معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 875115
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

مادر هنوز سر سجاده است. زیر چشمی نگاهش می‌کنم، رو برگردانده و خیره شده به صفحه‌ی تلویزیون و آرام دانه‌های گلی تسبیح کربلایی‌اش را می‌اندازد و ذکر می‌گوید. به یکباره حالت چهره‌اش برمی‌گردد. چشم‌ها را می‌فشارد و صورتش را غم می‌گیرد. ذکر گفتنش به نفرین بدل می‌شود:
_ خدا نسل‌شونو از روی زمین برداره... الهی که به حق فاطمه‌ی زهرا، دست خودتون بره زیر ساطور... ای ظالم‌های غاصب.
انشاالله که به همین زودی‌های زود، خدا نابود بکنه، اون آمریکا رو که به شما کمک می‌کنه، ای لعنتی‌ها... .
قطره‌های اشک از گوشه‌ی چشم‌های مادر سرازیر می‌شود. سر بر می‌گردانم و بر صفحه‌ی تلویزیون، پایان صحنه‌ای را می‌بینم که صهیونیست‌ها با آجر دست یک فلسطینی را می‌شکنند. این صحنه بارها نشان داده شده بود.
پسرم با پارچی آب و چند لیوان و سفره به اتاق می‌آید. ایستاده زل می‌زند به صفحه‌ی تلویزیون. با دیدن درگیری جوان‌های فلسطینی با صهیونیست‌ها، دندان به هم می‌فشارد و می‌شنوم که می‌گوید: عجب نامردهایی!
از ظلمی که بر مردم فلسطین می‌رود. خشمگین و عصبانی می‌شوم. صدای گوینده‌ی اخبار را انگار نمی‌شنوم. مثل اغلب شب‌های دیگر محو تماشای انقلاب سنگ جوان‌های فلسطینی‌ می‌شوم. سربازی صهیونیست یک چشم خود را بسته و با چشم دیگر، فلسطینی‌ها را نشانه رفته است. در همان صحنه، نوجوانی نارنجکی را که گاز اشک‌آور با فشار از آن خارج می‌شود، با لگد به طرف کماندوهای اسرائیلی پس می‌راند. نرسیده به چهار راهی، دود سیاه سوختن لاستیک‌ها، خیابان محل عبور صهیونیست‌ها را غبارآلود کرده است. آن سوی دود و آتش. چند نوجوان، یک پیرمرد دشداشه‌پوش و دو سه زن. سنگ می‌پرانند و در صحنه‌ای دیگر، یک زره‌پوش در حال حرکت. آماج سنگ‌های رها شده از قلماسنگ‌هاست. لبخندی بر لب پسرم می‌نشیند و دست گره کرده‌اش را بالا می‌برد. زن و دخترم شام را آماده کردند. میلی به شام ندارم. دلم می‌خواهد به جای یکی از نوجوان‌ها می‌بودم...
فضای اتاق دم کرده است. دخترم، مادر و زنم بهت زده مانده‌اند. سفره هنوز پهن نشده. پسرم روزنامه‌ای ورزشی در دست دارد. دوباره به حال خود برمی‌گردم. به یاد صحنه‌های غریب آن بعداز ظهر دوران نوجوانی می‌افتم. که در بیداری چون کابوس از سر گذرانده بودم و اگر آن موج توفنده نبود و به دست ساواک بازداشت شده بودم، چه حال و روزی پیدا کرده بودم با چه سرنوشتی!
تصویرهای محوی پس از سال‌ها، رفته رفته شفاف می‌شد و صحنه به صحنه مقابلم مجسم می‌شد!
