معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 874416
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231
امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم
آب و نان را جیره بندی کرده ایم
عطش همه را هلاک کرده
حالا همه با شهدا در کنار هم در انتهای کانال خوابیده ایم
دیگر کسی تشنه نیست و امیدوارند به دست سیدالشهداء سیراب شوند.
(آخرین برگ دفترچه یادداشت یکی از شهدای گردان حنظله لشگر 27 محمد رسول الله (ص) که در کانال فکه حین تفحص بدست آمده است.)
دسته ها : خاطرات
يکشنبه 1389/8/23 12:55

 

محمدرضا، نورانى و زیبا و با لباسى سبز و تبسم کنان به طرفم آمد. با آن که مى دانستم شهید شده، اما از شوق شروع نمودم به بوسیدن او بعد از چند دقیقه گفت: سیر شدى مادر؟
گفتم: نه.
گفت: خوب بیا کمى با هم حرف بزنیم...
از او پرسیدم: آیا چیزى از ما زمینى ها به شما مى رسد؟
با خنده گفت: مرتب، حتى قرآن خواندن شما کلمه به کلمه به ما مى رسد،اما...
در آن لحظه خنده از چهره اش رفت.
با نگرانى پرسیدم: اما چه؟
گفت: اما دو هفته است چیزى به ما نرسیده...
راست مى گفت: مدتى بود او را فراموش کرده بودم...

پاسدار اسلام :: مهر 1388 - شماره 334

دسته ها : خاطرات
چهارشنبه 1389/8/19 18:15

پس از پایان جنگ ما در مسیری که می رفتیم(آن مسیر در کردستان عراق بود) یک پیرمرد کرد عراقی به من گفت:« شما دنبال شهید می گردید؟» گفتم:« بله » گفت: « بالای این تپه ، جنگی بین ایران و عراق بوده است، بالا بروید و بگردید، این جا شهید دارید.»

وقتی ما نقشه را نگاه کردیم ، دیدیم که طبق آن نقشه ی جنگی که در آن زمان داشتیم ، این جا جنگی نشده ، ولی کرد عراقی گفت : چرا !شما این جا شهید دارید. گفتم: شما چه اصراری دارید که این حرف را می زنید؟ گفت:« من در شب های جمعه ، نور سبزی را از اینجا می بینم، این جا احتمالأ شهید هست»

مارفتیم و گشتیم ، دیدیم از شهید خبری نیست. از صبح تا غروب گشتیم، ولی هیچ شهیدی نبود. نزدیکی های غروب همین طور که مشغول بودیم و دیگر نا امید شده بودیم ، آبی خوردیم و گفتیم:« خدایا! چه حکمتی است؟ این پیرمرد نور سبز می بیند، ولی ما چیزی پیدا نمی کنیم.»

وقتی فکر می کردم، با نوک سر نیزه هم زمین را خط می کشیدم که یک دفعه دیدم نوک یک پوتین پیداست و در همان حال یکی از بچه ها آنطرفتر بلند شد و فریاد زد که: «این جا من یک شهید پیدا کردم» به هر حال به خودمان آمدیم دیدیم آن روز خدا را شکر حدود چهل شهید پیدا کردیم.

گفتیم این نور سبزی که بود، حتما برای همین شهدا است. یکی دو هفته گذشت و خواستم از منطقه رد شوم که دوباره آن پیرمرد را دیدم و از ایشان تشکر کردم و گفتم: خیلی از شما متشکرم ، آدرسی که شما به من دادید، ما رفتیم  و آن جا شهدایمان را پیدا کردم.

گفت: نه ، هنوز در آن جا شهید هست و من دو باره شب جمعه آن جا نور سبز دیدم. خیلی تعجب کردم. با خودم گفتم: دفعه ی قبل پیرمرد دروغ نگفت،ما رفتیم و پیدا کردیم. این بار هم حتما واقعیت دارد!

خلاصه از صبح بچه ها را بسیج کردیم و به آن جا رفتیم و گفتیم: حتما اسراری در این تپه هست. هر طوری که شده،باید وجب به وجب این جا را بگردیم و شهید پیدا کنیم. اما هرچه گشتیم شهید پیدا نشد، ظهر شد شهید پیدا نشد، عصر شد ، شهیدی پیدا نشد و ما باید ساعت پنج بعد از ظهر از منطقه برمی گشتیم.

ساعت چهار خیلی  خسته شدیم و گفتیم: شهدا ما خسته شدیم، شما خودتان به ما کمک کنید تا شما را پیدا کنیم همین که نشستیم تا رفع خستگی کنیم، یک لحظه یکی از بچه ها با سر نیزه روی زمین را کوبید ، دید نوک یک پوتین پیدا شد و سریع خاک ها را به اطراف ریختیم، دیدیم لباسش لباس ایرانی است و کاملا خاک اطراف جنازه را خالی کردیم. دستم را توی جیب این شهید فرو بردم واز جیبش یک کیف پلاستیکی در آوردم. در داخل آن یک وصیت نامه بود که همه ی آن سالم بود و اصلا نپوسیده بود.

