معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 875109
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

نماز جماعت تمام می‌شود. بلند می‌شوم و راه می‌افتم به طرف حسینیه‌ی حاج همت. هوا دم کرده است و همه خیس عرق. حتی کولرهای حسینیه هم باد گرم می‌زند. جلوی یکی از ستون‌ها، دمپایی‌هایم را بر می‌دارم و می‌زنم بیرون.
زمین داغ داغ است و آفتاب با تمام قدرت می‌تابد. نور خورشید مجبورم می‌کند چشمانم را نیمه باز نگه دارم. راه می‌افتم به طرف ساختمان گردان. سیل آدم‌های لباس خاکی است که به طرف ساختمان پنج طبقه‌ی گردان‌ها جلوی رویم هستند. انصار، کمیل، همزه، مقداد، حبیب، مالک و در گوشه‌ای عمار به تنهایی بر دیگران می‌نگرد.
نگاهم می‌رود روی نوشته‌های دیوار ساختمان انصار، « خداوند در آسمان ملایکه را دارد و در زمین بسیجی‌ها را. » و «‌ کربلا رفتن خون می‌خواهد ( شهید حاج محمدابراهیم همت ) »
به ساختمان گردان می‌رسم. چند نفری جلوی در ایستاده‌اند به انتظار لیوانی برای نوشیدن آب از منبع جلوی در. این دیگر برای همه عادت شده. با هر بار رد شدن از جلوی منبع باید لیوانی از آن بخورند، در این گرمای بی‌امان.
وارد ساختمان می‌شوم و یک راست می‌روم بالا؛ طبقه‌ی چهارم. ارکان گروهان روح‌الله توی بالکن. هنوز کسی از جمع هفت نفره‌ی ارکان نیامده. سفره را از میز گوشه‌ی بالکن درمی‌آورم و می‌اندازم وسط بالکن. سماور روی میز با صدای بلند می‌نالد بر روش هم قابلمه‌ی غذا.
در باز می‌شود و همه یکی‌یکی می‌آیند. « علی زنده‌دل »‌ فرمانده‌ی گروهان، « کنعانی » و «‌ مجید نوروزی » پیک‌های گروهان، « زاهد » نیروی آزاد و بیگلری هم یک تنه همه کاره‌ی گروهان، آن‌جایی که دیگران نیستند و در جمعمان تنها غایب، « مهدوی » پیک گروهان است. علی می‌گوید: ‌«‌ مهدوی کجاست؟ » می‌گوید: « نمی‌دونم، شاید از حسینیه هنوز نیومده برق خدا گرفته‌دش »
بیگلری بلند می‌شود و نگاهی به اتاق می‌اندازد. بعد با خنده می‌گوید: «‌این مهدوی که پدر خواب رو درآورده، یکی بره بیدارش کنه تا چند دقیقه استراحت کنه، دوباره بگیره بخوابه. »
یک‌باره و با هم می‌زنیم زیر خنده. علی می‌گوید: « امروز که مهدوی نیست می‌شه دعای سفره نخوند. » می‌خندیم. بعد از ناهار بلند می‌شوم. روی بالکن می‌نشینم و چای را دم می‌کنم. بچه‌ها به دور هم مشغول صحبت می‌شوند. لیوان‌هایی که تا چند دقیقه‌ی قبل شیشه مربا بودند‌، را روی میز می‌چینم. با دستمالی کتری روی سماور را برمی‌دارم و می‌آورم طرف لیوان‌ها. می‌خواهم اولین لیوان را پر کنم که رادیوی سیاهرنگ خبر از ساعت دو می‌دهد. علی در حالی که به دیوار تکیه داده، می ‌گوید: « صدای رادیو را زیاد کن. »
با دست دیگر پیچ رادیو را می‌چرخانم. صدای مارش اول اخبار، دیگر صداها را می‌پوشاند. مشغول می‌شوم به ریختن چای. سومین لیوان را پر می‌کنم که گوینده‌ی اخبار شروع به صحبت می‌کند. گوش‌هایم را تیز می‌کنم.
بنا به گزارش خبرگزاری جمهوری اسلامی، دولت ایران امروز طی نامه‌ای به دبیر کل سازمان ملل رسماً قطع‌نامه 598 را پذیرفت.