تا بازی فوتبال ساعتی وقت بود و فرصتی تا از قسمت‌های دیگر مجموعه‌ی ورزشی دیدن کنم. مجموعه‌ای که در هر جایی، از سال‌ها پیش از آن برایش تبلیغ شده بود. جابه جا تابلویی بود با آرم بازی‌های آسیایی تهران که تاریخ سال هزار و سیصد و پنجاه و سه و هزار و نهصد و هفتاد و چهار را داشت و از بس آن آرم و تابلوها را به شکل‌های گوناگون و در مکان‌های مختلف شهر دیده بودم، جاذبه‌اش را برایم از دست داده بود و نکته‌ی جالب برای من، چهره‌ی ورزشکارها بود. زردپوست‌ها که هرگز به آن تعداد در جایی ندیده بودم. هندوها و عرب‌هایی که انگار روی آتش تنور، نیم‌سوزشان کرده بودند.
تن عرق کرده‌ام به رعشه افتاد. شمد را کشیدم روی شانه‌ام، خواب از سرم پریده بود. آواز خروسی از دور دست‌ها، در میان بوق شیپوری کامیونی محو شد و از خانه‌های آن دست، شاید تشتی بود از روی بامی زمین افتاد که صدای دنباله‌دار دنگ آن خانه‌های همسایه را برداشت.
روز سختی را از سر گذرانده بودم. با جمعیت کشیده شده بودم به سمت شمال غرب مجموعه. از علامت بالای سر در فهمیدم سالن بسکتبال است. بلیت خریدم. از پله‌ها که بالا می‌رفتم، از صدای ایران _ ایران برشتابم افزودم. با صدای سوت دسته جمعی تماشاگرها، جلوی ورودی ایستادم. فضای سالن گرفته و سنگین بود و نگاهم افتاد به تابلو و نتیجه. پنجاه و هفت بر سی و دو. با آن‌که تیم ایران در میدان نبود اما تماشاچی‌های جوان و نوجوان که بیشتر دانشجو و دانش‌آموز بودند. فریاد ایران ایرانشان سالن ار برداشته بود. با نگاهی دوباره به تابلو، تیم فیلیپین سی و هفت بود و اسرائیل سی و دو. بیشتر جایگاه‌ها در اشغال تماشاگرهایی بود که شاید حتی از بسکتبال چیزی نمی‌دانستند. زن‌هایی که فقط آمده بودند مدل لباس‌هایشان را به نمایش بگذارند! و مردهایی که مرتب در جا می‌لولیدند و هم‌صدا سوت می‌زدند و پس از هر چند سوت فریاد می‌کشیدند: «اسرائیل». در بقیه‌ی قسمت‌ها، تعدادی به صورت پراکنده و یا گروه‌های چند نفره، دست می‌زدند و ایران _ ایران می‌گفتند. روی سکو، نزدیک ورودی، کنار مرد تنهایی نشستم و همان لحظه احساس کردم، برایش مزاحم هستم. مقابل پایم دو قوطی خالی نوشابه و یک بسته نیم خورده‌ی بیسکویت دیده می‌شد. در میدان مسابقه، بازی تندی در جریان بود. تیم اسرائیل ناشناخته بود و مرموز. اما در خبرها خوانده بودم: فیلیپین تیم اول آسیا است. سوت دسته جمعی و فریادهای گوشخراش تماشاچیان که آمده بودند. فقط سوت بکشند و اسرائیل _ اسرائیل بگویند. با فریاد ایران _ ایران جوان‌هایی که هرگز نمی‌خواستند اسرائیل برنده باشد، محو می‌شد. عده‌ای از گوشه‌ای می‌گفتند: «با اره بریدند سر موشه دایان را... عجب کره خری بود...»
جمعی دیگر جواب می‌دادند:
« با قیچی بریدند دم موشه دایان را... عجب توله سگی بود...»
شعارها چقدر خاطره‌انگیز بودند، یاد چند سال پیش از آن افتادم که تیم فوتبال ایران، اسرائیل را شکست داده بود و این شعار مردم کوچه و بازار شده بود!
