معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 875113
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

خون، تمام تنت را گرفته بود. لب‌هایت مثل کویری که سالیان سال باران نخورده باشد، ترک خورده بود. پلکت سنگینی می‌کرد. چشم‌هایت به گودی نشسته بود، کبودی زیر چشم‌هایت و زردی گونه‌ات را خطی کم‌رنگ از هم جدا می‌کرد. مرده بودی با مرده مو نمی‌زدی!
نمی‌دانم بیشتر زخمت با تو چنین کرده بود یا تشنگی و گرسنگی. هرچه بود مثل آدمی بودی که حسابی چلانده شده باشد، اول آب بدنش را گرفته باشند. بعد خونش را و سپس گوشت‌هایش را، و مانده باشد پوست و استخوان. پوست چسبیده به استخوان.
زانوهایت حق داشتند که تا شوند و تو را به زمین بیندازند. مگر از دو تا زانو چقدر می‌شود انتظار داشت. دو ساعت که آدم چهارزانو می‌نشیند حسابی خسته می‌شود، آن وقت دو تا زانو آن همه وقت آدم زخمی را گرسنه و تشنه بکشند و خسته نشوند؟ بچه‌ها دارند پیشروی می‌کنند و من هم با همه‌ام. خمپاره چپ و راستمان را می‌کند و می‌کاود و گهگاه یکی دو نفرمان را هم به دام می‌کشد.
خندق‌ها و کانال‌ها و میدان‌های مین ما را از خود عبور می‌دهند. دشمن تنها به فرار فکر می‌کند؛ بی‌کفش و کلاه و حتی بی‌سلاح می‌گریزد.
بیابان خدا پیش پای ما پهن است و ما پیش می‌رویم. هرچه که پیشتر می‌رویم بیشتر از هم جدا می‌افتیم. از ما می‌کشند ولی کم نمی‌شویم، پهن می‌شویم، گسترده می‌شویم و جلو می‌رویم. هرازگاهی از سوراخ سنگری، چند نفری که خوابشان سنگین‌تر بوده و دیرتر بیدار شده‌اند با عرقگیر و پای برهنه، دست‌ها به سر و تسلیم محض بیرون می‌آیند. همان وقت اسلامشان گل می‌کند و حسابی انقلابی و مخالف صدام می‌شوند و با یکی از بچه‌ها روانه پشت جبهه.
تانک‌های عراقی گردن‌های دراز و باریکشان را از لاک درآورده‌اند و مبهوت و سرگردان به اطراف نگاه می‌کنند. شاید از این که در این شلوغی و واویلا عاطل و باطل مانده‌اند خمارند و اگر بچه‌هایی که رانندگی تانک بلدند یا می‌خواهند همان جا یاد بگیرند، بدادشان نرسند حسابی ذله می‌شوند. تنها زحمت این تانک‌ها پس و پیش کردنشان است، یک عقب و جلو می‌خواهد، دور مختصری و سپس شلیک. به هرجا که بخورد غنیمت است، از ژ_سه و کلاش که بهتر عمل می‌کند. مال خودشان هم هست و باید صرف خودشان شود!
این را بچه‌ها وقت بالا رفتن از تانک‌های عراقی می‌گویند.
من هم مثل همه تشنگی و گرسنگی را فراموش کرده‌ام. ولی نماز را نه.
با پوتین به همان سمتی که فکر می‌کنم باید قبله باشد می‌ایستم و نماز ظهر و عصر را سلام می‌دهم. می‌ترسم از قضا شدن. ساعت ندارم ولی آفتاب آن‌قدر کمرنگ شده که به یک ساعت بعدش امید نمی‌شود بست. بعد از نماز دوباره راه می‌افتم و خودم را می‌رسانم به بچه‌ها.
همین طور که دارم مثل بقیه تکبیر می‌گویم و جلو می‌روم، حس می‌کنم کتف سمت چپم می‌سوزد. سوختنی که جگرم را هم کباب می‌کند اما به روی خودم نمی‌آورم. خشابم را عوض می‌کنم و ادامه می‌دهم به رفتن و شعار دادن و شلیک کردن. کتف سمت چپم انگار که سحر شده باشد، امانم را می‌برد. برای این که کسی را معطل خودم نکنم، آرام و بی‌سر و صدا کنار می‌کشم و خود را به تخته سنگی تکیه می‌دهم.
