آن روز هم فلق جور دیگری بود. ابرهای بریدهبریده که با سرخی غلیظ خود، قله داغدار الوند را در آغوش میفشردند، در پهنهای از غم، شناور بودند.
این چهارمین عصر دلگیر و آزاردهندهای بود که بعد از شهادت حبیب (1) به سراغ شهر میآمد. چون او از جمع محدود و صمیمی بچههای سپاه پرواز کرده بود، این اندوه در تمام در و دیوار و کوچه و خیابانها، پخش شده و خبر شهادتش، مثل توپ در زمین و آسمان شهر پیچیده بود.
محوطه سپاه را به یاد حبیب آذین بسته بودیم و حجلههایی را که میان هر کدام، سینی نیمه ُری از خرما قرار داشت، جلوی در، کنار خیابان گذاشته بودیم.
فقط نصب پردههای باریک و بلند سبز و سرخی که مخصوص مراسم شهدا بودند و باید از کنارههای دروازه بزرگ و آهنی، آویزان میکردیم، باقی مانده بود.
من زیر پرتوهای کمرنگ خورشیدی که رو به افول بود، بالای دروازه، لب دیوار نشسته بودم و داشتم یکی از پردهها را آویزان میکردم تا حمید از پایین آن را ببندد.
حاج بابا (2) به دیوار میانی حیاط تکیه داد و با اندوهی که در این یکی – دو روز تمام وجودش را در خود میفشرد، پرسید:
جعفر، گفتی، حبیب چطوری شهید شد؟
در حالی که به حمید اشاره میکردم تا پرده را بیشتر بکشد، زیرچشمی نگاهی به او انداختم و گفتم: « این سومین باریست که این را میپرسی، خُب شهید شد دیگه.
» حاج بابا انگار که از این طرز جواب دادن من ناراحت شده باشد، بدون آن که چیزی بگوید، برگشت و راه افتاد به سمت ساختمان. سریع از در آویزان شدم و پریدم روی زمین و بعد دویدم زیر بغل او را گرفتم: « خب چرا حالا ناراحت میشی، راست گفتم دیگه ! »
نه جعفر ناراحت نشدم، فقط دلم خیلی برای حبیب تنگ شده !
زود دنبال حرف حاج بابا، ادامه دادم: « میدونی، تنها چیزی که من یادم میآید، اینه که، حبیب توی کانال بود و من با عجله داشتم از کنارش رد میشدم، درگیری شدت داشت و کل منطقه زیر آتش بود که دیدم، حبیب و بیسیم چیاش هر دو با هم افتادند، چون باید سریع خودم را به محور کناری میرساندم، فرصت برگشتن نبود. ولی دیدم که تیر مستقیم، سر او و سینه بیسیمچی را شکافته است و جنازه آنها همانجا ماند؛ نزدیکی دروازه خرمشهر.
جعفر، جعفر، پاشو نمازت قضا نشه ....
این صدای علی بود که از ششدانگ خواب بیدارم کرد. بلند شدم و توی جایم نشستم و خسته بودم، دیشب تا دیروقت، با بچهها مشغول انجام کارهای عقبافتاده و فراهم کردن مقدمات مراسم حبیب بودیم.
خمیازهای کشیدم و راه افتادم، به سمت دستشویی تا وضو بگیرم. از دستشویی که برگشتم، آستینهایم بالا بودند و خیسی آب وضو، پوست صورت و دستانم را با خنکی خود، نوازش میداد.
از پلههای نمازخانه سپاه بالا رفتم و در حالی که زیر لب اذان و اقامه میگفتم، دستگیره را پایین کشیدم. در، با صدای جیرِ همیشگیاش به صدا درآمد و من وارد اتاق شدم.
هنوز خوابآلوده بودم، اما نه آنقدر که شخصی را که در گوشه نمازخانه ایستاده و داشت با باند سفیدی که به دور سرش بسته بود، نماز میخواند، نشناسم.
از تعجّب درجا میخکوب شدم. خدایا چه میدیدم ! جلوتر رفتم تا او را بهتر ببینم، اما باز هم باورم نمیشد. چشمانم را با دست مالیدم و باز به صورت او خیره شدم. باورکردنی نبود، اما او حبیب بود !