دفعات قبل که می رفتیم، کارت شهید پیدا می شد و این کارت بعد از چند لحظه که از خاک بیرون می آمد و هوا می خورد،آثار نوشتنی اش پاک می شد ولی این کیف از حکمت خدا اصلا نپوسیده بود. وقتی کیف را باز کردم ، دیدم این شهید وصیت نامه ای نوشته است. باز کردم و یک نوشته ی طولانی را که هیچ آثار پوسیدگی در آن نبود، بیرون آوردم و شروع به خواندن آن کردم. داخل آن نوشته بود : من سید حسن، بچه ی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم و..... به اصل نامه اش که رسیدم، نوشته بود:

پدر و مادر عزیزم شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت شهدا را دعوت می کنند. فردا شب، شب حمله است. بدانید که شهدا برحق اند. پشتوانه ی این مملکت، امام زمان(عج) است. اگر این اتفاق نیفتاد،هر فکری که شما می کنید، بکنید.

پدر و مادر عزیزم من در شب حمله،یعنی فردا شب به شهادت می رسم. جنازه ی من،هشتسال وپنج ماه و بیست و پنج روز در منطقه می ماند. بعد از این مدت، جنازه ی من پیدا می شود و زمانی که جنازه ی من پیدا شود، امام(ره) در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه(ع) به من گفتند و مرا به شهادت دعوت کردند و من به شما می گویم:به مردم دلداری بدهید، به آنها روحیه بدهید و به آنها بگویید که امام زمان(عج) پشتوانه ی این انقلاب است، بگویید که ما فردا شما را شفاعت می کنیم و بگویید ما را فراموش نکنند.

همانطور که نشسته بودیم،دفتر و مدارک دنبالمان بود،سریع مراجعه کردیم و عملیاتی را که لشکر حضرت رسول (ص) در آن شب انجام داده بود، پیدا کردیم، دیدیم درست همان تاریخ بوده که هشت سال و پنج ماه وبیست و پنج روز از آن گذشته است!

  راوی: سرهنگ حسین کاجی –"کتاب خاطرات ماندگار

دسته ها : خاطرات
پنج شنبه 1389/7/29 17:49
بسم رب الشهدا و الصدیقین
هر کس می‌ خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند. اگر چه خواند ن داستان را سودی نیست، اگر دل کربلایی نباشد. از باب استعاره نیست اگر عاشورا را قلب تاریخ گفته‌اند. زمان هر سال در محرم تجدید می‌شود و حیات انسان هر بار در سیدالشهدا(ع) حُب حسین(ع) سرّالاسرار شهداست.

 هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنة خون اوست و زمان، انتظار می‌کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه... خون شهید جاذبة خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را به آن سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد... سر مبارک امام عشق بر بالای نی، رمزی است بین خدا و عشاق... یعنی این است بهای دیدار... .
* * * شهید سید مرتضی آوینی * * *
برادر محترم توجه داشت باش
خوندن مطالب این وبلاگ یه بهایی داره
بهاش چیه ؟
هــــــــــــــــــــــــــــــــا
بهاش اینه
اول یه صلوات مشتی
برای شادی دل آقامون امام زمان بفرستی
بعد یه صلوات دیگه برای شادی ارواح پاک شهدا
 سومی رو هم اگر افتخار دادی برای خودم و خودت بفرست



بابا ای ولــّــا دمت گرم ، من خودم می دونستم ، تو اصلاً کارت خیلی درسته

- میگم اصلا هر جایی اسم و یاد شهید باشه یه برکت خاصی پیدا می کنه ، برای همین امروز می خوام یه شهید معرفی کنم ، شهید حاج احمد امینی ، یه خاطره از این شهید که برادرش روایت می کنه توی ذهنم هست که بد نیست براتون تعریف کنم.


برادرش روایت می کنه :

برای چندمین بار منطقه را مورد بازدید قرار داد کارش این بود: آشنایی کامل با محور و بررسی اوضاع و احوال دشمن .آن شب هم با جدیت آخرین دیدار را از محور عملیات انجام داد .همه چیز مهیا شده بود برای انجام عملیات . نگران حالش بودم حدود ساعت 3 بعد از نصف شب بود که از منطقه برگشت.با آمدن او بیدار شدم ، اما مزاحمش نشدم ، با خودم گفتم : او باید استراحت کند تا آمادگی کامل برای عملیات فردا شب داشته باشد . پس نباید مزاحم او بشوم .
آرام و بدون سرو صدا ، لباس های غواصی را از تن بیرون آورد . چهره اش در آن تاریکی دیدنی تر شده بود . می‌درخشید هوا سرد بود .آهسته از گوشه‌ی سنگر پتویی برداشت ، دورش پیچید خیالم راحت شد که از خط بر‌گشته و حالا هم می‌خواهد
بخوابد.چشمانم را روی هم قرار دادم اما لحظاتی نگذشته بود که صدای ( العفو العفو ) او مرا به خود آورد پتویی دورش پیچیده بود
و نماز شب می خواند ..... با آن همه خستگی . . .  .  .