آرام آرام سر و کله غروب دارد پیدا می‌شود. اگر بتوانم خودم را به بچه‌ها برسانم، هم فکری برای زخمم می‌کنند و هم از شب و بیابان و سرگردانی نجات می‌یابم. این که راه آمده را برگردم در خود نمی‌بینم. کم راه نیامده‌ام که برگشتنش ساده باشد.
راه می‌افتم، تشنگی و گرسنگی و ضعف عذابم می‌دهد، اما من راه می‌روم و دستم را هم با خود یدک می‌کشم. سوزش زخم هر لحظه بیشتر می‌شود و خون هم راه خودش را تا سر انگشتان پیدا می‌کند و بر زمین می‌ریزد. مسافت زیادی را با پای بی‌رمقم طی می‌کنم ولی راه به جایی نمی‌برم.
فکر می‌کنم که ته مانده رمقم را هم اگر فدای این سرگردانی بکنم دوام نمی‌آورم. یک موجود زنده هم از این اطراف نمی‌گذرد که راه را از او سؤال کنم.
این کشته‌های عراقی هم هنوز چیزی نگذشته چه بوی تعفنی از خود بروز می‌دهند. بدنم را بر روی تل خاکی پهن می‌کنم و چشم‌هایم را به ستاره‌ها می‌دوزم. بعضی از ستاره‌ها هنوز نیامده خاموش می‌شوند ولی نه انگار ستاره نیستند منورهای دشمنند.
ستاره که خاموش شدنی نیست. این منورهای دشمن است که نیامده خاموش می‌شود. قبله را از ستاره‌ها پیدا می‌کنم و به جان کندنی خود را از روی خاک می‌کنم و به نماز می‌ایستم. در تمام عمرم نمازی به این طراوت نخوانده‌ام.
فکری به خاطرم می‌رسد: هیچ بعید نیست که بچه‌ها همین اطراف باشند و تاریکی شب از چشم‌ها پنهانشان کرده باشد.
این را با شلیک یکی دو گلوله راحت می‌شود فهمید.
دست‌ها حتی توان برداشتن تفنگ را هم در خود نمی‌بینند. ولی مگر آن‌ها باید تصمیم بگیرند.. آهان... ته قنداق تفنگ اگر بر روی زمین باشد بهتر است... آهان... این یکی... در گوش شب، عجب صدای گلوله می‌پیچد... و این هم... وای همان یکی آخرین فشنگ بود... از آخرین خشاب.
چه حماقتی!...
و حالا اگر سگی، گرگی هم به آدم حمله کند... باشد؛ هرچه می‌خواهد بشود توکل را که از آدم نگرفته‌اند.
تا صبح سوزش و درد زخم کشیک می‌دهند که خواب به محوطه چشمم وارد نشود. هواسرد نیست ولی نسیم برای زخم حکم سرمای سوزنده زمستان را دارد، حکم دشنه را دارد.
حرف‌هایم با خدا مثل گذشته نیست، اصلاً زبان، زبان دیگریست، روح روح تازه‌ایست و خواسته‌ها و نیازها چیزی جز آن‌چه که تا به حال بوده است.
سپیده، میل به نماز صبح را در وجودم تشدید می‌کند.
با آرنج راستم می‌خواهم تنم را از خاک بکنم. خون خشک شده، پشتم را به خاک چسبانده است ولی من نمی‌‌خواهم خونی که از من رفته است پشتم را به خاک بچسباند.
با آرنجم به خاک فشار می‌آورم و خود را از زمین می‌کنم. سوزش زخم که می‌رفت آرام‌تر شود، دوباره شدت می‌گیرد. طبیعی است که زخم، با این کار، سر باز کرده باشد. مجبورم نماز را نشسته بخوانم.
کمی قبل از این‌که نمازم را شروع کنم صدای خش‌خشی می‌شنوم و اهمیت نمی‌دهم. وقتی نمازم تمام می‌شود صدای خش‌خش آن‌قدر بلند است که نمی‌توانم اهمیت ندهم.
