|
محمدرضا، نورانى و زیبا و با لباسى سبز و تبسم کنان به طرفم آمد. با آن که مى دانستم شهید شده، اما از شوق شروع نمودم به بوسیدن او بعد از چند دقیقه گفت: سیر شدى مادر؟ پاسدار اسلام :: مهر 1388 - شماره 334 |
پس از پایان جنگ ما در مسیری که می رفتیم(آن مسیر در کردستان عراق بود) یک پیرمرد کرد عراقی به من گفت:« شما دنبال شهید می گردید؟» گفتم:« بله » گفت: « بالای این تپه ، جنگی بین ایران و عراق بوده است، بالا بروید و بگردید، این جا شهید دارید.»
وقتی ما نقشه را نگاه کردیم ، دیدیم که طبق آن نقشه ی جنگی که در آن زمان داشتیم ، این جا جنگی نشده ، ولی کرد عراقی گفت : چرا !شما این جا شهید دارید. گفتم: شما چه اصراری دارید که این حرف را می زنید؟ گفت:« من در شب های جمعه ، نور سبزی را از اینجا می بینم، این جا احتمالأ شهید هست»
مارفتیم و گشتیم ، دیدیم از شهید خبری نیست. از صبح تا غروب گشتیم، ولی هیچ شهیدی نبود. نزدیکی های غروب همین طور که مشغول بودیم و دیگر نا امید شده بودیم ، آبی خوردیم و گفتیم:« خدایا! چه حکمتی است؟ این پیرمرد نور سبز می بیند، ولی ما چیزی پیدا نمی کنیم.»
وقتی فکر می کردم، با نوک سر نیزه هم زمین را خط می کشیدم که یک دفعه دیدم نوک یک پوتین پیداست و در همان حال یکی از بچه ها آنطرفتر بلند شد و فریاد زد که: «این جا من یک شهید پیدا کردم» به هر حال به خودمان آمدیم دیدیم آن روز خدا را شکر حدود چهل شهید پیدا کردیم.
گفتیم این نور سبزی که بود، حتما برای همین شهدا است. یکی دو هفته گذشت و خواستم از منطقه رد شوم که دوباره آن پیرمرد را دیدم و از ایشان تشکر کردم و گفتم: خیلی از شما متشکرم ، آدرسی که شما به من دادید، ما رفتیم و آن جا شهدایمان را پیدا کردم.
گفت: نه ، هنوز در آن جا شهید هست و من دو باره شب جمعه آن جا نور سبز دیدم. خیلی تعجب کردم. با خودم گفتم: دفعه ی قبل پیرمرد دروغ نگفت،ما رفتیم و پیدا کردیم. این بار هم حتما واقعیت دارد!
خلاصه از صبح بچه ها را بسیج کردیم و به آن جا رفتیم و گفتیم: حتما اسراری در این تپه هست. هر طوری که شده،باید وجب به وجب این جا را بگردیم و شهید پیدا کنیم. اما هرچه گشتیم شهید پیدا نشد، ظهر شد شهید پیدا نشد، عصر شد ، شهیدی پیدا نشد و ما باید ساعت پنج بعد از ظهر از منطقه برمی گشتیم.
ساعت چهار خیلی خسته شدیم و گفتیم: شهدا ما خسته شدیم، شما خودتان به ما کمک کنید تا شما را پیدا کنیم همین که نشستیم تا رفع خستگی کنیم، یک لحظه یکی از بچه ها با سر نیزه روی زمین را کوبید ، دید نوک یک پوتین پیدا شد و سریع خاک ها را به اطراف ریختیم، دیدیم لباسش لباس ایرانی است و کاملا خاک اطراف جنازه را خالی کردیم. دستم را توی جیب این شهید فرو بردم واز جیبش یک کیف پلاستیکی در آوردم. در داخل آن یک وصیت نامه بود که همه ی آن سالم بود و اصلا نپوسیده بود.