حاج قاسم سلیمانی میگه : با کلام خودبچه ها را در جبهه نوازش روحی می داد . او برای این که بچه ها احساس تنهایی و غربت نکنند  به سنگرها و چادرها سرکشی می‌کرد . به گونه‌ای برنامه ریزی کرده بود که هر وعده در یک جمع هشت تا ده نفری حاضر شود و همراه آنها غذا بخورد.
با تک تک آنها می‌نشست و صحبت می‌کرد و حرف‌های شان را می‌شنید . آن روز وقتی احساس کرد که تمرینات سختی به آنها داده است ، زودتر از روزهای قبل به سراغ جمع شان رفت و در حالی که با کلام خود آنها را نوازش روحی می‌داد وقتی کنار هر یک از بسیجی ها می‌نشست می پرسید : چطوری عزیزم ناراحت که نیستی ؟
و وقتی با لبخند او روبرو می‌شد ادامه می‌داد : از دست من که ناراحت نیستی ؟ و جواب همه منفی بود و او حرفش را این گونه کامل می‌کرد . اگر شما را اذیت می کنم مرا ببخشید  مجبوریم که این آموزش ها را بگذرانیم.
هنوز روح لطیف و طنین کلمات او بر روح و جانمان احاطه دارد ، چه گوش نواز است شنیدن چندین و چند مرتبه‌ی سخنان حاج احمد ، آیا می‌شود . . .  .   .

 


 
آره دایی شهدا اینطور بودند

حالا اگر یه نگاه به پشت سرمون بندازیم تازه می فهمیم که

چقدرعقبیم

اما نا امید نشو جوان آخه ما هم می تونیم

 

دسته ها : خاطرات
سه شنبه 1389/6/30 22:30

 



روزگاری قلم ها به مسلسل تبدیل شدند و خبرنگاران، خون نگارانی شدند که عرصه جهاد را برگزیدند و قدم در وادی ایمن گذاشتند .


- بعد از قیام پانزدهم خرداد فعالیت های خود را در مبارزه با رژیم طاغوت با پخش اعلامیه های امام و کتاب های اسلامی گسترده تر کرد و ماموران ساواک همواره دنبال او بودند که سرانجام اوایل مهر 1354 در حالی که از زاهدان اسلحه خریده بود و داخل توپ های پارچه پنهان کرده بود، در یک درگیری دستگیر می شود او ابتدا به اعدام محکوم سپس با یک درجه تخفیف به پانزده سال حبس محکوم شد.

حاج حسن پس از سه سال و نیم تحمل شکنجه و زندان با قیام امت حزب الله به رهبری روح الله از زندان آزاد شد حضور در جهاد سازندگی، خدمت به امور جنگ زدگان عضویت در حزب جمهوری اسلامی و سرپرستی خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی در استان کرمان، آخرین برگ های صفحات زندگی او را رقم زد.

- دخترم که به دنیا آمد، شش ماه از دستگیر شدن حاج حسن می گذشت. روز یازدهم بچه را به زندان بردم تا حاج حسن دخترش را ببیند حاجی با دیدن او گفت: بچه ای که روز یازدهم عمرش وارد زندان شده اسمش را زینب بگذارید تا از آن بانوی بزرگوار درس صبر و پایداری و ایمان بگیرد زینب سه سال و نیم اش بود که پدرش از زندان ساواک آزاد شد.

- رفته بودم زندان برای ملاقاتش. ماموری همواه او بود گفت: نگران نباشید من اینجا از او پذیرایی می کنم. حاجی لبخندی زد و گفت: بله، ایشان از ما بسیار عالی پذیرایی می کنند. پاهای مجروحش را نشان داد و گفت: این آثار پذیرایی است!

- چهار ماه از دستگیری اش می گذشت. وقتی که آوردندش، دست ها و چشم هایش بسته و پاهایش مجروح بود اما حاج آقا در همان حال آیه ای تلاوت کردند که مضمونش این بود که دنیا فقط صحنه آزمایش و امتحان الهی است، اگر از این امتحان موفق بیرون بیاییم، مورد رحمت و مغفرت خداوند قرار می گیریم. به ما توصیه می کرد هیچ گاه از یاد خدا غافل نشویم.

- شکنجه ها خیلی ضعیفش کرده بود اما وقتی دادگاه او را تهدید به اعدام کرد، این شعر را خواند:


در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
رو به صفتان زشت خو را نکشند


گر عاشق صادقی ز مردن مهراس
مردار بود هر آن که او را نکشند



قرائت این شعر همان قدر که موجب عصبانیت دادگاه و ساواک شد، به خانواده و دیگر زندانیان روحیه داد.

دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/26 15:37

 





می گفت: « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم »

یکی از دوستانش می گفت: در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و و قت نماز گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت .


جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم .

دستم را که روی کتفش گذاشتم ، به پهلو ا فتاد . دیدم گلو له ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت .

صورتش را که دیدم زا نوهایم سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : «این که یوسف شریف ا ست ».



یوسف شریف در دومین ماه بهار سال 1342 در روستا ی درب مزار از توابع شهرستان جیرفت به دنیا آمد . پدرش کشاورزی متدین بود که با سخت کوشی خود زندگی کوچکش را اداره می کرد .


یوسف در دامان پاک مادر سیده اش رشد کرد . علاقه اش به انجام فرائض دینی در میان خانواده و دوستانش از او چهره ای متفاوت از همسن و سالانش ساخته بود .


نوجوانی اش با خیزش مردم علیه حکومت پهلوی مصادف بود . تلاش یوسف در روزهای انقلاب بیش از توان تحمل یک جوان عادی بود . بعد از پیروزی انقلاب او برای حفظ دستاوردهای این هدیه الهی روز و شب نمی شناخت .