همان‌طور می‌مانم و خشکم می‌زند. شوکه می‌شوم. نگاهم روی حباب‌های توی لیوان قفل می‌شود. یک بار دیگر در ذهنم آن‌چه را که شنیدم، مرور می‌کنم « ... رسماً قطع‌نامه‌ی 598 را پذیرفت ... رسماً .... قطع‌نامه .... »
کتری را روی لبه‌ی بالکن می‌گذارم. دوکوهه دور سرم می‌چرخد. برمی‌گردم. همان‌طور به دیوار تکیه داده و به گوشه‌ای خیره مانده. خدای من! چه شنیدم! مگر ممکن است؟ ای وای ؟ ای وای! ...
با صدایی که بیشتر به ناله شبیه است، می‌گویم: « علی ... علی چه شد؟ »
علی بی‌آن که عکس‌العملی نشان دهد، همان‌طور خیره مانده است.. مسخ مسخ. حتی نمی‌توانی بفهمی که نفس می‌کشد. بیگلری با دست زانوهایش بغل جمع کرده و با دست دیگر چنگ بر موهایش می‌اندازد. کنعانی حیران و گنگ، به هر طرف می‌نگرد. مجید نوروزی خیره مانده به نقش‌های پتو و زاهد، آرام سر بر دیوار می‌کوبد.
روی زمین می‌نشینم. بی‌اراده و بدون هیچ‌گونه اختیاری. انگار پاهایم تحمل نگه داشتن بدنم را ندارد! زانو در بغل می‌گیرم. باورم نمی‌شود. شاید این‌ها را در خواب می‌دیدم. شاید رویا بوده؛ شاید مجری رادیو همین‌طوری این خبر را گفته. شاید اشتباهی رخ داده شاید .... شاید ... شاید ...
سرم را بر زانوهایم می‌کوبم. خدای من! این چه خبری بود! مگر چنین چیزی ممکن است؟ افکار مختلف از هر طرف به ذهنم هجوم می‌آورد. گیج و منگ می‌شوم. شهدا یکی – یکی از جلوی چشمانم رژه می‌روند؛ همه شان. در کنار خاکریزی می‌دوم. تیرباری شلیک می‌کند. خاک همه جا را می‌گیرد. همه بر زمین می‌ریزند. بالای سر ناصر می‌روم. خون فواره می‌زند. دلم می‌شکند. خدایا! خدایا ...
فریاد می‌زنم به دور خودم می‌چرخم. جیغ می‌زنم؛ مثل زنان فرزند از دست داده، مثل دیوانه‌ها، بلند می‌شوم و می‌دوم در کنار خاکریز، خاکریزی که در خون فرو رفته. به حیدر را می‌آورند. خون تمام سینه‌اش را پوشانده. سبزی لباس سبزش در سرخی فرو رفته. ای وای! این حیدر است؟ این حیدر خودمان است؟ این همان حیدری است که سال‌ها با هم بودیم؟
بلند می‌شوم. صورتم سرخ شده. تلو تلو می‌خورم. از منگی می‌روم در امتداد خاکریز می‌افتم. خودم را جلو می‌کشم. به زمین چنگ می‌زنم. روی زمین می‌خزم. صورتم به زمین کشیده می‌شود. نگاهم به اکبر می‌افتد. درونم سنگری افتاده؛ خیره است به گوشه‌ای.
خدایا، به چه روزی افتاده! صورتش از خون پوشانده شده. هنوز هم نفس می‌کشد. فریاد می‌کشم: اکبر! اکبر! چنگ بر سر و صورت می‌زنم. ای خدا این‌جا کجاست؟ این‌جا که محشر است! می‌روم، به سینه‌خیز. صورت بر زمین می‌کشم، چنگ بر میان خاک‌ها می‌زنم. سر بر زمین می‌کوبم. هیچ چیز را نمی‌بینم. هیچ کس را نمی‌بینم. خدایا ...
به خود می‌آیم. به دیوار تکیه داده‌ام. چشمانم گرد شده. مثل دیوانه‌ها. سرم داغ شده و دارد می‌ترکد. بلند می‌شوم. انگار یکی بر سینه‌ام نشسته. در اتاق تاریکی گیر کرده‌ام. بی‌هیچ راه تنفسی. می‌دوم؛ می‌خواهم فرار کنم، از خودم، از بچه‌ها، از ساختمان گردان، از دوکوهه، از شلمچه، از همه چیز و همه کس، حتی از خودم، ای کاش می‌شد.!
