سالها از آن واقعه گذشته بود تا این که قدیمی های جبهه وجنگ، دریک غروب پاییزی، محفل انس و دیداری ، برپا کردند. حسینیه «عاشقان ثارالله» ساری، محل دیدار یاران و تداعی خاطرات فراموش نشدنی جنگ بود. نم نم باران، روی برگهای زرد خیابانهای شهر می بارید. بوی خاک و علف های باران خورده، خاطرات کودکی را ، در دلها زنده می کرد! باد، همچون خزنده ای در کوچه پس کوچه های شهر، می خزید. حسینیه ، حال وهوای دیگری پیدا کرده بود. دوستان ، یکدیگر را در آغوش می گرفتند و بستر حسینیه از اشک آنان، شسته می شد.
بعد از نماز جماعت ، نوبت گفتنی ها و ناگفتنی های جنگ بود. از هرگردان چند نفر انتخاب کرده بودند تا خاطراتشان را بازگو کنند. برگزیدگان گردانها درجای مشخصی نشسته بودند. با آغاز برنامه ، قدیمی های گردان امام محمدباقر (ع) ، سیدالشهدا(ع) مالک اشتر، علی بن ابی طالب(ع) و… از دل برخاسته هایشان را گفتند تا این که نوبت آخرین گردان رسید. اما تنها یک نفر درجایگاه، قرار گرفت.
سکوت شکننده ای فضای حسینیه را ، پرکرده بود.سرها به این طرف و آن طرف می چرخید و لحظاتی بعد، همهمه ای آرامش آنجا را به هم ریخت… هرکس، چیزی می گفت:
ـ چرا بچه های گردان صاحب الزمان نیامدند؟
مجری برنامه ، همه را دعوت به سکوت کرد، نماینده گردان، شروع به صحبت کرد:
ـ … من حسن رسولی خورشیدکلایی ؛ تنها با زمانده گردان صاحب الزمان… به دنبال این معرفی کوتاه صدای گریه او و حاضران بلند شد.
ـ حق این بود که بقیه هم می آمدند اما چه کنم آنها دوازده سال پیش، مرا تنها گذاشتند و رفتند! من ماندم و خاطراتشان، من ماندم و اندوهی بی پایان… حسن همراه باگریه غریبانه خود به نقل خاطره پرداخت:
ـ آخرین لحظه های شکار تانکها بود که توسط تیربارچی یکی از تانکها، مورد هدف قرار گرفتیم و تیر به صورتم (کنار چشم راست، زیر بینی اش را نشان می دهد) … خورد و دیگر چیزی نفهمیدم.
صورت گشاده و نورانی اش جذاب و معنوی می نمود و کلمات شمرده و لحن دل نشینش همه را شیفته خود می کرد. با حال و احساس پاکی حرف می زد و چشمان درشت و آسمانی رنگش را به پایین دوخته بود:
حسینیه ، ساکت و خاموش شده بود و تنها صدای نفس حاضران به گوش می رسید.
به هوش که آمدم دریکی از بیمارستانهای اصفهان بود. دستی به صورت و گردنم که کرخت و بسته شده بود کشیدم. درکنار چشم راستم نیز تنها جای زخم التیام یافته باقی مانده بود. تعجب کردم که به این زودی خوب شده است. با چانه ام کمی ور رفتم، می توانستم آن را تا اندازه ای حرکت بدهم. سرم را برگرداندم بغل دستی ام که پیرمرد خوش صورتی بود را خوشحال وخندان دیدم . گلویم خشک شده بود . قدری تقلا کردم تا توانستم با او، کمی صحبت کنم . درآخر پرسیدم: امروز چندمه؟
گفت : بیست و هشتم؟
گمانم این بود که بالاخره پس از نه روز ـ آن هم با وضعی که برایم پیش آمده بود ـ یک بار دیگر، قدم به دنیا گذاشته ام. هنوز سرم درد می کرد و خوابم می آمد. چیزی نگذشت که برادرم وارد اتاق شد. وقتی مرا دید، همانجا ایستاد و شروع کرد به گریه کردن. باخودم گفتم: خبرها چقدر زود به همه می رسه! برادرم جلوتر آمد و سرش را روی سینه ام گذاشت. با هم کلی گریه کردیم.
همه خدا را شکر می کردند. برادرم می گفت: حسن جان! می دانی چندوقته که بیهوشی؟» سرم را به علامت مثبت تکان دادم از چشمانش معلوم بود که حرفم را قبول ندارد، از بچگی هم همین طور بود…
داداشم لبخندی زد و به پرستارها نگاه کرد، آنها هم با لبخند به من می نگریستند. از میانشان مرد میانسالی راه باز کرد و جلو آمد:
ـ خوب ، حسن آقا! بالاخره به هوش آمدی؟!
ـ و دستی به سرم کشید.
برادرم او را پزشک معالجم معرفی کرد و من هم به نوبه خودم از او تشکر کردم. دکتر که شاداب به نظر می رسید گفت:
ـ شانس آوردی پسر! گلوله، سیستم بویایی تو را به هم ریخته، از کنار قرنیه چشم چپت رد شده و استخوان حفاظ درونی سرت را خراشیده. خوشبختانه به مغزت آسیبی نرسیده، اما بخش ثابت چانه ات را خرد کرده است . هرکس جای تو بود الآن این جا نبود. تو، نزدیک هفتاد روز بیهوش بودی و من و همکارانم خیلی خوشحالیم که به هوش آمدی و خدا را شکر می کنیم.
دهانم از تعجب ، باز مانده بود!
مکثی کرد و به نقطه ای خیره شد، بعد به ساعت خود، نگاه کرد و ادامه داد:
ـ یک سال طول کشید تا روی پاهایم ایستادم . از بچه های گردان، خبری نداشتم.
دلم برای آنها تنگ شده بود، مدتی بعد به طرف لشگر، که در «هفت تپه»مستقر بود حرکت کردم و یکراست به گردان صاحب الزمان(ع) رفتم.
دراینجا سرش را پایین انداخت و با حالتی محزون، ادامه داد:
ـ از قدیمی های گردان، هیچ خبری نبود. همه شهیدشده بودند. از جوادنژاداکبر گرفته تا آن بچه هایی که همیشه با هم بودیم . حالا من مانده ام و دنیایی از خاطره ها. واقعاً که خیلی تنهایم ، امروز می فهمم که چاره ام دیدار دوستانی است که دیگر میان ما نیستند. ولی چه فایده که در باغ شهادت را به روی ما بستند. بچه ها! امروز جز خودمان ، هیچ کس ما را نمی فهمد…
و درمیان های های گریه ها «والسلام » آهسته ای گفت و خاموش شد
برای وصال جا مونده ها دعا کنید
آینهای چون لباسخاکیها
همان قبیله که بودند غرقِ پاکیها
به عشق زنده شدن، «عند ربِّهم» بودن
شده ست حاصل آنها ز سینه چاکیها
دلیل غربتشان، اهلِ خاک بودنِ ماست
نه بی مزار شدنها، نه بی پلاکیها
به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند:
زمین چقدر حقیر است، آی خاکیها!