جنگ عراق علیه ایران فصل تازه ای در زندگی این جوان متدین گشود . یوسف رو به جبهه های جنگ نهاد . جبهه ا ی که دنیای کفر در برابر این ملت گسترده بود .


اخلاق نیکو ، شجاعت و مدیریت اوخیلی زود در جبهه های مختلف خود را نشان داد و از او چهره ای ساخت که نمایانگر سیمای حقیقی یک رزمنده اسلام است . یوسف شریف در عملیات والفجر 8 با گلوله ای که پر از آتش کینه دشمن براین سینه الهی بود بر خاک سجده کرد تا به آسمان برسد.

- لازم نبود که فریاد بزند : بچه ها ، نماز به جماعت بخوا نید یا در نماز اخلاص داشته باشید . وقتی نیروها می دیدند این بزرگوار با آن اخلاص غیر قابل توصیف سر به سجده می گذارد و در رکوع می گوید « انا لله و انا الیه راجعون » با شوق و رغبت عجیبی برای مخلص شدن تلاش می کردند چون می دانستند کلام بنده ای را می شنوند که ذره ای به دنیا وابسته نیست .




می گفت :

بسیجی بودن و بسیجی شهید شدن ، آدم را به هدف نهایی نزدیک می کند . اگر چه ما همگی لباس تکلیف به تن داریم . اما وقتی من متعهد بشوم که نظامی باشم ، احساس می کنم نمی توانم به شکلی که دلم می خواهد فعالیت کنم ، بسیجی آزاد است ..... و هر وقت بخواهد ، می تواند باشد یا نباشد ... و همه بسیجی های ما خواستند که باشند .


بعد از دیپلم در دانشگاه پذیرفته شد . اما به علاقه اش پشت پا زد و تکلیف را پرسید . دلش می خواست به دانشگاه برود و تحصیل کند اما می گفت « الآن صلاح نیست که این جذابیتها را درذهنم پرورش بدهم » از همه این ها دور شد تا به خدا نزدیک شود .

دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/26 15:32

این خاطره را حاج آقا ابوترابی در چهارمین همایش قرآنی آزادگان و همسرانشان تعریف کردند :

برادر آزاده ... آمد پیش من و گفت :حاجی ! من هم مثل خیلی از دیگر بچه مسلمان ها ، قرآن و تلاوت آن را دوست دارم و از موقعی که متوجه شدم ، خداوند به من صدایی خوش عطا کرده ، تصمیم گرفتم که یک جوری شکر این نعمت را بجا آورم ، لذا با راهنمایی بزرگترها و معلمان درکلاسهای آموزش قرآن ، روخوانی ، روانخوانی ، تجوید ، صوت ، ترتیل و ترجمه تحت اللفظی شرکت کردم و به قرائت قرآن پرداختم .
با تحسین هایی که می شدم ، توانستم خیلی زود رشد کنم . راستش را بخواهید هر پله ای را که طی می کردم ، خودش مایه ی دل گرمی من بود و باعث شد که هر چه سریعتر مراحل اولیه را پشت سر بگذارم .

در زمان جنگ دست تقدیر من را هم به اسارت در آورد . عراقی ها همان ساعات و روزهای اول – پس از ورود به اردوگاه – اعلام کردند،اگر بفهمیم کسی با صدای بلند دعا و قرآن بخواند ، ما می دانیم و او . عقل محاسبه گر حکم می کرد که احتیاط کنم .

لازمه اش این بود که مواظب باشم تا کسی متوجه نشود که من قاری قرآن هستم – جسته و گریخته کم و بیش آیاتی را از حفظ بودم – می دانستم اگر بچه ها متوجه شوند، رهایم نخواهند کرد ، خصوصاً اینکه عراقی ها حتی یک قرآن هم در دسترس بچه ها نگذاشته بودند . این باعث می شد که هر کس به دنبال یاد گرفتن قر آن – ولو یک آیه – از دیگران باشد.

چند روزی مخفیانه برای خودم زمزمه کردم . اما بالاخره بچه ها فهمیدند و اصرار بر اینکه باید قرآن بخوانی ، صبح زود بود ، گفتم : کدام سرباز نگهبان است ؟
گفتند : فلانی .
از اتفاق او خشن ترین ، خبیث ترین و عقده ای ترین سرباز اردو گاه بود . با کوچک ترین بهانه ای دمار از روزگار بچه ها در می آورد .

دل را زدم به دریا و گفتم : بچه ها ! به این شرط قرآن می خوانم که همه رو به قبله و سر به سجده بنشینید و اگر نگهبان پشت پنجره آمد و داد و فریاد کرد ، کسی توجه نکند .

حرفم تمام نشده بود که همه رو به قبله نشستند – اگر تعریف از خود نباشد – صدای بلندی داشتم و احتیاجی به بلند گو نبود.

با آخرین صدا شروع به تلاوت قرآن کردم . دو دقیقه بعد سروکله نگهبان پیدا شد .
خیلی عجیب بود ، بر خلاف انتظار ، ساکت و آرام در کنار پنجره ایستاد !
من با این منطق که "هرچه بادا باد " به کار خود ادامه دادم . بچه ها حسابی حال پیدا کرده بودند و صدای هق هق گریه بعضی ها به مصداق آیه انما المومنون الذین اذا ذکر الله وجلت قلوبهم .... گوشها را نوازش می داد ،
چند دقیقه ای با همین حال گذشت ، مسوول آسایشگاه از ترس اینکه مبادا سرباز عراقی فکر بدی در سر داشته باشد ، بلند شد و از من خواست تا ساکت شوم .

