شب از نیمه گذشته بود. هوا تاریک بود. هر از گاهی صدای چند تیر چرت آسمان را پاره میکرد. ظاهراً شباهتی به میدان جنگ نداشت. نیروها در یک خط، سینه تاریک شب را میشکافتند و جلو میرفتند. دو ردیف سیم سفید برای عبور رزمندگان از قبل آماده شده بود، که پیچ در پیچ آنها را جلو میبرد. سکوتی عجیب بر فضا سایه انداخته بود و زمین چون پنبه زیر پاها نرم بود.
پیاده روی و دم هوا، همه را خسته کرده بود.
پیرمرد هن هن کنان به انتهای صف عقب نشینی میکرد. هرکس به خنده چیزی به او میگفت:
«معلومه دود کنده تموم شده».
«وقتی سیزده سالهها و هفتاد سالهها به جبهه مییان همین میشه دیگه»
«مشتی کجایی ییلاق و قشلاق میکنی، هنوز خیلی مونده به خط عراقیها برسیم.» پیرمرد فقط میخندید بیشتر نیروها او را میشناختند و احترامش را نگاه میداشتند. به شوخی یا جدی به او فرمانده می گفتند، محاسن سفید و شانه کردهای داشت و پای راستش را کمی میکشید.
پیرمرد آمد و پشت سر احمد، امدادگر گردان قرار گرفت. احمد گفت: «حاج ملا علی چه قدر دیگه مونده به خط عراقیها برسیم؟»
پیرمردگفت: «انشاالله میرسیم خیلی عجله نکن بچه جون، بابات موقع اومدن خیلی سفارشت را کرد، باید مواظب باشی».
احمد کوله وسایل امداد را بالا کشید و پشت سر پیرمرد قرار گرفت. فرمانده نفس نفس زنان از اول صف به وسط گروه رسید. چفیه را از گردن برداشت عرقش را خشک کرد و با اشاره دست فهماند که به خاکریز عراقیها نزدیک شدهاند، پچ پچ و خنده نیروها فروکش کرد. حالا سر و صدای عراقیها را میشنیدند، از پشت خاکریز مسلسلها هرچند وقت، بیهدف چند تیر به سوی ستارهها شلیک میکردند.
معلوم بود هنوز متوجه نشدهاند. نیروها یکی یکی آمدند و ردیفی، پایین خاکریز دراز کشیدند. فرمانده گردان نیروهای خط شکن را یک جا جمع کرد. بقیه هم آماده و دست روی ماشه بودند. تپش قلبها زیاد شده بود. اما دلشورهای که گویی برای بازی و مسابقه بود نه جنگ. بعضیها هنوز میخندیدند و ریز ریز حرف میزدند.
با علامت فرمانده و صدای الله اکبر یک بسیجی، حمله آغاز شد. نیروهای خطشکن از خط گذشتند. صدای انفجار نارنجک و رگبار تیر، خواب شب را به هم زد. آسمان که تا چند دقیقه پیش آن قدر تاریک بود که چشم چشم را نمیدید حالا در پناه منورها مثل روز شده بود .... خیلی زودتر از آنچه تصور میشد خط شکست و طنین الله اکبر همه جا را پر کرد، نیروهای خط شکن کار خودشان را به خوبی انجام داده بودند.
بسیجیها یکی یکی از روی خاکریز غلطیدند و خود را داخل کانال انداختند. عراقیها خیلی زود از خط اول عقب نشینی کرده بودند. اما رگبار دوشکا و رسام مدام میریخت.
این نقشه قبلی آنها بود که در صورت حمله ایرانیها، روی تپه اس مستقر شوند و از آن جا با تسلط؛ بر کانال و نیروها تیر و گلوله بریزند.
دو نفر موقع پریدن به کانال تیر خوردند.
فرمانده گردان داد زد: «بخوابین روی زمین، سرتونو از کانال بیرون نیارین».
تیرهای دوشکاه و آرپیجی مستقیم روی لبهی کانال فرود میآمد و خاک و سنگریزه را بر سر نیروها میریخت. نور و آتش توپخانه عراقیها نیز از دور کاملاً دیده میشد. با گرای دقیق، خاکریزی را که در چند لحظه پیش در دستشان بود بمباران میکردند. نیروها کاملاً زمینگیر شده بودند. صدای امدادگر، امدادگر دهان به دهان میچرخید. نگرانی و اضطراب به صورت احمد سایه انداخته بود. اما با جدیت وظیفهاش را انجام میداد. دو نفر آرپی جی خود را برداشتند و از کانال بیرون آمدند اما باران گلوله امان نمیداد. یکی برگشت و دیگری تیری به پایش خورد و همان جا افتاد. دو نفر با سرعت و نیم خیز رفتند و کشان کشان او ر ا داخل کانال آوردند. احمد و پیرمرد پای زخمیاش را با آتل بستند. پیرمرد به خنده گفت: «نگفتم بچه کار تو نیست».
