معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 923421
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

آفتاب یک ریز ، دنبالم می کرد و باد گرم صورتم را سیلی می زد . تنوره ی گرما بود و خاکی که بر می خاست و تمام تن جاده را عقب سرم ، بر می داشت . یاماهای محسن را گاز می دادم و بی این که بخواهم برسم . گازمی دادم . گاز می دادم ، چرا ؟ مگر کسی هم بود به غیراز من ، که با چیزی که می دانست و کاش نمی دانست ، برود سراغ رحمت آقای سلامی ؟
دنبالم انگار گذاشته بودند . از قلعه نو که محسن موتورش را داد ، تا سواد عشق آباد ، هزار بار ، دهانم را باز کرده ام . مثل دیوانه ها و گذاشته ام هُرم نامرد گرما ، برد ته حلقم و بغض ِ از خودش نامردترم را بسوزاند . مَنِ خر چرا ملاقات را رد کردم ؟تابلوی سبزش را دیده بودمو دو دل ، گاز را ول کرده بودم و با همان دو دلی ، گاوداری جمال و دکه ی منصور و گله ی باب احمد و موتور آب حسینی را گذاشته بودم . حالا با همان دودلی ، رسیده ام به تابلوی سبز دیگری که رویش نوشته عشق آباد . نه ! باید برگردم ملاقات . اول به سید رسول بگویم و بعد بیام عشق آباد و رحمت آقای سلامی را پیدا کنم . چه آفتاب بی رحمی است . انگار از زمین دود بلند می شود .
یک سبزه قبای تنها از روی تیرک چوبی کنار جاده نگاهم می کند . بگذار نگاهم کند . حتما پشت سرم ، یا فرو می رود توی خاک بر آمده از جاده یا اگر حالش را داشته باشد توی این گرما ، بال می زند تا تیک بدی با هوش تر از این حرف هاست . بلند شد ! حالا بالای سرم است. او هم تن جاده را بال می زند به سمت ملاقات . کاش سبز قبا بودم . چه این جا ، چه بالای نهر خین ، چه روی خورشیدی های وسط میدان مین . چه بالای سر نعش عباس که شده بود طعمه و من و عون علی نعش غریبش را از لای بته ها دو روز و دو شب تمام ، نگاه می کردیم . من که پیشانی ام یا سینه ام ، سوراخ شود ، نمی گذاشت به عباس می زد . بعد از ظهر روز دوم ، بعد از چند بار ، جلو و عقب کشیدن ، یقین کردم عباس طعمه شده . راهی نداشتیم ، عون علی اما چشم بر نمی داشت . با نعش عباس ، توی بعد از ظهر لعنتی ، یک ریز حرف می زد و ضجه می زد .