اما سرباز با اشاره به او فهماند "هیس" .

وقتی تلاوتم پایان پذیرفت ، همگی دیدیم که سرباز سر به دیوار گذاشته و حالت گریه به خود گرفته است . بعد هم به یک نحوی فهماند که چرا زود تمام کردید و راهش را گرفت رفت.

-----------------------------
منبع : بشارت

__________________


دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/26 15:31


علی‏رضا اولین فرزند خانواده‏ی موحد در سال 1337 در تهران چشم به جهان گشود. او در محیطی با صفا، مذهبی و در سایه پدر و مادری زحتمکش، پرورش یافت.

پس از اخذ دیپلم در سال 1355 وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی برق به کسب علم مشغول گشت.




هنگامی که مبارزات انقلابی مردم اوج گرفت، علی‏رضا نیز به جمع مبارزین پیوست و ادامه تحصیل را به آینده موکول کرد.

با شکفتن شکوفه‏های جمهوری اسلامی ایران او در کمیته انقلاب، اولین فعالیت‏هایش را در ایران اسلامی آغاز نمود و پس از آن در سال 1358 به سپاه پاسداران پیوست و حراست از بیت حضرت امام خمینی رحمه‏الله علیه را به عهده گرفت.

غائله کردستان، آغاز سفر بی‏پایان علی‏رضا به صحنه پیکار با دشمنان اسلام و ایران بود. در عملیات بازی دراز که به عنوان جانشین عملیات حضور داشت، همچون سردار رشید کربلا حضرت ابوالفضل عیله‏السلام، دستش را به پیش گاه حق تقدیم کرد و پس از شرکت در عملیات فتح‏المبین و بیت‏المقدس به عنوان فرمانده گردان حبیب بن مظاهر، به لبنان سفر نمود و مدتی را در آنجا هم‏پای برادران مسلمان به مبارزه با صهیونیست‏ها پرداخت.

هنگامی که از سفر باز گشت، موعد عملیات والفجر 1 بود و پس از آن زمان وصل، آری در عملیات والفجر2 که علی‏رضا فرماندهی تیپ10 سید الشهداء را بر عهده داشت، ندای ملکوتی بار او را به سوی بهشت برین دعوت کرد و شهید موحد دانش، در تاریخ سیزدهم مرداد سال 1362 به بزرگترین آرزوی عاشقان رسید.

.

دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/26 15:27

 


یکی از همسنگریهایم جوان 18 ساله‌ای بنام محمد بود، آرام و با خدا؛ نماز شبش ترک نمی‌شد چنان با سوز و گداز نماز می‌خواند و دعا می‌‌کرد که اگر کسی اطرافش بود به گریه می‌افتاد و به زانو در می‌آمد.

چهره‌ی غمگین و افسرده‌ای داشت خصوصاً شبهای عملیات این ویژگیها به اوج خودش می‌رسید و من که همیشه او را زیر نظر داشتم مشتاق بودم تا دلیل این گوشه گیریها را بدانم ! چرا؟ در وجود بچه‌ها چه می‌دید که در خود نمی‌دید؟ یکبار داخل سنگر بچه‌ها صحبت از چگونه آمدنشان به جبهه می‌کردند نوبت به محمد که رسید تبسمی کرد آهی کشید گفت:

ـ من هم مثل بقیه …..

و بیشتر در خود فرو رفت احساس کردم محمد با آمدنش به جبهه مشکل داشته است پس تصمیم گرفتم خودم را بیشتر به او نزدیک کنم تا اگر بتوانم گرهی از مشکلات او باز کنم و یا اینکه حداقل با صحبت کردن با من کمی از بار اندوهش کم کند.

یک شب که مشغول واکس زدن پوتینهایش در بیرون سنگر بود رفتم کنارش نشستم تا به بهانه‌ی واکس زدن پوتینهایم با او سر صحبت را باز کنم و از قضا موفق شدم. او تعریف کرد بعد از شنیدن خبر شهادت دوستم حسین دیگر تحمل ماندن نداشتم و با پدرم راجع به آمدنم به جبهه صحبت کردم ولی دریغ که سخن پدر چون پتکی بر سرم فرود آمد.
ـ نه! اصلاً فکرش را هم نکن.

دهانم خشک شد و چون زهر تلخ، بی آنکه چیزی بگویم برخاستم و به اتاقم رفتم و برای اولین بار به حال زارم چنان گریستم که چشمه‌ی اشکم خشک شد.
بعد از فکر زیاد تصمیم گرفتم برگه‌ی رضایت نامه‌ی جبهه را به عنوان برگه رفتن به اردو به پدرم بدهم و شب بعد نقشه‌ام را به اجرا درآوردم. پدر هم به دلیل نداشتن سواد آن را امضاء کرد. از اینکه سر پدر کلاه گذاشته بودم ناراحت شدم ولی افسوس که چاره‌ای جز این نبود.