می‌آیم طرف اتاق ارکان گردان. چند نفری با نگاه پرسشگرانه به سویم می‌آیند. می‌گریزم. از پله‌ها می‌دوم پایین. می‌آیم ارکان گردان. در را باز می‌کنم. چند نفر دور تا دور اتاق نشسته‌اند. یکی وسط اتاق نشسته و بلند بلند صحبت می‌کند با خودش و بی‌توجهی به دیگران. گریه با صحبت‌ها قاطی شده. آقا مجید در گوشه‌ای نشسته و می‌روم در کنارش می‌نشینم. پاها را روی زمین ستون کرده و سرش را به دیوار تکیه داده؛ آهسته می‌گویم: « آقا مجید چی شد؟‌»
لحظه‌ای ساکت می‌ماند. آب دهانش را پایین می‌دهد و در حالی که سعی می‌کند بغض گلویش را پنهان کند، آهسته می‌گوید: « نمی‌دونم، خبری ندارم. »
لحظه‌ای همان‌جا می‌نشینم. احساس خفگی می‌کنم. انگار یکی گلویم را می‌فشارد. بلند می‌شوم و بی‌هیچ حرفی از اتاق می‌زنم بیرون. از پله‌ها بالا می‌روم. نگاهم به نوشته‌های روی دیوار می‌افتد: « اگر بر امت من سخت و ناگوار نبود، بعد از هر عملیات، عملیات دیگری آغاز می‌کردم. » نگاهم را می‌دزدم. شلاقی است است بر تنم. به تندی از کنارش می‌گذرم. چند نفری جلویم را می‌گیرند.
- برادر دهقان چی شد؟
تنها یک کلمه از دهانم توان خارج شدن دارد:
- نمی‌دانم!
می‌آیم توی اتاق خودمان تنها به دنبال یک چیزی؛ تنهایی. از پنجره نگاه به جلوی گردان می‌اندازم. تویوتایی می‌ایستد. یکی پیاده می‌شود؛ می‌شناسمش. فرمانده‌ی گردانی از لشکر است. بر سر و صورتش می‌کوبد. از آن‌چه می‌بینم، در تعجب می‌مانم. باورم نمی‌شود اوست؛ مگر او همانی نیست که فکر می‌کردم اگر تمام غم‌های عالم را به او بدهند، بی‌تفاوت می‌ماند!
مگر او همانی نیست که درباره‌اش به یکی گفته بودم فکر نکنم در تمام عمرش حتی یک قطره اشک هم ریخته باشد. مگر او همانی نیست که فکر می‌کردم اگر انسان نبود، حتماً کوه بود! پس این چگونه حالی است؟ چرا به سر و صورت خود می‌کوبد؟ چرا این چنین فریاد می‌کشد؟ چرا این چنین گریه می‌کند؟
می‌نشینم. دست‌ها را ستون سرم می‌کنم. موهایم را در دست می‌گیرم. خدای من! چه اتفاقی بود که افتاد. چه چیزی را شنیدم مگر می‌شود باور می‌کرد. توی تهران، با چه کسانی که دعوایمان نشده بود؛ آنانی که خودشان را عقل کل می‌دانستند و ما را بچه و کم عقل. آنان که حتی یک بار هم گوششان صدای خمپاره را نشنیده بود و حالا آن‌چه را که باور نداشتم، اتفاق افتاد. یعنی جنگ تمام شد. صلح شد! همین؛ مگر تا به حال یک بار هم درباره‌ی آن فکر کرده بودم؟! مگر ممکن است؟
در درونم غوغایی است؛ جنگی بی‌امان. انگار از هر طرفم می‌زنند! انگار از هر طرفم می‌کوبند! می‌خواهم منفجر شوم. می‌خواهم بترکم. احساس داغی می‌کنم؛ انگار توی تنورم انداخته‌اند. توی فشار جمعیت قرار گرفته‌ام! خبر مرگ همه‌ی کسانم را داده‌اند. انگار توی جهنم! انگار توی این دنیا نیستم!
افکارم پریشان است. نمی‌دانم از کجا آمده‌اند این همه افکار پریشان. گاهی زیر لب حرف می‌زنم. گاهی بد و بیراه می‌گویم؛ به خودم. گاهی با یکی حرف می‌زنم بی‌آن که کسی باشد. از بودنم بیزارم. از همه چیز بیزارم. لاشه‌ای متحرکم و کثیف در نبود آنانی که رفتند. لاشه‌ای از کثافت، از عفونت، مردابی از لجن.
سرم را روی زانو می‌گذارم. به امید فراموش کردن همه چیز؛ حتی برای لحظه‌ای، از این کابوس وحشتناک؛ از این گرداب هولناک، از این زجر بی‌پایان.