سبز قبا دست از جاده بر نمی دارد . نه مثل این که خسته شد، پرنده ی تنها ! سواد ملاقات را می بینم . سبز قبا هم ، نشست روی سقف موتور آب حسینی . هی ! هی ! سبز قبا ! ببین گریه ام را در آوردی . اشکم را باد گرم ، از چشمم می دزد و پرتش می کند توی گرد و خاک پشت سرم. سرعتم را کم می کنم و موتور را از زیر درخت عرعر کنار آب خاموش می کنم. کفری شدم. پشت آن بوته ، یقه ی عون علی را گرفتم .
-" نه مگه تو رفیقمی ! نه مگه اون رفیقمه ! دلا مصب بیا بریم برسیم به بچه ها ! به جدت قسم ، عباس عم راضی نیست . اگه می شد که حرفی نبود . عهد کردیم ، درست ! چشاتو واکن! نصفش سوخته . زنده بودیه چیزی ."
-" دست علی دادیم . نامردم بذارمش این جا ."
-" علی جان ! منم دادم . پس من نامردم که می گم بریم ؟ دست علی دادیم برای چی ؟ که هر کی زخمی شد اون دو تا ولش نکنن . فکر می کنی زنده است ؟ چشاتو واکن الاغ . نفهمیدی طعمه اش کردن ؟ من که موندم با تو . نموندم ؟ خودم نگفتم باید ببریمش ؟ حالا خودم می گه به صلاح نیست تا حالا هم شانس اوردیم ... "
عون علی به هق هق افتاد . یقه اش را ول کردم . از بازویش گرفتم . همان طور سینه خیز کشیدمش دنبال خودم . رسیدیم پشت تل خاکی و نیم خیز شدیم .خودمان را انداختیم توی یک کانال کم عرض که مایل می شد به طرف غرب . باید تا نیمه های کانال می رفتیم تا برسیم به خاک ریز اول . جنازه سطح کانال را پر کرده بود . مجبور بودیم چهار دست و پا روی جنازه ها جلو برویم . گاهی صورتم می چسبید به دهان متلاشی شده یک جسد . گاهی هم کف دستم می رفت پایین . به تندی از لای کتف و پهلوی جنازه ها می کشیدمش بیرون .
موتور آب حسینی خاموش است . سبز قبا سرش را کج کرده و زل زده است به من . هندل می زنم و موتور را روشن می کنم . سبز قبا ترس زده ، پر می کشد و پشت موتور آب حسینی گم می شود .
این باز گاز می دهم می دانم که چرا . مصمم شده ام اول بروم سراغ سید رسول . سبز قبا انگار از دودلی درم می آورد . سید رسول خوش صحبت است و شانی دارد . پیرمرد را بر می دارم می برمش عشق آباد.
کگله ی بابا احمد پیدا نیست . دکه ی منصور را رد می کنم و می رسم به گاوداری جمال . سبز قبا نشسته است روی سر گاوداری . نزدیکش که می شوم شیرجه می زند پشت در آهنی و زنگ زده ی گاوداری . کج می کنم طرف ملاقات . خانه ی سید رسول اول ملاقات است . در که می زنم بیرون می آید . عجیب است توی این گرما نخوابیده است. انگار دارد به جغد شوم نگاه می کند . سرم پایین است و دسته ی موتور را سفت گرفته ام . نگاه می کنم به انگشت های کلفتش که تند تند دانه های تسبیح را بع هم رد می کنند.
-" چی شده ؟"
نمی دانم چرا قار قار موتور را خفه نمی کنم . نمی دانم چرا از موتور پایین نمی آیم . حتما پیرمرد با این سر و وضعی که من دارم ، دلش پایین ریخته و یاد عون علی افتاده . پس چرا نمی پرسد عون علی کجاست ؟
نمی دانم چه بگویم . از دهنم می پرد :
-" پسر رحمت آقا شهید شده ."
جرا ت می کنم سرم را بالا ببرم و صورتش را ببینم .
یک لحضه صورتش باز می شود . حتم دارم توی دلش قرار گرفته . اما باز درهم می شود و دانه های تسبیح را تند تر عوض می کند .
-" کدوم رحمت آقا ؟"
-" رحمت آقای سلامی "
-" کدوماشون ؟ عباس یا قاسم ؟"
-" مگه قاسم هم اومد ؟"
-" آره اومد بعد از شما ... پس خبر عباس اوردی !"
می گذاردم جلوی در و می رود . رفته نرفته شرش را از در بیرون می دهد .
-" موتور تو خاموش کن . اومدم . "
می روم زیر سایه درخت ها و موتور را خاموش می کنم .