تا اعزام شدن به جبهه 2 روز وقت داشتم. پس کارهایم را در این دو روز سرو سامان دادم. پنهانی ساکم را آماده ساختم و در این بین نامه‌ای برای پدر و مادرم نوشتم و از آنها حلالیت طلبیدم.

شب آخری حسابی سر به سر مادرم و برادرم مهدی گذاشتم و هر سه کلی خندیدیم با آمدن پدرم، مادر به آشپزخانه رفت و مهدی به سراغ درس و مشقهایش و من هم نشستم پای تلویزیون تا خبری از جبهه و جنگ بگیرم.

پدر گفت: «کانال را عوض کن.»

من بی‌هیچ سخنی کانال را عوض کردم و اندیشیدم که پدر فکرکرده با دیدن برنامه‌ها باز هوای جبهه به سرم می‌زند در حالیکه خبرنداشت آخرین شبی هست که من در کنارشان هستم.

موقع خوابیدن شب بخیر گفتم و برای آخرین بار به چهره‌ی همیشه مغموم پدر و چهره‌‌ی مهربان مادر نگریستم.

موقع نماز صبح بلند شدم وضو گرفتم و بعد از خواندن نماز آرام آرام شروع به پوشیدن لباسهایم کردم. نگاهی به مهدی که غرق خواب بود کردم و بعد ساکم را برداشته و از اتاق خارج شدم برای آخرین بار نگاهی سرسری به خانه و حیاط انداختم و بعد راهی شدم.

محمد از سخن باز ایستاد و نگاهی به چهره‌ی من انداخت و گفت:
«خوب تو از کار من چه برداشتی می‌کنی؟»

متفکر گفتم«یعنی چه؟»

محمد گفت:«یعنی اینکه من الان نزدیک 8 ماه است آمده‌ام و مرتباً تلگراف به خانواده‌ام زده‌ام ولی فقط مادرم و برادرم هستند که پاسخم را می‌دهند، یعنی پدرم مرا نبخشیده، حق داشته، نه ؟ نمی‌دانستم چه پاسخی به محمد بدهم، به زور لبخندی زدم و گفتم:«نمی‌دانم تو برای خودت دلایلی داشته‌ای و او هم متقابلاً دلایلی، باور کن نمی‌دانم چه بگویم؟ »
خندید و آهی کشید.

دو روز بعد نامه‌ای به پدر محمد نوشتم و از او خواستم که محمد را بخشیده و لطف کرده و نامه‌ای به محمد بنویسد. هیچگاه آن روز را فراموش نمی‌کنم. پتوی آویزان کنار رفت و مرد میانسالی اسم و فامیل محمد را صدا زد و یک آن حس کردم پدر محمد است.

دو روز بعد محمد از شناسایی باز گشت و من در حالیکه سعی می‌کردم شادی و هیجان خود را پنهان کنم به او گفتم:

« یکنفر توی سنگر با تو کار دارد بنده‌ی خدا 2 روز است که معطل توست.»

متحیر پرسید:«کیه؟»

من گفتم:«نمی‌دانم خودش را اصلاً معرفی نمی‌کنه»

با عجله به طرف سنگر رفت در حالیکه گرد و خاک لباسهایش را می‌تکاند، خودم را به او رساندم تا شاهد دیدار پدر و پسر باشم.

لحظه‌ای هر دو متحیر به هم نگریستند و بعد بغضها بود که شکسته شد و گریه‌های از روی شادی و آغوش گرفتنهای از روی دلتنگی.

جمع خودمانی بود و شاد، پدر محمد رو به من کرد و گفت:«آخه آقا منصور! فکرش را بکن اگر جای من بودید از دست محمد ناراحت نمی‌شدید؟».

با خنده پرسیدم:«چرا حاج آقا ؟»

گفت:«آخه محمد وقتی رفت جبهه تا 3 روز ما خبر نداشتیم کجاست تا اینکه آقا تلگراف زد و گفت جبهه است!»
محمد متحیر گفت:«اِ بابا کم لطفی نکن دیگه! نامه که براتون نوشته بودم مگه نخوندینش؟»
پدرش خندید و گفت:« ای ناقلا چون سواد ندارم »
محمد گفت:« نه به امام حسین خودم براتون نامه نوشتم گذاشتمش توی.. …»
و به فکر فرو رفت ولی یادش نیامد و گفت:«به خدا راست می‌گویم»
پدرش خندید و گفت:«بهر حال پسر جان ما نامه‌ای ندیدیم وقتی برگشتیم تهران نشانم بده»
و بعد گوش محمد را گرفت و تاباند، محمد با خنده گفت:« چشم آقا جون آخ دردم گرفت، زدیم زیر خنده.»

قرار بر این شد بعد از عملیات با هم برگردند. شب عملیات محمد خیلی خوشحال بود سابق اینطوری نبود و این برای من که همیشه او را زیر نظر داشتم عجیب بود وقتی برای آخرین بار پدرش را در آغوش گرفت زیر گوش پدر چیزی گفت که باعث شد اشک از دیدگان پدرش جاری بشود بعداً پدرش گفت اَزش حلالیت طلبیده.

در حقیقت این آخرین عملیاتی بود که محمد رفت حالا معنای غمگین بودن سابقش و شاد بودن آن شبش را فهمیدم.

چرا که دیگر رضایت نامه‌ی پدرش را داشت و با خیال راحت به معبودش می‌پیوست.

