آفتاب یک ریز ، دنبالم می کرد و باد گرم صورتم را سیلی می زد . تنوره ی گرما بود و خاکی که بر می خاست و تمام تن جاده را عقب سرم ، بر می داشت . یاماهای محسن را گاز می دادم و بی این که بخواهم برسم . گازمی دادم . گاز می دادم ، چرا ؟ مگر کسی هم بود به غیراز من ، که با چیزی که می دانست و کاش نمی دانست ، برود سراغ رحمت آقای سلامی ؟
دنبالم انگار گذاشته بودند . از قلعه نو که محسن موتورش را داد ، تا سواد عشق آباد ، هزار بار ، دهانم را باز کرده ام . مثل دیوانه ها و گذاشته ام هُرم نامرد گرما ، برد ته حلقم و بغض ِ از خودش نامردترم را بسوزاند . مَنِ خر چرا ملاقات را رد کردم ؟تابلوی سبزش را دیده بودمو دو دل ، گاز را ول کرده بودم و با همان دو دلی ، گاوداری جمال و دکه ی منصور و گله ی باب احمد و موتور آب حسینی را گذاشته بودم . حالا با همان دودلی ، رسیده ام به تابلوی سبز دیگری که رویش نوشته عشق آباد . نه ! باید برگردم ملاقات . اول به سید رسول بگویم و بعد بیام عشق آباد و رحمت آقای سلامی را پیدا کنم . چه آفتاب بی رحمی است . انگار از زمین دود بلند می شود .
یک سبزه قبای تنها از روی تیرک چوبی کنار جاده نگاهم می کند . بگذار نگاهم کند . حتما پشت سرم ، یا فرو می رود توی خاک بر آمده از جاده یا اگر حالش را داشته باشد توی این گرما ، بال می زند تا تیک بدی با هوش تر از این حرف هاست . بلند شد ! حالا بالای سرم است. او هم تن جاده را بال می زند به سمت ملاقات . کاش سبز قبا بودم . چه این جا ، چه بالای نهر خین ، چه روی خورشیدی های وسط میدان مین . چه بالای سر نعش عباس که شده بود طعمه و من و عون علی نعش غریبش را از لای بته ها دو روز و دو شب تمام ، نگاه می کردیم . من که پیشانی ام یا سینه ام ، سوراخ شود ، نمی گذاشت به عباس می زد . بعد از ظهر روز دوم ، بعد از چند بار ، جلو و عقب کشیدن ، یقین کردم عباس طعمه شده . راهی نداشتیم ، عون علی اما چشم بر نمی داشت . با نعش عباس ، توی بعد از ظهر لعنتی ، یک ریز حرف می زد و ضجه می زد .
سبز قبا دست از جاده بر نمی دارد . نه مثل این که خسته شد، پرنده ی تنها ! سواد ملاقات را می بینم . سبز قبا هم ، نشست روی سقف موتور آب حسینی . هی ! هی ! سبز قبا ! ببین گریه ام را در آوردی . اشکم را باد گرم ، از چشمم می دزد و پرتش می کند توی گرد و خاک پشت سرم. سرعتم را کم می کنم و موتور را از زیر درخت عرعر کنار آب خاموش می کنم. کفری شدم. پشت آن بوته ، یقه ی عون علی را گرفتم .
-" نه مگه تو رفیقمی ! نه مگه اون رفیقمه ! دلا مصب بیا بریم برسیم به بچه ها ! به جدت قسم ، عباس عم راضی نیست . اگه می شد که حرفی نبود . عهد کردیم ، درست ! چشاتو واکن! نصفش سوخته . زنده بودیه چیزی ."
-" دست علی دادیم . نامردم بذارمش این جا ."
-" علی جان ! منم دادم . پس من نامردم که می گم بریم ؟ دست علی دادیم برای چی ؟ که هر کی زخمی شد اون دو تا ولش نکنن . فکر می کنی زنده است ؟ چشاتو واکن الاغ . نفهمیدی طعمه اش کردن ؟ من که موندم با تو . نموندم ؟ خودم نگفتم باید ببریمش ؟ حالا خودم می گه به صلاح نیست تا حالا هم شانس اوردیم ... "
عون علی به هق هق افتاد . یقه اش را ول کردم . از بازویش گرفتم . همان طور سینه خیز کشیدمش دنبال خودم . رسیدیم پشت تل خاکی و نیم خیز شدیم .خودمان را انداختیم توی یک کانال کم عرض که مایل می شد به طرف غرب . باید تا نیمه های کانال می رفتیم تا برسیم به خاک ریز اول . جنازه سطح کانال را پر کرده بود . مجبور بودیم چهار دست و پا روی جنازه ها جلو برویم . گاهی صورتم می چسبید به دهان متلاشی شده یک جسد . گاهی هم کف دستم می رفت پایین . به تندی از لای کتف و پهلوی جنازه ها می کشیدمش بیرون .