سرم را برمی‌گردانم، چیزی نمی‌بینم ولی صدا را هم‌چنان می‌شنوم.
صدا باید نزدیک باشد. شاید پشت همین تله‌خاکی که بر روی آن افتاده‌ام. کنجکاوی یا اضطراب و دلهره هرچه هست مرا به روی پا می‌ایستاند. چشم‌هایم سیاهی می‌رود و زمین به دور سرم می‌چرخد و اگر تفنگ کار عصا را برایم نکند حتماً به زمین می‌افتم. دست چپم مال خودم نیست.
خودم را به جلو می‌کشم و به هر زحمتی هست تل خاک را دور می‌زنم.
خوب هر کسی هم که جای من باشد حتماً می‌ترسد.
دستی از تل خاکی درآمده باشد تکان بخورد و دستمالی را تکان بدهد! هر کس باشد می‌ترسد، به خصوص که آدم تنها باشد گرسنه و تشنه باشد، زخم خورده باشد و از همه مهم‌تر فشنگ هم نداشته باشد.
با برگشتن که مسأله حل نمی‌شود با ایستادن هم.
دل را یک دل باید کرد و توکل هم همین جاها خودش را باید نشان بدهدو شاید هم اوست که پاها را به پیش می‌برد.
پیش می‌روم تازه می‌فهمم سنگر است این‌جا که دستی از آن بیرون آمده و دستمالی تکان می‌دهد. در این که این دست، دست دشمن است تردید دارم نمی‌دانم با او چه باید کرد. از یک سنگر عراقی دستی به تسلیم درآمده است و اگر خدعه باشد من نه فشنگی دارم که دفع کنم و نه توانی که بر پا بمانم و اگر هم تازه فریب نباشد کسی که نای ایستادن ندارد چگونه می‌تواند اسیر بگیرد و گیرم که گرفتی از کدام راه باید رفت؟...
چگونه؟... او در سنگر ایستاده است و من بیرون، او بی‌شک مسلح است و من بی‌فشنگ، او سالم است و من زخمی، با این همه تفاوت چه کار باید کرد.
ولی یک تفاوت دیگر هم هست. مگر آن‌که همان یک تفاوت کاری بکند و آن این‌که من خدا دارم و او ندارد؛ من عاشقم و او نیست.
همین مرا کافیست.
به جلو باید رفت.
به جلو می‌روم و هرچند رمق در بدن ندارم. ولی آن‌چنان قدم بر می‌دارم که صدای پاهایم دلش را بلرزاند. او که خالی بودن تفنگ را نمی‌داند، آن را بلند می‌کنم و قنداقش را بر روی شانه می‌گذارم، میان گودی شانه‌ام جای می‌دهم و با چانه‌ام آن را نگه می‌دارم.
خوب حالا به او چه باید گفت که این دستمال لعنتی‌اش را آن قدر تکان ندهد و بیرون بیاید؟ حتماً از دیشب که صدای گلوله را در دو قدمی‌اش شنیده است تا حالا دارد همین طور تکان می‌دهد. باید به او بگویم که دستش را روی سرش بگذارد و از سنگر بیرون بیاید. سر، نه بر روی چشمش، برای این‌که نباید مرا این‌طور زخمی ببیند. ولی من که عربی بلد نیستم. لعنت به من که تنبلی کردم و این همه وقت دو کلمه عربی یاد نگرفتم.
دست روی چشم گذاشتن پیش‌کش ولی یک چیزی بالاخره باید بگویم که بفهمد من نمی‌خواهم او را بکشم و تسلیم شدنش را پذیرفته ام.
از میان شعارهای عربیمان هم هیچ کدام به درد این‌جا نمی‌خورد. لاشرقیه لاغربیه... نه این نه، یک شعار دیگر بود که اولش یا ایها‌المسلمون داشت... نه آن هم این‌جا مصداق ندارد.
این دستمال تکان دادن این هم آدم را ذله می‌کند اگر یک آیه از قرآن هم یادم بیاید که این‌جا مناسب باشد خوبست.
