعد دست و سر و گردن و... عجب... پس دو نفر در این سنگر بوده‌اند و من نمی‌دانستم.
ممکن بود از پس یک نفر بشود بر آمد ولی دو نفر را... و یک صدای دیگر... این سه تا... وای... خدا به خیر کند... این هم چهارمی... خدایا!... پنج تا شدن... دیگه بسته من با یک تفنگ خالی... راستی چطور است یکی از تفنگ‌هایشان را بردارم... ولی از کجا معلوم که تفنگ‌های این‌ها هم خالی نباشد... نه... اگر به سمت تفنگ‌هایشان بروم و خالی باشد، خالی بودن تفنگ خودم هم لو می‌رود... همان خدایی که با تفنگ خالی این‌ها را از سنگر درآورده است، با تفنگ خالی هم راهشان می‌اندازد. چه کنم با این ضعف؟ من که قدم از قدم نمی‌توانم بردارم. چطور پنج اسیر را با خودم یدک بکشم...؟
و اصلاً از کدام سمت باید رفت.
من اگر راه را بلد بودم که اول خودم را از این بیابان خلاص می‌کردم.
ولی خوب من سرگردان شده‌ام، این‌ها که راه را بلدند. سنگرشان این جا بوده، بالاخره می‌دانند که جبهه ما کدام طرف است، فقط باید کاری کرد که نابلدی مرا نفهمند. همین قدر که بهشان بگویم راه بیفتند بالاخره طرف جبهه خودشان که نمی‌روند. حتماً می‌دانند که از کدام طرف باید راه بیفتند و چه می‌فهمند که من راه را بلد نیستم؟
همین قدر که بهشان بگویم یاالله، قاعدتاً باید راه بیفتند.
_ یالا... یالا.
کاش می‌شد قدری آب ازشان بگیرم که هم جگر تشنه‌ام خنک شود و هم رمقی به پاهایم بیاید، بگیرم؟ قمقمه‌هایی که به کمرشان بسته است لابد خالی که نیست... ولی این‌ها اسیرند، آب را که ازشان بگیری فکر می‌کنند... نمی‌دانند که من یک شبانه روز است آب نخورده‌ام و تشنگی جگرم را... همان بهتر که ندانند... نباید هم بدانند... تحمل می‌کنم.
مولامان امام حسین، جانم فدای تشنگیش. در آن گرمای سوزان کربلا تشنگی می‌کشید و می‌جنگید... پس وقتی زخمی و تشنه جنگ می‌شود کرد، راه رفتن که هنر نیست... یا الله.
این بیچاره‌ها از ترس حتی پشت سرشان را هم نگاه نمی‌کنند که ببینند چند به چندیم.
از بالای خاکریز چشممان افتاد به پنج نفر که دستشان روی سرشان بود و به ردیف می‌آمدند. از طرفی ظاهرشان به اسرا می‌خورد و از طرفی ده، پانزده ساعت از خاتمه مرحله اول حمله گذشته بود؛ حالا چه وقت اسیر بود و از همه مهم‌تر کو کسی که این‌ها را به اسارت گرفته. شده بود بارها که عراقی‌ها به این سمت می‌آمدند و خودشان را تسلیم می‌کردند، ولی نه به این شکل دستمال سفیدی، سبزی، چیزی دستشان می‌گرفتند و به این سمت می‌دویدند ولی نه این طوری که با تأنی و وقار؛ دست‌ها بر سر و سرها به پایین راه بیایند.
علی را شاید بشناسی، او هم مثل من مال جنوب است، اگر نشناسی‌اش هم می‌آید این‌جا او را می‌بینی. گفته‌ام که بستری هستی و خودش گفته که می‌خواهد حتماً تورا ببیند، برای دیدنت می‌آید. من و او تفنگ‌هایمان را برداشتیم و دویدیم طرف این پنج نفر.
اگر همان وقت کسی از ما می‌پرسید بزرگ‌ترین آرزویتان چیست؟ می‌گفتیم: این‌که بفهمیم این‌ها کی هستند و چه کاره‌اند، چرا این‌قدر رام و سر به زیرند، از کجا آمده‌اند؟...
جلو هم رفتیم، سرشان را بلند نکردند ما را نگاه کنند.
علی از اولی پرسید: «با کی آمدید؟» و هر پنج نفر انگار که با عجیب‌ترین سؤال مواجه شده باشند، مبهوت اما آرام و با احتیاط سرشان را به عقب برگرداندند و وقتی جز خودشان کس دیگری را ندیدند متحیرتر و مضطرب‌تر شدند.
علی دوباره ازشان پرسید: «گفتم با کی آمدید؟» اولی وحشت‌زده و با لکنت جواب داد: «با یکی از نظامی‌های شما.»
علی پرسید: «تا کجا با شما بود؟»
آخری جواب داد: «بود... ما فکر می‌کردیم هنوز هم هست. تا حدود ده دقیقه پیش هم که من زیر چشمی پشتم را نگاه کردم دیدمش؛ بود.»
علی که حیرتش مثل من بیشتر شده بود پرسید: «چطوری اسیر شدید؟»
اولی انگار که جان گرفته باشد گفت: «شما که رسیدید پشت سنگرها من می خواستم اسیر بشوم ولی این‌ها نمی‌خواستند. قرار بود من اسیر بشوم ولی این‌ها خودشان را نشان ندهند. این‌ها می‌خواستند اگر کسی به سراغشان آمد به طرفش شلیک کنند. به من گفتند تو اگر می‌خواهی برو ولی از ما چیزی نگو.»
وقتی نظامی شما گفت: بگویید لا اله الا الله تا رستگار شوید فهمیدیم که متوجه شده ما تعدادمان از دو نفر بیشتر است. گفت: بگویید...
این بود که این‌ها هم خودشان را تسلیم کردند ولی وقتی فهمیدند که نظامی شما یک نفر است و او هم زخمی است تمام راه را زیر لب به من غر زدند که چرا باعث شده‌ام تسلیم شوند.
علی با تعجب پرسید: زخمی بوده؟
آخری گفت: آره کتفش.
علی بلافاصله سؤال کرد: از کدام راه آمدید؟
و همه‌شان با دست، مسیری را که آمده بودند نشان دادند.
علی رویش را به من کرد و بغض‌آلود گفت: به خدا که هر کسی هست اعجوبه است.
و وقتی دید من دارم گریه می‌کنم، او هم بغضش ترکید و زد زیر گریه.
اسرا، مات و مبهوت به ما نگاه می‌کردند.
علی گفت: «باید همین نزدیک‌ها باشه، تو این‌ها رو ببر من میرم می‌آرمش.»
گفتم: «نه، بگذار من برم. برم به پابوس استقامتش، برم به زیارتش.»
علی گفت: «پس با بچه‌ها برین، برانکارد ببرین.»
گفتم: «نه، می‌خوام بگذارم رو دوشم بیارمش، می‌خوام بگذارمش رو سرم، رو چشام...»
وقتی دیدم قلبت هنوز می‌زند به خدا جان تازه گرفتم، هیچ چیز در عمرم مرا آن‌قدر خوشحال نکرده بود که زنده بودن تو؛ تویی که نمی‌شناختمت.