موتور آب حسینی خاموش است . سبز قبا سرش را کج کرده و زل زده است به من . هندل می زنم و موتور را روشن می کنم . سبز قبا ترس زده ، پر می کشد و پشت موتور آب حسینی گم می شود .
این باز گاز می دهم می دانم که چرا . مصمم شده ام اول بروم سراغ سید رسول . سبز قبا انگار از دودلی درم می آورد . سید رسول خوش صحبت است و شانی دارد . پیرمرد را بر می دارم می برمش عشق آباد.
کگله ی بابا احمد پیدا نیست . دکه ی منصور را رد می کنم و می رسم به گاوداری جمال . سبز قبا نشسته است روی سر گاوداری . نزدیکش که می شوم شیرجه می زند پشت در آهنی و زنگ زده ی گاوداری . کج می کنم طرف ملاقات . خانه ی سید رسول اول ملاقات است . در که می زنم بیرون می آید . عجیب است توی این گرما نخوابیده است. انگار دارد به جغد شوم نگاه می کند . سرم پایین است و دسته ی موتور را سفت گرفته ام . نگاه می کنم به انگشت های کلفتش که تند تند دانه های تسبیح را بع هم رد می کنند.
-" چی شده ؟"
نمی دانم چرا قار قار موتور را خفه نمی کنم . نمی دانم چرا از موتور پایین نمی آیم . حتما پیرمرد با این سر و وضعی که من دارم ، دلش پایین ریخته و یاد عون علی افتاده . پس چرا نمی پرسد عون علی کجاست ؟
نمی دانم چه بگویم . از دهنم می پرد :
-" پسر رحمت آقا شهید شده ."
جرا ت می کنم سرم را بالا ببرم و صورتش را ببینم .
یک لحضه صورتش باز می شود . حتم دارم توی دلش قرار گرفته . اما باز درهم می شود و دانه های تسبیح را تند تر عوض می کند .
-" کدوم رحمت آقا ؟"
-" رحمت آقای سلامی "
-" کدوماشون ؟ عباس یا قاسم ؟"
-" مگه قاسم هم اومد ؟"
-" آره اومد بعد از شما ... پس خبر عباس اوردی !"
می گذاردم جلوی در و می رود . رفته نرفته شرش را از در بیرون می دهد .
-" موتور تو خاموش کن . اومدم . "
می روم زیر سایه درخت ها و موتور را خاموش می کنم .
گفتم :
" پس چرا وایسادی ؟"
هوا تاریک شده بود . شب پنجم صفر بود . عون علی نیمه های کانال سرش را برده طرف آسمان و زل زده بالا و جم نمی خورد .