خودش بود؛ حبیب ... ولی من خودم دیده بودم که او شهید شده؛ گیج شده بودم و نمیدانستم چه کار باید بکنم. با عجله دویدم بیرون و فریاد زدم: « بچهها بدوید، مهمون داریم، ... بالا بیایید، حبیب آمده ! »
مهدی که داشت کنار شیر فشاری در گوشه حیاط، مسح پایش را میکشید، سرش را بالا آورد و گفت: « چه خبرته، مگه دیوانه شدهای، اول صبحی داد و بیداد راه انداختی ! »
گفتم: « نه، به جان خودم راست میگم، شهیـ ...چیز ... حبیب آمده.»
بچهها با شنیدن این خبر هر کدام از یک گوشه دویدند توی نمازخانه، تا ببینند من چه میگویم. حالا با دیدن او، باورشان شده بود که راست گفتهام و او خودش بوده است.
همه به دور حبیب – که به آرامی مشغول نماز بود _ حلقه زدیم. همه منتظر بودیم تا او نمازش را تمام کند و ما شهید زندهمان را در آغوش بفشاریم.
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته، الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر، ...
و تا حبیب، این را گفت، همه پریدیم روی او و هر کس از یک جای صورتش شروع کرد به ماچ کردن.
- اا یوا...ش، خفه شدم !
حبیب زیر دست و پا له میشد، ولی بچهها ولکن نبودند.
حاج بابا داد زد: « مثل اینکه او مجروحهها، یک کمی احساساتتون را کنترل کنید ! »
بعد حبیب با شوخی گفت: « آره راست میگه، من مجروحم، یعنی شهید نشدم، این هم آخرین بارتون باشه که کسی را بیخود و بیجهت، شهید میکنید ! »
قهقهه خنده بچهها بلند شد. راستش از بچهها خجالت میکشیدم؛ چون جریان شهادت حبیب را فقط من دیده بودم. پرسیدم: « خُب حبیب جان تعریف کن ببینم، بعد از این که تیر خوردی، چه شد ؟ »
حبیب که انگار تازه یادش افتاده باشد که سرش تیر خورده، از درد، گرهای به پیشانی انداخت و گفت: « حالا پاشین نمازتون رو تا قضا نشده بخونید، وقت برای این حرفها زیاده ! »
ساعت 9-8 صبح بود و تا این ساعت هیچ کس از برگشتن حبیب خبر نداشت. داشتیم تندتند با علی حجلهها و پردههای مشکی حبیب را جمع میکردیم که یکی از پشت با صدای آهسته و نرم گفت: « کمک نمیخواهید ؟! »
برگشتم به عقب و تا نگاهم به صاحب صدا افتاد، با صدای بلند زدم زیر خنده !
چرا میخندی ؟ ... میخوام کمکتون کنم زودتر این بساط رو جمع کنیم ... خنده داره ؟
نه حبیب به باند دور سرت میخندم، یک نگاهی توی آینه بکن، ببین چه شکلی شدهای. »
از بس بچهها از سر و کله حبیب بالا رفته بودند، باند دور سرش یک وری افتاده بود روی گوشش و قیافه خنده داری پیدا کرده بود.
حبیب گفت: « بچهها وقتی اینها را جمع کردیم، کدومتون با من میآیید مزار شهدا ؟ »
من بیمعطلی جواب دادم: « حالا بگذار برسی، بگذار خانوادهات لباس مشکیشون رو دربیاورند، بعد ... ! »
حبیب دوباره از درد، دستش را روی سرش گذاشت و گفت: « مهدی صبح زود رفته، به خانوادهام خبر بده. حاج بابا هم میگفت: فردا قراره برویم سر پل، پس دیگه کِی وقت میشه ؟ »
علی، سوزن و میخهایی را که از پرده کنده بود و به ردیف، بین لبهایش چیده بود، بیرون آورد و گفت: « حبیب جان ببخشید، من باید بروم پادگان، برای تدارکات فردا. »
من لحظهای مکث کردم و گفتم: « باشه، من باهات میآم. »
لابهلای قبرهای شهدا، میگشت و بیصدا گریه میکرد. من هم پشت سرش میرفتم، تا به خاطر زخمی که سرش برداشته بود، مشکلی برایش پیش نیاید.
یکباره چشمش به قبری افتاد که رویش نوشته بود: « سردار رشید اسلام، سپاهی شهید حبیب مظاهری. شهادت: عملیات بیتالمقدس ( خرمشهر ) تاریخ شهادت: 20/2/ 61 »
در همین مدتی که خبر نادرست شهادت حبیب پیچیده بود، خانوادهاش به یاد او یادمانی در قطعه شهدا گذاشته بودند تا اگر بعدها جنازهاش برگشت، در آنجا دفن شود.