نویسنده: سیدمهدی شجاعی

منبع: مجله طراوت   -  صفحه: 9

جمعه 1389/6/26 10:15

عجب سکوتی بر عرصه‌ی کربلا سایه افکنده است ! چه طوفان دیگری در راه است که آرامشی این‌چنین را به مقدمه می‌طلبد ؟ سکون میان دو زلزله ! آرامش میان دو طوفان !
یک سو جنازه است و خاک‌های خون‌آلود و سوی دیگر تا چشم کار می‌کند، اسب و سوار و سپر و خود و زره و شمشیر و این همه برای یک تن؛ امام که هنوز چشم به هدایتشان دارد.
قامت بلندش را می‌بینی که پشت خیمه‌ها و رو به دشمن ایستاده است، دو دستش را بر قبضه‌ی شمشیر تکیه زده و شمشیر را عمود قامت خمیده‌اش کرده است و با آخرین رمق‌هایش مهربانانه فریاد می‌زند: « هل من ذابٍ یذُّب عن حرمِ رسول الله ... »
آیا کسی هست که از حریم رسول خدا دفاع کند ؟ آیا هیچ خداپرستی هست که به خاطر او فریاد مرا بشنود و به امید رحمتش به یاری ما برخیزد ؟ آیا کسی هست ...
و تو گوش‌هایت را تیز می‌کنی و نگاهت را از سر این سپاه عظیم عبور می‌دهی و ... می‌بینی که هیچ کس نیست، سکوت محض است و وادی مردگان. حتی آنان که پیش از این هلهله می‌کردند، بر سپرهای خویش می‌کوبیدند، شمشیرها را به هم می‌ساییدند، عمودها را به هم می‌زدند و علم‌ها را در هوا می‌گرداندند و در این همه، رعب و وحشت شما را طلب می‌کردند، همه آرام گرفته‌اند، چشم به برادرت دوخته‌اند، زبان به کام چسبانده‌اند و گویی حتی نفس نمی‌کشند، مرده‌اند.
اما ناگهان در عرصه‌ی نینوا احساس جنب و جوشی می‌کنی، احساس می‌کنی که این سکون و سکوت سنگین را جنبش و فریادهای محو، به هم می‌زند.
هر چه دقیق‌تر به سپاه دشمن خیره می‌شوی، کمتر نشانی از تلاطم و حرف و حرکت می‌یابی، اما این طنین این تلاطم را هم نمی‌توانی منکر شوی؛ بی‌اختیار چشم می‌گردانی و نگاهت را مرور می‌دهی و ناگهان با صحنه‌ای مواجه می‌شوی که چهارستون بدنت را می‌لرزاند و قلبت را می‌فشرد.
صدا از قتلگاه شهیدان است. بدن‌های پاره‌پاره، جنازه‌های چاک‌چاک، بدن‌های بی‌سر، سرهای از بدن جدا افتاده، دست‌های بریده، پاهای قطع شده، همه به تکاپو و تقلّا افتاده‌اند تا فریاد استمداد امام را پاسخ بگویند.
انگار این قیامت است که پیش از زمان خویش فرا رسیده است. انگار ارواح این شهیدان، نرفته باز آمده‌اند، بدن‌های تکه‌تکه خویش را به التماس از جا می‌کَنند تا برای یاری امام راهیشان کنند.
حتی چشم‌ها در میان کاسه سر به تکاپو افتاده‌اند تا از حدقه بیرون بیایند و به یاری امام برخیزند. دست‌ها بی‌تابی می‌کنند و بدن‌هات بی‌قراری و پاها تلاش می‌کنند که بدن‌های چاک‌چاک را بر دوش بگیردند و بایستانند.
مبهوت از این منظره هول‌انگیز، نگاهت را به سوی امام برمی‌گردانی و می‌بینی که امام با دست، آنان را به آرامش فرا می‌خواند و برایشان دعا می‌کند. گویی به ارواحشان می‌فهماند که نیازی به یاوری نیست. مقصود، تکاندن این دل‌های مرده است، مقصود، هدایت این جان‌های ظلمانی است.
هنوز از بهت این حادثه درنیامده‌ای که صدای نفس‌نفسی از پشت سر، توجّهت را بر می‌انگیزد و وقتی به عقب برمی‌گردی، سجاد را می‌بینی که با جسم نحیف و قامت خمیده از خیمه درآمده است، با تکیه بر عصا، به تعب خود را ایستاده نگه داشته است. خون به چهره‌ی زرد و نزارش دویده است و چشم‌هایش را حلقه‌ی اشکی آذین بسته است:
« شمشیرم را بیاور عمه جان ! و یاری‌ام کن تا به دفاع از امام برخیزم و خونم را در رکابش بریزیم. »
دیدن این حال و روز سجاد و شنیدن صدای تبدارش که در کویر غربت امام می‌پیچد، کافیست تا زانوانت را با زمین آشنا کند، صیحه‌ات را به آسمان بکشاند و موهایت را به چنگ‌هایت پرپر کند و صورتت را به ناخن‌هایت بخراشد، اما اگر تو هم در خود بشکنی، تو هم فرو بریزی، تو هم سر بر زمین استیصال بگذاری، تو هم تاب و توان از کف بدهی، چه کسی امام را در این برهوت غربت و تنهایی، همدلی کند ؟