رد نگاهش را گرفتم . یک تکه ابر سرگردان درست می رفت طرف هلال کم رمق ماه . فکرش را خواندم . گفتم :
-" بیا بریم عون علی . معلوم نیست که این حتما بره رو ماه . تازه این راهو دوباره بخوایم برگردیم نیم ساعت می کشه . حتما از ماه رد می شه و می ره . "
عون علی انگار چیزی نمی شنید . برگشت و همان طور چهار دست و پا مرا کنار زد . محکم خورد م به دیواره کانال . دیگر حرفی برای گفتن نبود . خفه شدم . من هم برگشتم دنبالش رفتم به طرف نعش عباس . خدا خدا می کردم دوباره هوس نکند منور بزن . من هم توی دلم محکم شد . فکر عون علی داشت جواب می داد . به بوته ها که رسیدیم ، ابر روی ماه را پوشاند . فقط از دورها رد تیر رسام دیده می شد. ستاره ها کم جان تر از آن بودند که ما را نشان دهند . خوش حال شدم . یک ذفعه عون علی سرش را برگرداند و خیلی جدی و محکم گفت :
-" هیمن جا می مونی . می یارمش پشت بوته ها بعد با هم می بریمش .. "
حتما حرف هایی را که باید به رحمت آقا می گفت ، برای خودش مرور می کرد . پیرمرد سنجیده گویی بود . خیالم ازاین بابت راحت شده بود . کسی را می بردم پیش رحمت آقا که سید ده ملاقات بود . گاهی هم حاج آقای ده نبود ، شب های محرم ، سید رسول پای منبر مقتل خوانی می کرد . ترک موتور هنوز تسبیح را با دو دستش گرفتهو بی خیال از بالا و پاین شدن موتور ، ذکر می گفت . آفتاب وسط آسمان را ول کرده بود . اما هنوز گرما تنوره می کشید . نمی دانم چرا چیزی نمی پرسید و حرفی نمی زد ؟ توی ذهنم می خواستم حرف های سید رسول را حدس بزنم . حرف هایی را که قبل از گفتن خبر به دهنش می نشست و به گوش رحمت آقا می رسید. گفته بودند سید رسول مکتب دیده است . از مقتل خواندنش معلوم بود . رسیدیم به عشق آباد که پیرمرد زد پشتم :
-" نگه دار . رحمت آقا تو رو با من نبینه بهتره . این جا باش ! بر می گردم ."
موتور را خاموش کردم و زل زدم به پیاده رفتن سید رسول . پسرش هم مرا گذاشته بود و رفته بود پیش عباس .
چیزی نمی توانستم بگویم .عدن علی ، سینه خیز خودش را رساند به عباس سیاهی نعش عباس را تشخیص داد . حس کردم کمی جا به جا شده . چیزی ریخت توی مخم و دلم هری ریخت پایین . مانده بودم داد بزنم که عون علی ، عباس را از زمین کند . صدای ریزش چاشنی توی جمجمه ام پیچید . چیزی از زیر نعش عباس منفجر شد و عباس و عون علی را به هم پیچید . تکه پاره های عباس و عون علی ریخت روی صورتم و یک آن ، انگار همه جا را مثل روز روشن کرد . هوا پر شد از منور و آن یک تکه جا رفت زیر آتش . خون و باروت و خاک پیچید توی حلقم . سرم را فرو کردم توی بوته ها و خار رفت توی گوشت صورتم .
سید رسول زد پشتم .
-" روشن کن بریم "
بی هیچ حرفی گاز دادم طرف ملاقات . شاید باد اشک هایم را می پاشید توی صورت پیرمرد . حالم که جا آمد سربردم عقب و گفتم :
-" ها ؟ چی گفتی سید ؟"
سید رسول دهنش را برد پشت گوشم و با حالت غم زده ای گفت :
-" هیچی ! فق گفتم خوشا به سعادتت ."
خودش همه چیز را فهمید .
" آروم برون . از رفیقت نگفتی ! عون علی من چطوره ؟"
گله ی بابا احمد ریخته بود وسط جاده .گاز را ول کردم . بغض ریخت ته حلقم . موتور را خاموش کردم تا گله رد شود . سید رسول انگار که به سکوتم مشکوک شده باشد ، شانه ام را تکان داد و بلند گفت :
-" هوی ! با توام ."
-اصلا سرم را بر نگردانم . گله رفته بود و ما بی حرکت توی گله و غبار جا مانده از گله ، وسط جاده همان طور ایستاده بودیم . حرف خود سید رسول از لای سفتی و سختی بغضم رد کردم و بی این که سرم را به طرفش برگردانم . فقط گفتم :
-" خوشا به سعادتت "
این را گفتم و هندل زدن و گاز دادم . پیرمرد سرش را چسبانده بود پشتم و ریز ریز تکان می خورد . دیدم سبز قبا نشسته است روی همان تیرکی که اول دیدمش . پر کشید از بالای سر ما و رفت طرف ملاقات . ای کاش سبز قبا بودم .
درباره نویسنده:متولد 1357، ورامین
فارغ التحصیل کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی
-انتشار مجموعه غزل " از واژه تهی " انتشارات واج ، 1382
انتشار مجموعه اشعار سپید " طعم خوش واژه ها و یادداشت های بی اهمیت یک شاعر شهر نشین " انتشارات واج ، سال 1358
تقدیر در دومین جایزه ادبی یوسف ، به خاطر داستان "پلاک 8"، 1368
منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)