به او بگویم، قل هوالله احد اگر همین را بگوید یعنی تسلیم شده است ولی این نه، باید یک چیزی باشد که به او بفهماند تسلیم شدنش را پذیرفته‌ام... آهان... قولوا لا اله الا الله تفلحوا،... تا رستگار شوید.
همین را می‌گویم، باید طوری بگویم که ضعف جسمیم را از صدایم تشخیص ندهد.
با صدای استوار و خشن... قولوا لا اله الا الله تفلحوا.
اول صدای لا اله الا الله با لهجه عربی و بعد دستی که دستمال در آن است بر روی دست دیگر قرار می‌گیرد و هر دو بر روی سر و بعد گردن پیدا می‌شود و بعد شانه‌ها از سنگر بیرون می‌زند... و بعد... دیالا جون بکن... الحمدالله به خیر گذشت. بیچاره از ترس، حتی سرش را بلند نمی‌کند من را نگاه کند و این همان است که من می‌خواهم... یک صدای دیگر... لا اله الا الله... و بعد دست و سر و گردن و... عجب... پس دو نفر در این سنگر بوده‌اند و من نمی‌دانستم.
ممکن بود از پس یک نفر بشود بر آمد ولی دو نفر را... و یک صدای دیگر... این سه تا... وای... خدا به خیر کند... این هم چهارمی... خدایا!... پنج تا شدن... دیگه بسته من با یک تفنگ خالی... راستی چطور است یکی از تفنگ‌هایشان را بردارم... ولی از کجا معلوم که تفنگ‌های این‌ها هم خالی نباشد... نه... اگر به سمت تفنگ‌هایشان بروم و خالی باشد، خالی بودن تفنگ خودم هم لو می‌رود... همان خدایی که با تفنگ خالی این‌ها را از سنگر درآورده است، با تفنگ خالی هم راهشان می‌اندازد. چه کنم با این ضعف؟ من که قدم از قدم نمی‌توانم بردارم. چطور پنج اسیر را با خودم یدک بکشم...؟
و اصلاً از کدام سمت باید رفت.
من اگر راه را بلد بودم که اول خودم را از این بیابان خلاص می‌کردم.
ولی خوب من سرگردان شده‌ام، این‌ها که راه را بلدند. سنگرشان این جا بوده، بالاخره می‌دانند که جبهه ما کدام طرف است، فقط باید کاری کرد که نابلدی مرا نفهمند. همین قدر که بهشان بگویم راه بیفتند بالاخره طرف جبهه خودشان که نمی‌روند. حتماً می‌دانند که از کدام طرف باید راه بیفتند و چه می‌فهمند که من راه را بلد نیستم؟
همین قدر که بهشان بگویم یاالله، قاعدتاً باید راه بیفتند.
_ یالا... یالا.
کاش می‌شد قدری آب ازشان بگیرم که هم جگر تشنه‌ام خنک شود و هم رمقی به پاهایم بیاید، بگیرم؟ قمقمه‌هایی که به کمرشان بسته است لابد خالی که نیست... ولی این‌ها اسیرند، آب را که ازشان بگیری فکر می‌کنند... نمی‌دانند که من یک شبانه روز است آب نخورده‌ام و تشنگی جگرم را... همان بهتر که ندانند... نباید هم بدانند... تحمل می‌کنم.
مولامان امام حسین، جانم فدای تشنگیش. در آن گرمای سوزان کربلا تشنگی می‌کشید و می‌جنگید... پس وقتی زخمی و تشنه جنگ می‌شود کرد، راه رفتن که هنر نیست... یا الله.
این بیچاره‌ها از ترس حتی پشت سرشان را هم نگاه نمی‌کنند که ببینند چند به چندیم.
از بالای خاکریز چشممان افتاد به پنج نفر که دستشان روی سرشان بود و به ردیف می‌آمدند. از طرفی ظاهرشان به اسرا می‌خورد و از طرفی ده، پانزده ساعت از خاتمه مرحله اول حمله گذشته بود؛ حالا چه وقت اسیر بود و از همه مهم‌تر کو کسی که این‌ها را به اسارت گرفته. شده بود بارها که عراقی‌ها به این سمت می‌آمدند و خودشان را تسلیم می‌کردند، ولی نه به این شکل دستمال سفیدی، سبزی، چیزی دستشان می‌گرفتند و به این سمت می‌دویدند ولی نه این طوری که با تأنی و وقار؛ دست‌ها بر سر و سرها به پایین راه بیایند.