این انگار صدای دلنشین هم اوست که: « خواهرم ! سجاد را دریاب که زمین از نسل آل‌محمد، خالی نماند. » فرمان امام، تو را بی‌اختیار از جا می‌کند و تو پروانه‌وار این شمع نیم‌سوخته را به آغوش می‌کشی و با خود به درون خیمه می‌بری.
- صبور باش علی جان ! هنوز وقت ایستادن ما نرسیده است. بارهای رسالت ما بر زمین است.
تا تو سجاد را در بسترش بخوابانی و تیمارش کنی، امام به پشت خیام رسیده است و تو را باز فرا می‌خواند:
« خواهرم ! دلم برای علی کوچکم می‌تپد، کاش بیاوریش تا یک بار دیگر ببینمش و ... هم با این کوچک‌ترین عُلقه هم وداع کنم. »
با شنیدن این کلام، در درونت با همه‌ی وجود فریاد می‌کشی که : نه !
اما به چشم‌های شیرین برادر نگاه می‌کنی و می‌گویی: چشم !
آن سحرگاه که پدر برای ضربت خوردن به مسجد می‌رفت، در خانه‌ی تو بود. شب‌های خدا را تقسیم کرده بود میان شما دو برادر و خواهر و هر شب بالش را بر سر یکی از شما می‌گشود. تنها سه لقمه، تمامی افطار او در این شب‌ها بود و در مقابل سؤال شما می‌گفت: « دوست دارم با شکم گرسنه به دیدار خدا بروم.»
آن شب، بی‌تاب در حیاط قدم می‌زد، مدام به آسمان نگاه می‌کرد و به خود می‌فرمود: « به خدا دروغ نیست، این همان شبی است که خدا وعده داده است.»
آن شب، آن سحرگاه وقتی اذان گفتند و پدر کمربندش را برای رفتن محکم کرد و با خود ترنم فرمود: « کمربند عزمت را برای مرگ محکم کن که مرگ به دیدار تو خواهد آمد و مرگ پریشانت نکند.
آن هنگام که به حضورت خواهد رسید.
حتی مرغابیان خانه نیز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند. نوک‌هایشان را به ردای پدر آویختند و التماس‌آمیز ناله کردند.
آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فریاد کشیدی که « نه ! پدر جان ! نروید. »
اما به چشم‌های باصلابت پدر نگاه کردی و آرام گفتی: « پدرجان ! جُعده را برای نماز بفرستید. »
و پدر فرمود: « لا مَفَرّ من القدر » از قدر الهی گریزی نیست.
کودک شش ماه را گرم در آغوشت می‌فشری. سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غرق بوسه می‌کنی و او را چون قلب از درون سینه در می‌آوری و به دست‌های امام می‌سپاری.
امام او را تا مقابل صورت خویش بالا می‌آورد، چشم در چشم‌های بی‌رمق او می دوزد و بر لب‌های به خشکی نشسته‌اش بوسه می‌زند.
پیش از آن که او را به دست‌های بی‌تاب تو باز پس دهد، دوباره نگاهش می‌کند، جلو می‌آورد، عقب می‌برد و ملکوت چهره‌اش را سیاحت می‌کند.
اکنون باید او را به دست تو بسپارد و تو او را به سرعت به خیمه برگردانی که مبادا آفتاب سوزنده‌ی نیمروزی، گونه‌های لطیفش را بیازارد.
اما ناگهان میان دست‌های تو و بازوان حسین، میان دو دهلیز قلب هستی، میان سر و بدن لطیف علی‌اصغر، تیری سه شعبه فاصله می‌اندازد و خون کودک شش ماهه را به صورت آفرینش می‌پاشد. نه فقط هرمله‌بن‌کاهل اسدی که تیر را رها کرده است، بلکه تمام لشکر دشمن، چشم‌انتظار ایستاده است تا شکستن تو و برادرت را تماشا کند و ضعف و سستی و تسلیم را در چهره‌هایتان ببیند.
اما با صلابت و شکوهی بی‌نظیر، دست به زیر خون علی‌اصغر می‌برد، خون‌ها را در مشت می‌گیرد و به آسمان می‌پاشد. کلام امام انگار آرامشی آسمانی را بر زمین نازل می‌کند:
« نگاهِ خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان می‌کند. این دشمن است که در هم می‌شکند و این تویی که جان دوباره می‌گیری و این ملائکه‌اند که فوج‌فوج از آسمان فرود می‌آیند و بال‌هایشان را به تقدس این خون، زینت می‌بخشند؛ آن چنان که وقتی نگاه می‌کنی یک قطره خون را بر زمین، چکیده نمی‌بینی.»