دفعات قبل که می رفتیم، کارت شهید پیدا می شد و این کارت بعد از چند لحظه که از خاک بیرون می آمد و هوا می خورد،آثار نوشتنی اش پاک می شد ولی این کیف از حکمت خدا اصلا نپوسیده بود. وقتی کیف را باز کردم ، دیدم این شهید وصیت نامه ای نوشته است. باز کردم و یک نوشته ی طولانی را که هیچ آثار پوسیدگی در آن نبود، بیرون آوردم و شروع به خواندن آن کردم. داخل آن نوشته بود : من سید حسن، بچه ی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم و..... به اصل نامه اش که رسیدم، نوشته بود:
پدر و مادر عزیزم شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت شهدا را دعوت می کنند. فردا شب، شب حمله است. بدانید که شهدا برحق اند. پشتوانه ی این مملکت، امام زمان(عج) است. اگر این اتفاق نیفتاد،هر فکری که شما می کنید، بکنید.
پدر و مادر عزیزم من در شب حمله،یعنی فردا شب به شهادت می رسم. جنازه ی من،هشتسال وپنج ماه و بیست و پنج روز در منطقه می ماند. بعد از این مدت، جنازه ی من پیدا می شود و زمانی که جنازه ی من پیدا شود، امام(ره) در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه(ع) به من گفتند و مرا به شهادت دعوت کردند و من به شما می گویم:به مردم دلداری بدهید، به آنها روحیه بدهید و به آنها بگویید که امام زمان(عج) پشتوانه ی این انقلاب است، بگویید که ما فردا شما را شفاعت می کنیم و بگویید ما را فراموش نکنند.
همانطور که نشسته بودیم،دفتر و مدارک دنبالمان بود،سریع مراجعه کردیم و عملیاتی را که لشکر حضرت رسول (ص) در آن شب انجام داده بود، پیدا کردیم، دیدیم درست همان تاریخ بوده که هشت سال و پنج ماه وبیست و پنج روز از آن گذشته است!
راوی: سرهنگ حسین کاجی –"کتاب خاطرات ماندگار
- میگم اصلا هر جایی اسم و یاد شهید باشه یه برکت خاصی پیدا می کنه ، برای همین امروز می خوام یه شهید معرفی کنم ، شهید حاج احمد امینی ، یه خاطره از این شهید که برادرش روایت می کنه توی ذهنم هست که بد نیست براتون تعریف کنم.
آره دایی شهدا اینطور بودند
حالا اگر یه نگاه به پشت سرمون بندازیم تازه می فهمیم که
چقدرعقبیم
اما نا امید نشو جوان آخه ما هم می تونیم
روزگاری قلم ها به مسلسل تبدیل شدند و خبرنگاران، خون نگارانی شدند که عرصه جهاد را برگزیدند و قدم در وادی ایمن گذاشتند . در مسلخ عشق جز نکو را نکشند گر عاشق صادقی ز مردن مهراس
- بعد از قیام پانزدهم خرداد فعالیت های خود را در مبارزه با رژیم طاغوت با پخش اعلامیه های امام و کتاب های اسلامی گسترده تر کرد و ماموران ساواک همواره دنبال او بودند که سرانجام اوایل مهر 1354 در حالی که از زاهدان اسلحه خریده بود و داخل توپ های پارچه پنهان کرده بود، در یک درگیری دستگیر می شود او ابتدا به اعدام محکوم سپس با یک درجه تخفیف به پانزده سال حبس محکوم شد.
حاج حسن پس از سه سال و نیم تحمل شکنجه و زندان با قیام امت حزب الله به رهبری روح الله از زندان آزاد شد حضور در جهاد سازندگی، خدمت به امور جنگ زدگان عضویت در حزب جمهوری اسلامی و سرپرستی خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی در استان کرمان، آخرین برگ های صفحات زندگی او را رقم زد.
- دخترم که به دنیا آمد، شش ماه از دستگیر شدن حاج حسن می گذشت. روز یازدهم بچه را به زندان بردم تا حاج حسن دخترش را ببیند حاجی با دیدن او گفت: بچه ای که روز یازدهم عمرش وارد زندان شده اسمش را زینب بگذارید تا از آن بانوی بزرگوار درس صبر و پایداری و ایمان بگیرد زینب سه سال و نیم اش بود که پدرش از زندان ساواک آزاد شد.