حوادث چند ما گذشته در ذهنم تکرار می‌شود. چه متفاوت بودند با همه‌ی جنگی که قبل از آن بود؟ و چه مظلومانه و غریب! چند روز قبل قرار بود از تهران نیرو بیاید؛ اعزام مجدد. همه‌ی گردان‌های خالی خود را آماده‌ی گرفتن نیرو می‌کردند. قطار که جلوی دوکوهه ایستاد، نیروها هم آمدند. صد نفر ساک به دست، پس چرا کسی نیامد؟!
روی زمین دراز می‌کشم و چشم می‌دوزم به پنکه‌ی سقفی. تند می‌چرخد. خدایا امام چه می‌کشد؟ یاد آن روز که به دیدار امام رفته بودیم می‌افتم؛ با ناصر. جلوتر از همه. و وقتی امام آمد،‌ قلبم داشت از جا کنده می‌شد. ناصر زانویش را در بغل گرفته بود و زار می‌زد. چه روزی بود آن روز!
هر ساعت سالی می‌شود و نمی‌گذرد. مثل وقتی که در محاصره‌ای مثل آن روز کربلای پنج، مثل آن روز بیت‌المقدس هفت. لحظه‌ها می‌مانند، بی‌رحمانه هم می‌مانند. ای کاش لحظه‌ای بر حال ما گذر می‌کرد! ای کاش می‌آمد و می‌رفت!
عصر می‌شود. آفتاب غروب می‌کند و دوکوهه می‌شود ماتمسرا. هوا هم با دل ما هم‌دل می‌شود. گویی غم عالم را به خود گرفته است. همه می‌گویند همنوا با ما. همه غمگین و مغموم در دوکوهه قدم می‌زنند. پشت بام‌ها پر می‌شود. هر غروب تنها عده‌ای روی بام‌ها می‌رفتند و در عزای خورشید می‌نشستند و حالا همه.
در گوشه‌ی پادگان خورشید آرام آرام بر زمین فرو می‌رود. در انتهای آن جاده‌ی خاکی که به طرف رودخانه‌ی پشت دوکوهه می‌رود. آن‌جا پر است از بچه‌ها، با لباس‌های خاکی، در جاده جلو می‌روند، بی‌گفتگو با هم، خاموش، گریان و پریشان، دل شکسته و ناآرام.
جلوی گردان خلوت می‌ماند. هر روز همه جمع می‌شدند. روی تراورس‌های جلوی گردان و سخت مشغول گپ زدن و حالا تنها تراورس‌های خالی مانده‌اند.
می‌آیم پایین به امید آن که زود اذان را بگویند و بروم حسینیه برای نماز. می‌روم اتاق گردان. چند نفری به دور هم نشسته‌اند؛ می‌روم اتاق آموزش گردان. در را باز می‌کنم. ذوالقدر فرمانده‌ی گروهان سیدالشهدا(ع) بر روی پتوهای چیده شده کنار دیوار لم داده. سرش را روی پتوها انداخته و خیره شده به سقف. لحظه‌ای نگاهش را به من می‌دوزد. آرام می‌گوید: « بیا تو! » و نگاهش برمی گردد به سقف. می روم داخل. کنارش روی زمین می‌افتم. دراز می‌کشم؛ می‌گوید: « چه خبر؟ » لحظه‌ای می‌مانم که چه بگویم. چه دارم که بگویم.
- هیچی ... خبری ندارم.
و بعد سکوت است و سکوت. هیچ کلامی بین ما رد و بدل نمی شود. انگار نمی خواهیم همدیگر را آزار دهیم. ذوالقدر بعد از عملیات بیت‌المقدس 7 و ماندن قاسم، تنهای تنها شده است. قاسمش رفته و او، اسد بی‌غم سابق نیست. این را همه‌ی گردان می‌دانند. ذوالقدر تمام شده. از چشمانش می‌شود فهمید؛ از رنگ رویش می‌شود فهمید، از نگاه بی‌رمقش می‌شود همه چیز را بی‌گفتگو فهمید.
صدای اذان بلند می‌شود. بلندگوی حسینیه است. بلند می‌شوم و می‌آیم بیرون. بی‌هیچ کلامی و خداحافظی تنهایش می‌گذارم و راه می‌افتم به سمت حسینیه.

منبع: مجله طراوت  


جمعه 1389/6/26 10:18
X