نویسنده: سیدمهدی شجاعی

منبع: مجله دیدار   -  صفحه: 8

جمعه 1389/6/26 10:15

شب از نیمه گذشته بود. هوا تاریک بود. هر از گاهی صدای چند تیر چرت آسمان را پاره می‌کرد. ظاهراً شباهتی به میدان جنگ نداشت. نیروها در یک خط، سینه‌ تاریک شب را می‌شکافتند و جلو می‌رفتند. دو ردیف سیم سفید برای عبور رزمندگان از قبل آماده شده بود، که پیچ در پیچ آن‌ها را جلو می‌برد. سکوتی عجیب بر فضا سایه انداخته بود و زمین چون پنبه زیر پاها نرم بود.
پیاده روی و دم هوا، همه را خسته کرده بود.
پیرمرد هن هن کنان به انتهای صف عقب نشینی می‌کرد. هرکس به خنده چیزی به او می‌گفت:
«معلومه دود کنده تموم شده».
«وقتی سیزده ساله‌ها و هفتاد ساله‌ها به جبهه می‌یان همین می‌شه دیگه»
«مشتی کجایی ییلاق و قشلاق می‌کنی، هنوز خیلی مونده به خط عراقی‌ها برسیم.» پیرمرد فقط می‌خندید بیشتر نیروها او را می‌شناختند و احترامش را نگاه می‌داشتند. به شوخی یا جدی به او فرمانده می گفتند، محاسن سفید و شانه کرده‌ای داشت و پای راستش را کمی می‌کشید.
پیرمرد آمد و پشت سر احمد، امدادگر گردان قرار گرفت. احمد گفت: «حاج ملا علی چه قدر دیگه مونده به خط عراقی‌ها برسیم؟»
پیرمردگفت: «انشاالله می‌رسیم خیلی عجله نکن بچه جون، بابات موقع اومدن خیلی سفارشت را کرد، باید مواظب باشی».
احمد کوله وسایل امداد را بالا کشید و پشت سر پیرمرد قرار گرفت. فرمانده نفس نفس زنان از اول صف به وسط گروه رسید. چفیه را از گردن برداشت عرقش را خشک کرد و با اشاره دست فهماند که به خاکریز عراقی‌ها نزدیک شده‌اند، پچ پچ و خنده نیروها فروکش کرد. حالا سر و صدای عراقی‌ها را می‌شنیدند، از پشت خاکریز مسلسل‌ها هرچند وقت، بی‌هدف چند تیر به سوی ستاره‌ها شلیک می‌کردند.
معلوم بود هنوز متوجه نشده‌اند. نیروها یکی یکی آمدند و ردیفی، پایین خاکریز دراز کشیدند. فرمانده گردان نیروهای خط شکن را یک جا جمع کرد. بقیه هم آماده و دست روی ماشه بودند. تپش قلب‌ها زیاد شده بود. اما دلشوره‌ای که گویی برای بازی و مسابقه بود نه جنگ. بعضی‌ها هنوز می‌خندیدند و ریز ریز حرف می‌زدند.
با علامت فرمانده و صدای الله اکبر یک بسیجی، حمله آغاز شد. نیروهای خط‌شکن از خط گذشتند. صدای انفجار نارنجک و رگبار تیر،‌ خواب شب را به هم زد. آسمان که تا چند دقیقه پیش آن قدر تاریک بود که چشم چشم را نمی‌دید حالا در پناه منورها مثل روز شده بود .... خیلی زودتر از آنچه تصور می‌شد خط شکست و طنین الله اکبر همه جا را پر کرد، نیروهای خط شکن کار خودشان را به خوبی انجام داده بودند.
بسیجی‌ها یکی یکی از روی خاکریز غلطیدند و خود را داخل کانال انداختند. عراقی‌ها خیلی زود از خط اول عقب نشینی کرده بودند. اما رگبار دوشکا و رسام مدام می‌ریخت.
این نقشه قبلی آن‌ها بود که در صورت حمله ایرانی‌ها، روی تپه اس مستقر شوند و از آن جا با تسلط؛ بر کانال و نیروها تیر و گلوله بریزند.
دو نفر موقع پریدن به کانال تیر خوردند.
فرمانده گردان داد زد: «بخوابین روی زمین، سرتونو از کانال بیرون نیارین».
تیرهای دوشکاه و آرپی‌جی مستقیم روی لبه‌ی کانال فرود می‌آمد و خاک و سنگ‌ریزه را بر سر نیروها می‌ریخت. نور و آتش توپخانه عراقی‌ها نیز از دور کاملاً دیده می‌شد. با گرای دقیق، خاکریزی را که در چند لحظه پیش در دستشان بود بمباران می‌کردند. نیروها کاملاً زمینگیر شده بودند. صدای امدادگر، امدادگر دهان به دهان می‌چرخید. نگرانی و اضطراب به صورت احمد سایه انداخته بود. اما با جدیت وظیفه‌اش را انجام می‌داد. دو نفر آرپی جی خود را برداشتند و از کانال بیرون آمدند اما باران گلوله امان نمی‌داد. یکی برگشت و دیگری تیری به پایش خورد و همان جا افتاد. دو نفر با سرعت و نیم خیز رفتند و کشان کشان او ر ا داخل کانال آوردند. احمد و پیرمرد پای زخمی‌اش را با آتل بستند. پیرمرد به خنده گفت: «نگفتم بچه کار تو نیست».