- رفته بودم زندان برای ملاقاتش. ماموری همواه او بود گفت: نگران نباشید من اینجا از او پذیرایی می کنم. حاجی لبخندی زد و گفت: بله، ایشان از ما بسیار عالی پذیرایی می کنند. پاهای مجروحش را نشان داد و گفت: این آثار پذیرایی است!
- چهار ماه از دستگیری اش می گذشت. وقتی که آوردندش، دست ها و چشم هایش بسته و پاهایش مجروح بود اما حاج آقا در همان حال آیه ای تلاوت کردند که مضمونش این بود که دنیا فقط صحنه آزمایش و امتحان الهی است، اگر از این امتحان موفق بیرون بیاییم، مورد رحمت و مغفرت خداوند قرار می گیریم. به ما توصیه می کرد هیچ گاه از یاد خدا غافل نشویم.
- شکنجه ها خیلی ضعیفش کرده بود اما وقتی دادگاه او را تهدید به اعدام کرد، این شعر را خواند:
رو به صفتان زشت خو را نکشند
مردار بود هر آن که او را نکشند
قرائت این شعر همان قدر که موجب عصبانیت دادگاه و ساواک شد، به خانواده و دیگر زندانیان روحیه داد.
می گفت: « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم »
یکی از دوستانش می گفت: در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و و قت نماز گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت .
جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم .
دستم را که روی کتفش گذاشتم ، به پهلو ا فتاد . دیدم گلو له ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت .
صورتش را که دیدم زا نوهایم سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : «این که یوسف شریف ا ست ».
یوسف شریف در دومین ماه بهار سال 1342 در روستا ی درب مزار از توابع شهرستان جیرفت به دنیا آمد . پدرش کشاورزی متدین بود که با سخت کوشی خود زندگی کوچکش را اداره می کرد .
یوسف در دامان پاک مادر سیده اش رشد کرد . علاقه اش به انجام فرائض دینی در میان خانواده و دوستانش از او چهره ای متفاوت از همسن و سالانش ساخته بود .
نوجوانی اش با خیزش مردم علیه حکومت پهلوی مصادف بود . تلاش یوسف در روزهای انقلاب بیش از توان تحمل یک جوان عادی بود . بعد از پیروزی انقلاب او برای حفظ دستاوردهای این هدیه الهی روز و شب نمی شناخت .
جنگ عراق علیه ایران فصل تازه ای در زندگی این جوان متدین گشود . یوسف رو به جبهه های جنگ نهاد . جبهه ا ی که دنیای کفر در برابر این ملت گسترده بود .
اخلاق نیکو ، شجاعت و مدیریت اوخیلی زود در جبهه های مختلف خود را نشان داد و از او چهره ای ساخت که نمایانگر سیمای حقیقی یک رزمنده اسلام است . یوسف شریف در عملیات والفجر 8 با گلوله ای که پر از آتش کینه دشمن براین سینه الهی بود بر خاک سجده کرد تا به آسمان برسد.
- لازم نبود که فریاد بزند : بچه ها ، نماز به جماعت بخوا نید یا در نماز اخلاص داشته باشید . وقتی نیروها می دیدند این بزرگوار با آن اخلاص غیر قابل توصیف سر به سجده می گذارد و در رکوع می گوید « انا لله و انا الیه راجعون » با شوق و رغبت عجیبی برای مخلص شدن تلاش می کردند چون می دانستند کلام بنده ای را می شنوند که ذره ای به دنیا وابسته نیست .
می گفت :
بسیجی بودن و بسیجی شهید شدن ، آدم را به هدف نهایی نزدیک می کند . اگر چه ما همگی لباس تکلیف به تن داریم . اما وقتی من متعهد بشوم که نظامی باشم ، احساس می کنم نمی توانم به شکلی که دلم می خواهد فعالیت کنم ، بسیجی آزاد است ..... و هر وقت بخواهد ، می تواند باشد یا نباشد ... و همه بسیجی های ما خواستند که باشند .