علی را شاید بشناسی، او هم مثل من مال جنوب است، اگر نشناسی‌اش هم می‌آید این‌جا او را می‌بینی. گفته‌ام که بستری هستی و خودش گفته که می‌خواهد حتماً تورا ببیند، برای دیدنت می‌آید. من و او تفنگ‌هایمان را برداشتیم و دویدیم طرف این پنج نفر.
اگر همان وقت کسی از ما می‌پرسید بزرگ‌ترین آرزویتان چیست؟ می‌گفتیم: این‌که بفهمیم این‌ها کی هستند و چه کاره‌اند، چرا این‌قدر رام و سر به زیرند، از کجا آمده‌اند؟...
جلو هم رفتیم، سرشان را بلند نکردند ما را نگاه کنند.
علی از اولی پرسید: «با کی آمدید؟» و هر پنج نفر انگار که با عجیب‌ترین سؤال مواجه شده باشند، مبهوت اما آرام و با احتیاط سرشان را به عقب برگرداندند و وقتی جز خودشان کس دیگری را ندیدند متحیرتر و مضطرب‌تر شدند.
علی دوباره ازشان پرسید: «گفتم با کی آمدید؟» اولی وحشت‌زده و با لکنت جواب داد: «با یکی از نظامی‌های شما.»
علی پرسید: «تا کجا با شما بود؟»
آخری جواب داد: «بود... ما فکر می‌کردیم هنوز هم هست. تا حدود ده دقیقه پیش هم که من زیر چشمی پشتم را نگاه کردم دیدمش؛ بود.»
علی که حیرتش مثل من بیشتر شده بود پرسید: «چطوری اسیر شدید؟»
اولی انگار که جان گرفته باشد گفت: «شما که رسیدید پشت سنگرها من می خواستم اسیر بشوم ولی این‌ها نمی‌خواستند. قرار بود من اسیر بشوم ولی این‌ها خودشان را نشان ندهند. این‌ها می‌خواستند اگر کسی به سراغشان آمد به طرفش شلیک کنند. به من گفتند تو اگر می‌خواهی برو ولی از ما چیزی نگو.»
وقتی نظامی شما گفت: بگویید لا اله الا الله تا رستگار شوید فهمیدیم که متوجه شده ما تعدادمان از دو نفر بیشتر است. گفت: بگویید...
این بود که این‌ها هم خودشان را تسلیم کردند ولی وقتی فهمیدند که نظامی شما یک نفر است و او هم زخمی است تمام راه را زیر لب به من غر زدند که چرا باعث شده‌ام تسلیم شوند.
علی با تعجب پرسید: زخمی بوده؟
آخری گفت: آره کتفش.
علی بلافاصله سؤال کرد: از کدام راه آمدید؟
و همه‌شان با دست، مسیری را که آمده بودند نشان دادند.
علی رویش را به من کرد و بغض‌آلود گفت: به خدا که هر کسی هست اعجوبه است.
و وقتی دید من دارم گریه می‌کنم، او هم بغضش ترکید و زد زیر گریه.
اسرا، مات و مبهوت به ما نگاه می‌کردند.
علی گفت: «باید همین نزدیک‌ها باشه، تو این‌ها رو ببر من میرم می‌آرمش.»
گفتم: «نه، بگذار من برم. برم به پابوس استقامتش، برم به زیارتش.»
علی گفت: «پس با بچه‌ها برین، برانکارد ببرین.»
گفتم: «نه، می‌خوام بگذارم رو دوشم بیارمش، می‌خوام بگذارمش رو سرم، رو چشام...»
وقتی دیدم قلبت هنوز می‌زند به خدا جان تازه گرفتم، هیچ چیز در عمرم مرا آن‌قدر خوشحال نکرده بود که زنده بودن تو؛ تویی که نمی‌شناختمت.

نویسنده: سیدمهدی شجاعی

منبع: مجله طراوت   -  صفحه: 9


جمعه 1389/6/26 10:15
X