فرمانده داد زد: «یکی نیست صدای قار قار اون دوشکا را خاموش کنه؟»
بعد رو کرد به بی‌سیم چی و گفت: «پیام بفرست، بگو عراقی‌ها دارن خوب از ما پذیرایی می‌کنند، نقل و نبات بریزید». چند ساعتی گذشت. دوشکا بی‌وقفه به طبلش می‌نواخت. تیرهای رسام مثل رشته تسبیحی پاره شده که دانه‌هایش پشت سر هم پایین بیفتند سرازیر می‌شد.
پیرمرد آرپی جی را برداشت. احمد گفت: «حاج ملاعلی کجا؟» «وایسا پدرم منو ....» پیرمرد دست روی شانه او گذشت و گفت: «مسافر کربلا به خدا توکل می‌کنه».
نیم‌خیز خود را به فرمانده رساند. با علامت دست او حرکت کرد. از کانال دراز و پیچ در پیچ و از کنار نیروها گذشت. ته لوله‌ی آرپی‌جی اش به کلاه یک یک آن‌ها می‌خورد، صدایی شبیه به موسیقی بلند می‌شد همه در آن گیر و دار می‌خندیدند.
پیرمرد هم خندید بعد آرپی جی را ستون کرد و بالای کانال پرید. روبه روی تپه قرار گرفت کمی نشست. نفسی تازه کرد زیر لب ذکری گفت. خرج را به موشک وصل کرد و قبضه قرار دارد.
بلند شد. جلو رفت تا آن که بالای تپه کوچک ایستاد. کمر را با زحمت راست کرد. پای راستش را که در عملیات خیبر تیر خورده بود کنار پای دیگرش ستون کرد. آرپی‌جی را روی دوشش گذاشت، رگبار تیر و گلوله بیشتر شد، منورها قامت پیرمرد را روشن کرده بود. احمد از پایین داد زد: «یا الله بزن، دیگه چرا این قدر لفتش می‌دی».
دیگری گفت: «فرمانده، جزیره مجنون یادت نره»، احمد دوباره گفت: «حاج ملاعلی چرا وایسادی بزن دیگه».
فرمانده گردان داد زد: «یاشاسین پیرمرد» لحظه عجیبی بود. زیر نور منور زمزمه یا زهرا (س) یا حسین (ع) بلند شد. پیرمرد نفس را در سینه حبس کرده بود. ضامن را مسلح کرد. انگشتش را روی ماشه گذاشت. چشم چپش را بست. سرش را به لوله آرپی‌جی تکیه داد و نشانه گرفت. تیرهای فراون به اطراف و زیر پایش می‌خورد اما اعتنایی نمی‌کرد. ماشه را کشید. یک لحظه همه جا خاموش شد و ساکت شد.
باز برای مدتی کوتاه شب چادر تاریک خود را بر روی میدان جنگ کشید. یکباره صدای الله اکبر در کل منطقه پیچید. نفس دوشکا قطع شد، دیگر صدای تیر نمی‌آمد. نیروها یکی یکی از کانال بیرون دویدند و به اطــــــــراف تپه‌ی اس حرکت کردند. سر شاخه‌های نور از گوشه آسمان کم کم بیرون می آمد.
چیزی تا خنده صبح نمانده بود.
پیرمرد آرپی‌جی را زیر کتفش قرار داد. آرام خود را به کانال رساند. به دیواره تکیه داد. لباس‌هایش پر از خون بود. احمد خود را بالای سر او رساند. با عجله کوله پشتی را از پشتش باز کرد، چند تا باند برداشت. پیرمرد با دست اشاره کرد و او باندها را کناری گذاشت. نیروها یکی یکی از کنار پیرمرد می‌گذشتند.
«چپ نکنی فرمانده»
«دیگه بوی بهشت می‌دی»
«نمیری بسیجی»
پیرمرد باز هم می‌خندید و مثل گذشته جواب می‌داد. دست احمد را محکم گرفت. خود را چرخاند تا رو به کربلا باشد. احمد گفت: «من فقط شلیک کردم باقی‌اش دست من نبود».
بعد آهی کشید و گفت: «حالا دیگه دود کنده تمام شده».
اشک در چشمان احمد جمع شد و گفت: «حالا پیر واقعی شدی، خوش به حالت. راست می‌گن بعضی‌ها شهید به دنیا می‌آن». پیرمرد هنوز دست احمد را می‌فشرد نگاهی به روشنی صبح کرد. دستش لرزید و سست شد. سرش را روی شانه احمد گذاشت و آرام گرفت.