حبیب برگشت به طرف من و پرسید: « جعفر این چیه ؟ »
خانوادهات برایت گذاشتهاند، خودشون خواستند.
حبیب زیر لب و آمیخته با اشک گفت: « لیاقتش رو نداشتیم که مال ما باشه ! »
و بعد زل زد به نوشتههای روی سنگ قبر.
دانهدانه اشکهایی که از گوشه چشمان او بر روی سنگ سفید و کدر قبر میریختند، لایه نازک گرد و خاک نشسته بر آنجا را میشست.
گویی اشکها از کاسه لبریزی میجوشیدند که هزار بار انتظار را زمزمه کرده است. اشکهایی که با بندبند آن جملهها، قرابتی نزدیک را جستجو میکردند. آرزو کردم هیچ وقت به آنجا نرفته بودیم و هیچگاه آن از سفر برگشته را در تقابل با گذشته سرخش نمیدیدم.
با دو دستم از پشت، شانهای دردمند او را گرفتم و گفتم: « حبیب جان ببین، اگر ... اگر خیلی طولش بدهی، دیر میشه، ها ! »
در حالی که با زور و زحمت بغضم را در گلو میفشردم، او را در آغوش کشیدم.
بعد از زیارت قبور شهدا، حبیب را تا خانهشان رساندم و خودم برگشتم سپاه تا برای اعزام فردا، کارهای عقبافتاده را انجام دهم.
(1)سردار حاج علی شادمانی
(2) سردار حاج مهدی روحانی
نویسنده: سیدمحمدرضوی
منبع: روزنامه ی کثیرالانتشار
مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد.
فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب
با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن.
و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند.
آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن:
عصر بود و از عملیات هم خبری نبود. بچه ها جمع شدند و بساط یک فوتبال گل کوچک حسابی را به راه انداختند. محشری بود. مراد مثل همیشه، توی دروازه تیم همیشه بازنده ایستاد. اما این بار غوغا کرد. کمال گفت: «بابا ایول، باس ببرن تیم ملی، عجب حرفه ای شدی، ها!» هیچ کس نتوانست دروازه مراد را باز کند. دست آخر تیم حریف با ۵ گل پشت سر هم، به قول بچه ها، از ناک اوت هم رد شد! همه فهمیدند، برگ برنده این تیم همیشه بازنده، امروز فقط مراد است. بعد بازی بود که توی سنگر جمع شدند. مراد خندید و گفت: «حال کردین، از فردا دیگه نرخم بالا می ره، الکی که نیست! امروز دیگه به مرادم رسیدم. دیدید گفتم یک روز حسابی حالشون رو جا می آرم!» مصطفی گفت: «بابا امضا، ازش امضا بگیرین!» بچه ها ریختند سر مراد که امضا بگیرند... می گفتند و می خندیدند که گلوله باران شدند. تا بچه ها به خودشان بیایند، تو ویرانی سنگر و گلوله ها، چند تایی پر کشیده بودند. مراد هم شهید شده بود. وقتی جنازه ها را بیرون کشیدند، مراد انگار لبخند می زد. محمد گفت: «خوش به حال مراد، امروز از صبح روی دنده شانس بود و آخرش هم، به مراد واقعی اش رسید.» |
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت میزدیم. آن شب، مهتاب عجیبی بود. فرمانده آمد داخل سنگر. گفت: این قدر چرت نزنید تنبل میشوید. به جای این کار بروید اول خط، سری به بچههای بسیجی بزنید.
نمیتوانستیم دستور را اطاعت نکنیم. بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریزهای بلندی که در خط مقدم بود. بچههای بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند. آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه کله آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا میآورد، بعثیها آنرا با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند!
مهتاب از آنطرف افتاده بود و ما، بیخبر از همهجا بر عکس، خیال میکردیم که اینها همه کله رزمنده هاست که پشت خاکریز کمین کردهاند و کلههایشان پیداست. یک ساعت تمام با سنگها و کلوخها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و برگشتیم! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز، نقل مجلس آنها شده بودیم. هی ماجرا را برای هم تعریف میکردند و میخندیدند!