با هر شعار، طرفداران تیم اسرائیل، دچار تشویق می‌شدند و ترس به جانشان می‌ریخت و تماشاچی‌هایی که پراکنده بودند و بی‌تفاوت، از شنیدن نام موشه دایان، به خنده می‌افتادند. جهودها، هر بار از دیدن پلیس‌هایی که یک تاج فلزی بالای نقاب کلاه‌شان بود و هوای آن‌ها را داشتند، جان می‌گرفتند و باز هم سوت می‌کشیدند. در میدان بازیکنان توپ بزرگ و قرمز را توی سبد می‌انداختند. یکباره بازیکنان ذخیره‌ی تیم اسرائیل از جا کنده شدند و به میان زمین دویدند! قوطی‌های خالی نوشابه به میدان کوبیده شد. جهودها، صدایشان بند آمده بود و پاسبان‌ها دیوانه‌وار هجوم برده بودند و با باتوم می‌کوبیدند روی سر و صورت جوان‌هایی که حالا دیگر همه از جا برخاسته بودند. چند قوطی به طرف تابلو و روی نام اسرائیل پرتاپ شد. یکی از قوطی‌ها هم به قاب عکس شاه خورد. هرچه طرفدارهای تیم اسرائیل ساکت بودند، دانشجوها و دانش‌آموزها از هیجان سر از پا نمی‌شناختند. هرچه به دست می‌آوردند، به میدان یا توی سبد تیم اسرائیل می‌انداختند.
« با اره بریدند سر موشه دایان را...»
«با قیچی بریدند دم موشه دایان را...»
هنوز از برق فلاش دوربین عکاس‌ها، چشم‌هایم آزرده بود. از جا بلند شدم و به حیاط و به آسمان نگاه کردم. هنوز تا سر زدن سپیده وقت باقی بود. دوباره میان بستر نشستم و سرم را گرفتم بین دست‌هایم.
آن روز عده‌ای دستگیر شده بودند. جوان‌ها برای آن‌که تعداد بیشتری از آن‌ها گرفتار نشود؛ به هم نزدیک شده بودند و مانند گردابی تند تند جا به جا می‌شدند. بعضی چند پله بالا رفتند و کسانی پایین پریدند و عده‌ای به دو طرف. در آن موج پدید آمده، افراد شناسایی شده، میان دوران جوان‌های جسور رد گم می‌کردند و آن‌ها که هنوز قوطی داشتند. به میدان یا توی سبد اسرائیل پرت می‌کردند. هیجان زده فقط فهمیدم، یکی از قوطی‌ها را به میدان پرتاب کرده‌ام. درون قوطی دوم مقداری نوشابه مانده بود و توی هوا بود که باقی مانده‌ی محتوایش بیرون پاشیده شد و از یاد مرد تنها، دستم سست شد. لحظه‌ای نگاهش کردم. لبخندی از سر رضایت بر لبش دیدم. با هیجان بیشتری به بسته‌ی نیم‌خورده بیسکویت چنگ زدم و قوطی جلوی مرد تنها را هم برداشتم و آماده‌ی پرتاب بودم که کسی گفت:
_ اینو هم ببرش پیش بقیه‌ی اخلالگرها!
تا به خود بیایم، پاسبانی بازویم را در دست زمختش فشرد و رو به سمتی هلم داد. در موج جماعت یک‌بار دیگر بازویم را فشرد. از پله‌ها بالا رفتم. با نگاهی به پایین، جوان‌های به خروش آمده را دیدم که بعد از به هم زدن جریان مسابقه، چون سیلی در حال خروج از سالن بودند. از غفلت مأمور، قاطی جوان‌ها از سالن خارج شدم.
تفسیر سیاسی خبر تلویزیون در مورد ادامه‌ی انتفاضه است. انگار قلوه سنگی از آن ربع قرن فاصله‌ی زمانی، در دستم مانده، قلماسنگی بالای سر نوجوانی تاب می‌خورد.
در خیالم قلوه سنگ توی دست من بود که شهاب آسا از کپه رها شد و به گمانم رو به چشم دیگر سرباز صهیونیست نشانه گرفته شده بود.

نویسنده: محمدعلی گودینی_ دیپلم طبیعی متولد 1335 کنگاور

منبع: کتاب ستاره های سربی   -  صفحه: 137


جمعه 1389/6/26 10:16
X