نویسنده: علی اصغر ارجی

منبع: کتاب یک باغچه شمعدانی   -  صفحه: 29

جمعه 1389/6/26 10:14

از خواب پرید و چشمانش به طرف پنجره خیره شد. سرش درد می‌کرد و قلبش به شدت می‌تپید. بوی دریا می‌آمد. دلش طوفانی شد. نزدیک پنجره رفت. نگاهی به کودک یک ساله‌اش یوسف کرد و نفس عمیقی کشید. چهره‌ی معصوم یوسف، آرامشی عجیب در دلش به پا کرد و باز دوباره به سوی دریا.
حس عجیبی بر دلش چنگ می‌زد. گویی اتاق با تمام وسعتش او را در خود می‌بلعید.
پاهایش سست شدند و بر زمین افتاد. تصویرهای مبهم، مقابل چشمانش خودنمایی کرد: دریا طوفانی بود. موج‌ها به شدت به هم می‌خوردند و صدای مهیبی می‌دادند. چهره‌ی زرد یونس مقابل دیدگانش نمایان شد. سرخیِ خون، تنِ مجروحش را احاطه کرده بود و هر لحظه موجی می آمد و خون‌ها را در خود می‌بلعید و باز دوباره خون در آب شناور می‌شد. همراه موج‌ها بالا و پایین می‌شد. با صدای خسته‌ای که انگار صدای امواج تارهای صوتی‌اش را در هم ریخته باشد، فریاد می‌زد: ری ... ریحانه. تنم ! ریحانه تنم می‌سوزد ! و با انگشتش جایی را نشانه گرفت. چشمان زن ردّ اشاره را گرفت.
موج نزدیک و نزدیک‌تر شد. لبخند شیرینی بر لبان کبود یونس نشست و میان موج‌های پرتلاطم دریا گم شد.
با نواختن ساعت، دریای دلش آرام گرفت و تصویرهای خوابش محو شد. ساعت، هشتمین ضربه را نواخت و به دنبال آن صدای در آمد: تق، تق، تق.
دستان سرد و بی‌رمقش را به پنجره قلاب کرد و ایستاد. چادر آبیِ گل سفیدش را روی سر انداخت و به طرف حیاط راه افتاد.
بوی دریا، شدید و شدیدتر می‌شد. شیر حوض چکه می‌کرد و با هر چکه کردنش، ماهی‌های سرخ را می‌ترساند. قدم‌هایش را آهسته کرد.
دوباره صدای در بلند شد: تق تق ...
بوی دریا و تهوع، تنش را سلول‌‌به‌سلول سوزاند. پشت در رسید. دستش را آهسته روی دستگیره‌ی در گذاشت و در را باز کرد. از لای پلک‌های نیمه‌باز، چکمه‌های خاک خورده‌ای نمایان شد. تپش قلبش دوباره شدت گرفت. خود را روی زمین انداخت و دستانش را آرام‌آرام روی خاک‌های چکمه‌ها مالید.
مرد متحیر، قدمی به عقب برداشت و صدای مردانه‌ای بلندی شد:
- سعید چرا برگشتی ؟!
زن سراسیمه سرش را بالا گرفت و گونه‌های خیسش را با گوشه‌ی چادر پاک کرد. مرد دوباره نزدیک زن شد. زبانش بند آمده بود.
مرد کنارش نشست و نگاهش را از چشمان مضطرب زن دزدید و دستش را در جیب پیراهنش فرو کرد و چیزی بیرون آورد. زن با نگاهش، دست مرد را دنبال کرد و از پشت هاله‌ای از اشک، چشمانش برق زد و تنش سوخت.
پلاک در دستان مرد با نسیم آرام و آهسته می‌رقصید و صدا می‌کرد و جلای نقره‌ای‌رنگش را در چشمان خیسِ زن منعکس می‌کرد. زن دست راستش را روی قلبش گذاشت و دستِ چپش را دور پلاک حلقه کرد و آن را از دستان مرتعش مرد گرفت.
صدای موج‌های دریا، قلبش را لرزاند. پلاک را با ولع بویید.
بوی دریا می‌داد !