گفتم :
" پس چرا وایسادی ؟"
هوا تاریک شده بود . شب پنجم صفر بود . عون علی نیمه های کانال سرش را برده طرف آسمان و زل زده بالا و جم نمی خورد .
رد نگاهش را گرفتم . یک تکه ابر سرگردان درست می رفت طرف هلال کم رمق ماه . فکرش را خواندم . گفتم :
-" بیا بریم عون علی . معلوم نیست که این حتما بره رو ماه . تازه این راهو دوباره بخوایم برگردیم نیم ساعت می کشه . حتما از ماه رد می شه و می ره . "
عون علی انگار چیزی نمی شنید . برگشت و همان طور چهار دست و پا مرا کنار زد . محکم خورد م به دیواره کانال . دیگر حرفی برای گفتن نبود . خفه شدم . من هم برگشتم دنبالش رفتم به طرف نعش عباس . خدا خدا می کردم دوباره هوس نکند منور بزن . من هم توی دلم محکم شد . فکر عون علی داشت جواب می داد . به بوته ها که رسیدیم ، ابر روی ماه را پوشاند . فقط از دورها رد تیر رسام دیده می شد. ستاره ها کم جان تر از آن بودند که ما را نشان دهند . خوش حال شدم . یک ذفعه عون علی سرش را برگرداند و خیلی جدی و محکم گفت :
-" هیمن جا می مونی . می یارمش پشت بوته ها بعد با هم می بریمش .. "
حتما حرف هایی را که باید به رحمت آقا می گفت ، برای خودش مرور می کرد . پیرمرد سنجیده گویی بود . خیالم ازاین بابت راحت شده بود . کسی را می بردم پیش رحمت آقا که سید ده ملاقات بود . گاهی هم حاج آقای ده نبود ، شب های محرم ، سید رسول پای منبر مقتل خوانی می کرد . ترک موتور هنوز تسبیح را با دو دستش گرفتهو بی خیال از بالا و پاین شدن موتور ، ذکر می گفت . آفتاب وسط آسمان را ول کرده بود . اما هنوز گرما تنوره می کشید . نمی دانم چرا چیزی نمی پرسید و حرفی نمی زد ؟ توی ذهنم می خواستم حرف های سید رسول را حدس بزنم . حرف هایی را که قبل از گفتن خبر به دهنش می نشست و به گوش رحمت آقا می رسید. گفته بودند سید رسول مکتب دیده است . از مقتل خواندنش معلوم بود . رسیدیم به عشق آباد که پیرمرد زد پشتم :
-" نگه دار . رحمت آقا تو رو با من نبینه بهتره . این جا باش ! بر می گردم ."
موتور را خاموش کردم و زل زدم به پیاده رفتن سید رسول . پسرش هم مرا گذاشته بود و رفته بود پیش عباس .
چیزی نمی توانستم بگویم .عدن علی ، سینه خیز خودش را رساند به عباس سیاهی نعش عباس را تشخیص داد . حس کردم کمی جا به جا شده . چیزی ریخت توی مخم و دلم هری ریخت پایین . مانده بودم داد بزنم که عون علی ، عباس را از زمین کند . صدای ریزش چاشنی توی جمجمه ام پیچید . چیزی از زیر نعش عباس منفجر شد و عباس و عون علی را به هم پیچید . تکه پاره های عباس و عون علی ریخت روی صورتم و یک آن ، انگار همه جا را مثل روز روشن کرد . هوا پر شد از منور و آن یک تکه جا رفت زیر آتش . خون و باروت و خاک پیچید توی حلقم . سرم را فرو کردم توی بوته ها و خار رفت توی گوشت صورتم .
سید رسول زد پشتم .
-" روشن کن بریم "

بی هیچ حرفی گاز دادم طرف ملاقات . شاید باد اشک هایم را می پاشید توی صورت پیرمرد . حالم که جا آمد سربردم عقب و گفتم :
-" ها ؟ چی گفتی سید ؟"
سید رسول دهنش را برد پشت گوشم و با حالت غم زده ای گفت :
-" هیچی ! فق گفتم خوشا به سعادتت ."
خودش همه چیز را فهمید .
" آروم برون . از رفیقت نگفتی ! عون علی من چطوره ؟"
گله ی بابا احمد ریخته بود وسط جاده .گاز را ول کردم . بغض ریخت ته حلقم . موتور را خاموش کردم تا گله رد شود . سید رسول انگار که به سکوتم مشکوک شده باشد ، شانه ام را تکان داد و بلند گفت :
-" هوی ! با توام ."
-اصلا سرم را بر نگردانم . گله رفته بود و ما بی حرکت توی گله و غبار جا مانده از گله ، وسط جاده همان طور ایستاده بودیم . حرف خود سید رسول از لای سفتی و سختی بغضم رد کردم و بی این که سرم را به طرفش برگردانم . فقط گفتم :
-" خوشا به سعادتت "
این را گفتم و هندل زدن و گاز دادم . پیرمرد سرش را چسبانده بود پشتم و ریز ریز تکان می خورد . دیدم سبز قبا نشسته است روی همان تیرکی که اول دیدمش . پر کشید از بالای سر ما و رفت طرف ملاقات . ای کاش سبز قبا بودم .


درباره نویسنده:متولد 1357، ورامین
فارغ التحصیل کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی
-انتشار مجموعه غزل " از واژه تهی " انتشارات واج ، 1382
انتشار مجموعه اشعار سپید " طعم خوش واژه ها و یادداشت های بی اهمیت یک شاعر شهر نشین " انتشارات واج ، سال 1358
تقدیر در دومین جایزه ادبی یوسف ، به خاطر داستان "پلاک 8"، 1368


منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)


سه شنبه 1389/6/30 22:28
X