بعد‌ها در مراسمش نامه‌ی او را که برادرش از لای یکی از کتب درسی محمد پیدا کرده بود بهم نشان دادند.

«پدر و مادر عزیزم! امیدوارم مرا حلال کنید خصوصاً پدر مرا ببخشید که در مورد اردو به شما دروغ گفتم و از حُسن نیت شما سوء استفاده کردم ولی باور کنید برایم بسیار سخت و دشوار است که می‌بینم هم سن و سالانم و حتی کوچکترها در جبهه‌های جنگ به خاطر دفاع از آب و خاک و میهن نبرد می‌‌کنند و به شهادت می‌رسند و من راحت نشسته و فقط از تلویزیون نظاره‌گر آنها هستم.

پدر و مادر عزیزم، من به جبهه می‌روم تا بتوانم دِین خود را هر چند کوچک به مردم و میهنم ادا کنم از شما عاجزانه طلب بخشش می‌کنم و امیدوارم که هیچگاه دعا برای سربازان امام و مملکت را فراموش نکنید چرا که ما به دعای شما بزرگواران بَسی محتاجیم.»

------------------------------------------
منبع :
خبر گزاری فارس

دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/26 15:25

 

جا مانده از قافله


محمدباقر عطاریانی: جنگ، بهانه‏ای بود برای وصل، برای پرواز، عده‏ای بی‏تاب رفتند و عده‏ای هم بر خای ماندند، ماندند تا گمشده خویش را جست و جو کنند، تا امانت و یادگار روزهای سبز پایداری را از سرزمین هزار خورشید بازپس گیرند. خاک جبهه‏ها راز‏دار اسرار الهی است و امانت‏دار گنجینه‏های ناب. دعا کنید برای ما جا مانده‏ها از جنگ که هر چه زودتر از دروازه شهادت گذر کنیم. ان‏شاءا...



رزمنده‏های گمنام
پای صحبت رزمنده‏ها نشستن و شنیدن خاطرات آنها، لحظات نابی است که آدم را به تامل وادار می‏کند. آنها گمنام افرادی هستند که کلام‏شان به دل می‏نشیند. پای صحبت یکی از این افراد نشستیم. فردی که به عنوان یک جانباز مشغول خدمت است. او جواد آزاد، متولد 1350 و دانشجوی رشته آسیب‏شناسی اجتماعی و کارمند سازمان زندان‏هاست و می‏خواهیم که از خاطراتش برای ما سخن بگوید:


از رفتن تا لو رفتن
حدود 40 روز بود که در خط مقدم شلمچه بودیم. خبر یک عملیات بسیار مهم رسیده بود. خط را تحویل لشکر دیگری دادیم و برای استراحت به پشت جبهه، منتقل شدیم، آنجا نیروها توجیه شدند که هر کس دوست دارد در عملیات آینده شرکت کند ، بماند و دیگران می‏توانند به مرخصی بروند، اکثر رزمندگان از شنیدن خبر عملیات خوشحال شدند و حال و هوای عجیبی بین بچه‏ها به وجود آمد. بعد از گذراندن دوره‏های آموزشی خاص در اروند رود و پادگان شهید برونسی که حدود 50 روز طول کشید وارد عملیات کربلای چهار شدیم. غواصان تیپ 21 امام رضا (علیه‏السلام) و لشکر 5 نصر از جمله خط شکنان این عملیات بودند. با توجه به اهمیت نظامی شلمچه دشمن به سختی از آن دفاع می‏کرد و موانع، استحکامات و رده‏های دفاع متعددی در منطقه ایجاد کرده بود. در شب عملیات، عراق نیروهای زیادی آنجا پیاده کرده بود و فرماندهان از لو رفتن عملیات مطلع بودند اما مجبور شدند به دشمن حمله کنند و از حرکت نظامی آنان به طرف مرزهای شلمچه جلوگیری کنند.


یار بی‏سیم چی من
حسین ستوده و ابراهیم محبوب فرماندهان گردان‏های ثارا... و حزب‏ا... در عملیات به شهادت رسیدند. من و شهید علی دیسفانی در گردان حزب‏ا... بی‏سیم چی فرمانده گروهان بودیم. این عملیات با هدف رسیدن به دروازه‏های جنوبی بصره با سازمان‏دهی 250 گردان نیرو طراحی و در 4 دیماه 1365 با رمز مبارک یا محمد (صلی‏الله علیه واله وسلم) به مرحله اجرا درآمد. دستور حرکت صادر شد و نیروها با تجهیزات آماه در دو ستون پشت خاکریز به راه افتادند که ناگهان یک خمپاره در وسط ستون منفجر شد و عده‏ای از بچه‏ها شهید شدند. حرکت به طرف خط اول مقدم ادامه پیدا کرد و نیروها از جاده‏‏ای به نام شیشه (جاده صاف و بدون پستی و بلندی که در تیررس دشمن بود) و جاده شهید صبوری وارد خاک دشمن شده و از خط مقدم رد شدند. بعد از مسافتی که در دل شب از پشت نخلستان گذراندند به میدان مین دشمن رسیدیم. تخریب چی‏ها معبری باز کرده بودند. میدان مین جاده‏ای بود به طرف عراقی‏ها که دو طرف آن آب گرفتگی بود. عراقی‏ها در فاصله‏های معینی در عرض جاده، سنگرهای کمین زده بودند، به سنگر سوم عراقی در وسط میدان مین رسیدم که یار بی‏سیم‏چی (شهید علی دیسفانی) مجروح شد و همان‏جا افتاد.