نویسنده: مریم حیدری زاده

منبع: کتاب ستاره های سربی   -  صفحه: 27

جمعه 1389/6/26 10:11

آن روز هم فلق جور دیگری بود. ابرهای بریده‌بریده که با سرخی غلیظ خود، قله داغدار الوند را در آغوش می‌فشردند، در پهنه‌ای از غم، شناور بودند.
این چهارمین عصر دلگیر و آزاردهنده‌ای بود که بعد از شهادت حبیب (1) به سراغ شهر می‌آمد. چون او از جمع محدود و صمیمی بچه‌های سپاه پرواز کرده بود، این اندوه در تمام در و دیوار و کوچه و خیابان‌ها، پخش شده و خبر شهادتش، مثل توپ در زمین و آسمان شهر پیچیده بود.
محوطه سپاه را به یاد حبیب آذین بسته بودیم و حجله‌هایی را که میان هر کدام، سینی نیمه ‌ُری از خرما قرار داشت، جلوی در، کنار خیابان گذاشته بودیم.
فقط نصب پرده‌های باریک و بلند سبز و سرخی که مخصوص مراسم شهدا بودند و باید از کناره‌های دروازه بزرگ و آهنی، آویزان می‌کردیم، باقی مانده بود.
من زیر پرتوهای کمرنگ خورشیدی که رو به افول بود، بالای دروازه، لب دیوار نشسته بودم و داشتم یکی از پرده‌ها را آویزان می‌کردم تا حمید از پایین آن را ببندد.
حاج بابا (2) به دیوار میانی حیاط تکیه داد و با اندوهی که در این یکی – دو روز تمام وجودش را در خود می‌فشرد، پرسید:
جعفر، گفتی، حبیب چطوری شهید شد؟
در حالی که به حمید اشاره می‌کردم تا پرده را بیشتر بکشد، زیرچشمی نگاهی به او انداختم و گفتم: « این سومین باری‌ست که این را می‌پرسی، خُب شهید شد دیگه.
» حاج بابا انگار که از این طرز جواب دادن من ناراحت شده باشد، بدون آن که چیزی بگوید، برگشت و راه افتاد به سمت ساختمان. سریع از در آویزان شدم و پریدم روی زمین و بعد دویدم زیر بغل او را گرفتم: « خب چرا حالا ناراحت می‌شی، راست گفتم دیگه ! »
نه جعفر ناراحت نشدم، فقط دلم خیلی برای حبیب تنگ شده !
زود دنبال حرف حاج بابا، ادامه دادم: « می‌دونی، تنها چیزی که من یادم می‌آید، اینه که، حبیب توی کانال بود و من با عجله داشتم از کنارش رد می‌شدم، درگیری شدت داشت و کل منطقه زیر آتش بود که دیدم، حبیب و بی‌سیم چی‌اش هر دو با هم افتادند، چون باید سریع خودم را به محور کناری می‌رساندم، فرصت برگشتن نبود. ولی دیدم که تیر مستقیم، سر او و سینه بی‌سیم‌چی را شکافته است و جنازه آنها همانجا ماند؛ نزدیکی دروازه خرمشهر.
جعفر، جعفر، پاشو نمازت قضا نشه ....
این صدای علی بود که از ششدانگ خواب بیدارم کرد. بلند شدم و توی جایم نشستم و خسته بودم، دیشب تا دیروقت، با بچه‌ها مشغول انجام کارهای عقب‌افتاده و فراهم کردن مقدمات مراسم حبیب بودیم.
خمیازه‌ای کشیدم و راه افتادم، به سمت دستشویی تا وضو بگیرم. از دستشویی که برگشتم، آستین‌هایم بالا بودند و خیسی آب وضو، پوست صورت و دستانم را با خنکی خود، نوازش می‌داد.
از پله‌های نمازخانه سپاه بالا رفتم و در حالی که زیر لب اذان و اقامه می‌گفتم، دستگیره را پایین کشیدم. در، با صدای جیرِ همیشگی‌اش به صدا درآمد و من وارد اتاق شدم.
هنوز خواب‌آلوده بودم، اما نه آن‌قدر که شخصی را که در گوشه نمازخانه ایستاده و داشت با باند سفیدی که به دور سرش بسته بود، نماز می‌خواند، نشناسم.
از تعجّب درجا میخکوب شدم. خدایا چه می‌دیدم ! جلوتر رفتم تا او را بهتر ببینم، اما باز هم باورم نمی‌شد. چشمانم را با دست مالیدم و باز به صورت او خیره شدم. باورکردنی نبود، اما او حبیب بود !
خودش بود؛ حبیب ... ولی من خودم دیده بودم که او شهید شده؛ گیج شده بودم و نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. با عجله دویدم بیرون و فریاد زدم: « بچه‌ها بدوید، مهمون داریم، ... بالا بیایید، حبیب آمده ! »
مهدی که داشت کنار شیر فشاری در گوشه حیاط، مسح پایش را می‌کشید، سرش را بالا آورد و گفت: « چه خبرته، مگه دیوانه شده‌ای، اول صبحی داد و بیداد راه انداختی ! »
گفتم: « نه، به جان خودم راست می‌گم، شه‍یـ ...چیز ... حبیب آمده.»
بچه‌ها با شنیدن این خبر هر کدام از یک گوشه دویدند توی نمازخانه، تا ببینند من چه می‌گویم. حالا با دیدن او، باورشان شده بود که راست گفته‌ام و او خودش بوده است.