فرمانده داد زد: «یکی نیست صدای قار قار اون دوشکا را خاموش کنه؟»
بعد رو کرد به بیسیم چی و گفت: «پیام بفرست، بگو عراقیها دارن خوب از ما پذیرایی میکنند، نقل و نبات بریزید». چند ساعتی گذشت. دوشکا بیوقفه به طبلش مینواخت. تیرهای رسام مثل رشته تسبیحی پاره شده که دانههایش پشت سر هم پایین بیفتند سرازیر میشد.
پیرمرد آرپی جی را برداشت. احمد گفت: «حاج ملاعلی کجا؟» «وایسا پدرم منو ....» پیرمرد دست روی شانه او گذشت و گفت: «مسافر کربلا به خدا توکل میکنه».
نیمخیز خود را به فرمانده رساند. با علامت دست او حرکت کرد. از کانال دراز و پیچ در پیچ و از کنار نیروها گذشت. ته لولهی آرپیجی اش به کلاه یک یک آنها میخورد، صدایی شبیه به موسیقی بلند میشد همه در آن گیر و دار میخندیدند.
پیرمرد هم خندید بعد آرپی جی را ستون کرد و بالای کانال پرید. روبه روی تپه قرار گرفت کمی نشست. نفسی تازه کرد زیر لب ذکری گفت. خرج را به موشک وصل کرد و قبضه قرار دارد.
بلند شد. جلو رفت تا آن که بالای تپه کوچک ایستاد. کمر را با زحمت راست کرد. پای راستش را که در عملیات خیبر تیر خورده بود کنار پای دیگرش ستون کرد. آرپیجی را روی دوشش گذاشت، رگبار تیر و گلوله بیشتر شد، منورها قامت پیرمرد را روشن کرده بود. احمد از پایین داد زد: «یا الله بزن، دیگه چرا این قدر لفتش میدی».
دیگری گفت: «فرمانده، جزیره مجنون یادت نره»، احمد دوباره گفت: «حاج ملاعلی چرا وایسادی بزن دیگه».
فرمانده گردان داد زد: «یاشاسین پیرمرد» لحظه عجیبی بود. زیر نور منور زمزمه یا زهرا (س) یا حسین (ع) بلند شد. پیرمرد نفس را در سینه حبس کرده بود. ضامن را مسلح کرد. انگشتش را روی ماشه گذاشت. چشم چپش را بست. سرش را به لوله آرپیجی تکیه داد و نشانه گرفت. تیرهای فراون به اطراف و زیر پایش میخورد اما اعتنایی نمیکرد. ماشه را کشید. یک لحظه همه جا خاموش شد و ساکت شد.
باز برای مدتی کوتاه شب چادر تاریک خود را بر روی میدان جنگ کشید. یکباره صدای الله اکبر در کل منطقه پیچید. نفس دوشکا قطع شد، دیگر صدای تیر نمیآمد. نیروها یکی یکی از کانال بیرون دویدند و به اطــــــــراف تپهی اس حرکت کردند. سر شاخههای نور از گوشه آسمان کم کم بیرون می آمد.
چیزی تا خنده صبح نمانده بود.
پیرمرد آرپیجی را زیر کتفش قرار داد. آرام خود را به کانال رساند. به دیواره تکیه داد. لباسهایش پر از خون بود. احمد خود را بالای سر او رساند. با عجله کوله پشتی را از پشتش باز کرد، چند تا باند برداشت. پیرمرد با دست اشاره کرد و او باندها را کناری گذاشت. نیروها یکی یکی از کنار پیرمرد میگذشتند.
«چپ نکنی فرمانده»
«دیگه بوی بهشت میدی»
«نمیری بسیجی»
پیرمرد باز هم میخندید و مثل گذشته جواب میداد. دست احمد را محکم گرفت. خود را چرخاند تا رو به کربلا باشد. احمد گفت: «من فقط شلیک کردم باقیاش دست من نبود».
بعد آهی کشید و گفت: «حالا دیگه دود کنده تمام شده».
اشک در چشمان احمد جمع شد و گفت: «حالا پیر واقعی شدی، خوش به حالت. راست میگن بعضیها شهید به دنیا میآن». پیرمرد هنوز دست احمد را میفشرد نگاهی به روشنی صبح کرد. دستش لرزید و سست شد. سرش را روی شانه احمد گذاشت و آرام گرفت.
نویسنده: علی اصغر ارجی
منبع: کتاب یک باغچه شمعدانی - صفحه: 29