تا نزدیکی شهادت
علی توی معبر افتاده بود، به سختی حرف می‏زد او گفت: جواد تو برو... برو... چرا معطلی! لحظه عجیبی بود صدای تیر، سوت گلوله خمپاره، صدای توپ و تانک، نور منور، تیرهای رسامی که شلیک می‏شدند، فضا را به گونه‏ای ساخته بود که صدا به صدا نمی‏رسید. قیامتی بود همین طور که توی معبر بودم یک دفعه ترکش به گوش سمت راستم خورد و مقداری که جلوتر رفتم ترکشی دیگر به قسمت گیج گاهم اصابت کرد. با چفیه‏ای که همراهم بود دور سرم را بستم و همچنن به راهم به طرف سنگرهای عراقی‏ها ادامه دادم. دستور عقب‏نشینی صادر شد و نیروهایی که سالم بودند به عقب برگشتند و مجروحان اگر نمی‏توانستند بروند در گوشه و کنار میدان مین و سنگرهای عراقی ماندند. شب عجیبی بود؛ شهدا، آرام داخل میدان مین خوابیده بودند و من به رفتن آنان غبطه می‏خوردم هر چند که شاید چند ساعتی دیگر من هم به خیل آنان می‏پیوستم. ولی حیف که این‏چنین نشد...
داخل یکی از معبرها در میدان مین می‏خواستم رد بشوم که دو تا رزمنده مجروح آنجا افتاده بودند، راه بسته شده بود فکر می‏کردم چگونه بروم تا پایم را روی آنان نگذارم که یک دفعه در عرض چند ثانیه نوری از سمت راست خودم احساس کردم گلوله آرپی‏‏جی که در دو متری من فرود آمد باعث انهدام مین‏های اطراف شد... من به ارتفاع یک متر از زمین بلند شدم و روی سیم‏‏های خاردار اطراف معبر افتادم. به هر سختی بود خودم را به درون معبر انداختم. از قضا افتادم روی همان دو مجروح، یکی از آن دو نفر در آن سرو صداها داد می زد که بلند شو... بلندشو... خفه شدم... مردم... پاشو و من هم بی‏هوش شده بودم. چیزی نمی‏فهمیدم بعد از آنکه به هوش آمدم و سرو صدای او را شنیدم به هر تلاشی که شد سینه خیز از رویش کنار رفتم و نشستم. هنوز درد امواج انفجار آرام نشده بود که یک سوزش از قسمت پایین‏ پاهایم اذیتم می‏کرد. نگاه کردم دیدم تقدیر کار خودش را کرده، از شصت پا تا پاشنه پایم را از بین برده بود. پوتین هم که پاره پاره شده بود. در حالت درد و بی‏حالی به این فکر بودم که حالا کی حال و رمق داره لی لی کنه و تا خاکریز خودی بره. با چفیه‏ای دیگر که داشتم زانوی پایم را بستم و بند پوتین را هم به بالای پای راستم بستم تا جلوی خون‏ریزی زیاد را بگیرد.


کلاس برای نجات
خون زیادی از من رفته و بی‏هوش شده بودم. وقتی به هوش آمدم حسین یکی از بچه محل‏ها پایین پایم نشسته بود او با اینکه سالم بود ولی در میان مین عراقی‏ها با من مانده بود. او گفت: جواد ناراحت نباش با هم می‏ریم عقب. در همین حال امدادگری با سرعت از بالای سرم رد شد و به بچه محل ما گفت شما بی‏سیم چی هستید؟ گفت: نه و به من اشاره کرد! امدادگر با تعجب جواب داد او که شهید شده! آمد جلو، من را کول کرد، در همین لحظه دادی زدم که تمام صداهای توپ و تانک در او گم شد پاشنه پایم که از پوست آویزان بود به سیم‏خاردار گیر کرده بود و جدا شد، من از حال رفتم و دیگه هیچ چیز نفهمیدم. وقتی به حال آمدم؛ پایم را پانسمان کرده بودند، بی‏سیم را گذاشتند جلوی من و گفت: با عقب تماس بگیر و بگو ما چه وضعیتی داریم و باید چکار کنیم؟ هر چه تماس می‏گرفتم جواب نمی‏دادند، دوباره تلاش کردم ولی فایده‏ای نداشت. فرکانس بی‏سیم را به هم زدم و بی‏سیم را یک گوشه‏ای انداختم یک دفعه دیدم ابوالفضل ضعلی زاده که یکی از بی‏سیم‏چی‏ها بود گوشه میدان مین افتاده. خودم را به او رساندم. او شهید شده بود، آره شهید شده بود یکی از دوستان نزدیکم بود دیگه آرام خوابیده بود و من را تنها گذاشت. نزدیکی من یک سنگر عراقی بود که مجروحان و رزمنده‏های ما داخل اون سنگر پناه گرفته بودند. یک سیدی از بچه‏های رزمنده دم سنگر نشسته بود و می‏گفت ما باید همین‏جا بمانیم و مقاومت کنیم هیچ‏کس به جز مجروحان حق عقب رفتن ندارند.

دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/26 15:24
X