همه به دور حبیب – که به آرامی مشغول نماز بود _ حلقه زدیم. همه منتظر بودیم تا او نمازش را تمام کند و ما شهید زنده‌مان را در آغوش بفشاریم.
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته، الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر، ...
و تا حبیب، این را گفت، همه پریدیم روی او و هر کس از یک جای صورتش شروع کرد به ماچ کردن.
- اا یوا...ش، خفه شدم !
حبیب زیر دست و پا له می‌شد، ولی بچه‌ها ول‌کن نبودند.
حاج بابا داد زد: « مثل اینکه او مجروحه‌ها، یک کمی احساساتتون را کنترل کنید ! »
بعد حبیب با شوخی گفت: « آره راست می‌گه، من مجروحم، یعنی شهید نشدم، این هم آخرین بارتون باشه که کسی را بی‌خود و بی‌جهت، شهید می‌کنید ! »
قهقهه خنده بچه‌ها بلند شد. راستش از بچه‌ها خجالت می‌کشیدم؛ چون جریان شهادت حبیب را فقط من دیده بودم. پرسیدم: « خُب حبیب جان تعریف کن ببینم، بعد از این که تیر خوردی، چه شد ؟ »
حبیب که انگار تازه یادش افتاده باشد که سرش تیر خورده، از درد، گره‌ای به پیشانی انداخت و گفت: « حالا پاشین نمازتون رو تا قضا نشده بخونید، وقت برای این حرف‌ها زیاده ! »
ساعت 9-8 صبح بود و تا این ساعت هیچ کس از برگشتن حبیب خبر نداشت. داشتیم تندتند با علی حجله‌ها و پرده‌های مشکی حبیب را جمع می‌کردیم که یکی از پشت با صدای آهسته و نرم گفت: « کمک نمی‌خواهید ؟! »
برگشتم به عقب و تا نگاهم به صاحب صدا افتاد، با صدای بلند زدم زیر خنده !
چرا می‌خندی ؟ ... می‌خوام کمکتون کنم زودتر این بساط رو جمع کنیم ... خنده داره ؟
نه حبیب به باند دور سرت می‌خندم، یک نگاهی توی آینه بکن، ببین چه شکلی شده‌ای. »
از بس بچه‌ها از سر و کله حبیب بالا رفته بودند، باند دور سرش یک وری افتاده بود روی گوشش و قیافه خنده داری پیدا کرده بود.
حبیب گفت: « بچه‌ها وقتی اینها را جمع کردیم، کدومتون با من می‌آیید مزار شهدا ؟ »
من بی‌معطلی جواب دادم: « حالا بگذار برسی، بگذار خانواده‌ات لباس مشکیشون رو دربیاورند، بعد ... ! »
حبیب دوباره از درد، دستش را روی سرش گذاشت و گفت: « مهدی صبح زود رفته، به خانواده‌ام خبر بده. حاج بابا هم می‌گفت: فردا قراره برویم سر پل، پس دیگه کِی وقت می‌شه ؟ »
علی، سوزن و میخ‌هایی را که از پرده کنده بود و به ردیف، بین لب‌هایش چیده بود، بیرون آورد و گفت: « حبیب جان ببخشید، من باید بروم پادگان، برای تدارکات فردا. »
من لحظه‌ای مکث کردم و گفتم: « باشه، من باهات می‌آم. »
لابه‌لای قبرهای شهدا، می‌گشت و بی‌صدا گریه می‌کرد. من هم پشت سرش می‌رفتم، تا به خاطر زخمی که سرش برداشته بود، مشکلی برایش پیش نیاید.
یکباره چشمش به قبری افتاد که رویش نوشته بود: « سردار رشید اسلام، سپاهی شهید حبیب مظاهری. شهادت: عملیات بیت‌المقدس ( خرمشهر ) تاریخ شهادت: 20/2/ 61 »
در همین مدتی که خبر نادرست شهادت حبیب پیچیده بود، خانواده‌اش به یاد او یادمانی در قطعه شهدا گذاشته بودند تا اگر بعدها جنازه‌اش برگشت، در آنجا دفن شود.
حبیب برگشت به طرف من و پرسید: « جعفر این چیه ؟ »
خانواده‌ات برایت گذاشته‌اند، خودشون خواستند.
حبیب زیر لب و آمیخته با اشک گفت: « لیاقتش رو نداشتیم که مال ما باشه ! »
و بعد زل زد به نوشته‌های روی سنگ قبر.
دانه‌دانه اشک‌هایی که از گوشه چشمان او بر روی سنگ سفید و کدر قبر می‌ریختند، لایه نازک گرد و خاک نشسته بر آنجا را می‌شست.
گویی اشک‌ها از کاسه لبریزی می‌جوشیدند که هزار بار انتظار را زمزمه کرده است. اشک‌هایی که با بندبند آن جمله‌ها، قرابتی نزدیک را جستجو می‌کردند. آرزو کردم هیچ وقت به آنجا نرفته بودیم و هیچ‌گاه آن از سفر برگشته را در تقابل با گذشته سرخش نمی‌دیدم.
با دو دستم از پشت، شان‌های دردمند او را گرفتم و گفتم: « حبیب جان ببین، اگر ... اگر خیلی طولش بدهی، دیر می‌شه، ها ! »
در حالی که با زور و زحمت بغضم را در گلو می‌فشردم، او را در آغوش کشیدم.
بعد از زیارت قبور شهدا، حبیب را تا خانه‌شان رساندم و خودم برگشتم سپاه تا برای اعزام فردا، کارهای عقب‌افتاده را انجام دهم.
(1)سردار حاج علی شادمانی
(2) سردار حاج مهدی روحانی

نویسنده: سیدمحمدرضوی

منبع: روزنامه ی کثیرالانتشار  

جمعه 1389/6/26 10:11
X