بعد از دیپلم در دانشگاه پذیرفته شد . اما به علاقه اش پشت پا زد و تکلیف را پرسید . دلش می خواست به دانشگاه برود و تحصیل کند اما می گفت « الآن صلاح نیست که این جذابیتها را درذهنم پرورش بدهم » از همه این ها دور شد تا به خدا نزدیک شود .
__________________
علیرضا اولین فرزند خانوادهی موحد در سال 1337 در تهران چشم به جهان گشود. او در محیطی با صفا، مذهبی و در سایه پدر و مادری زحتمکش، پرورش یافت.
پس از اخذ دیپلم در سال 1355 وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی برق به کسب علم مشغول گشت.
هنگامی که مبارزات انقلابی مردم اوج گرفت، علیرضا نیز به جمع مبارزین پیوست و ادامه تحصیل را به آینده موکول کرد.
با شکفتن شکوفههای جمهوری اسلامی ایران او در کمیته انقلاب، اولین فعالیتهایش را در ایران اسلامی آغاز نمود و پس از آن در سال 1358 به سپاه پاسداران پیوست و حراست از بیت حضرت امام خمینی رحمهالله علیه را به عهده گرفت.
غائله کردستان، آغاز سفر بیپایان علیرضا به صحنه پیکار با دشمنان اسلام و ایران بود. در عملیات بازی دراز که به عنوان جانشین عملیات حضور داشت، همچون سردار رشید کربلا حضرت ابوالفضل عیلهالسلام، دستش را به پیش گاه حق تقدیم کرد و پس از شرکت در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس به عنوان فرمانده گردان حبیب بن مظاهر، به لبنان سفر نمود و مدتی را در آنجا همپای برادران مسلمان به مبارزه با صهیونیستها پرداخت.
هنگامی که از سفر باز گشت، موعد عملیات والفجر 1 بود و پس از آن زمان وصل، آری در عملیات والفجر2 که علیرضا فرماندهی تیپ10 سید الشهداء را بر عهده داشت، ندای ملکوتی بار او را به سوی بهشت برین دعوت کرد و شهید موحد دانش، در تاریخ سیزدهم مرداد سال 1362 به بزرگترین آرزوی عاشقان رسید.
.
یکی از همسنگریهایم جوان 18 سالهای بنام محمد بود، آرام و با خدا؛ نماز شبش ترک نمیشد چنان با سوز و گداز نماز میخواند و دعا میکرد که اگر کسی اطرافش بود به گریه میافتاد و به زانو در میآمد.
ـ من هم مثل بقیه …..
و بیشتر در خود فرو رفت احساس کردم محمد با آمدنش به جبهه مشکل داشته است پس تصمیم گرفتم خودم را بیشتر به او نزدیک کنم تا اگر بتوانم گرهی از مشکلات او باز کنم و یا اینکه حداقل با صحبت کردن با من کمی از بار اندوهش کم کند.
یک شب که مشغول واکس زدن پوتینهایش در بیرون سنگر بود رفتم کنارش نشستم تا به بهانهی واکس زدن پوتینهایم با او سر صحبت را باز کنم و از قضا موفق شدم. او تعریف کرد بعد از شنیدن خبر شهادت دوستم حسین دیگر تحمل ماندن نداشتم و با پدرم راجع به آمدنم به جبهه صحبت کردم ولی دریغ که سخن پدر چون پتکی بر سرم فرود آمد.
ـ نه! اصلاً فکرش را هم نکن.
دهانم خشک شد و چون زهر تلخ، بی آنکه چیزی بگویم برخاستم و به اتاقم رفتم و برای اولین بار به حال زارم چنان گریستم که چشمهی اشکم خشک شد.
بعد از فکر زیاد تصمیم گرفتم برگهی رضایت نامهی جبهه را به عنوان برگه رفتن به اردو به پدرم بدهم و شب بعد نقشهام را به اجرا درآوردم. پدر هم به دلیل نداشتن سواد آن را امضاء کرد. از اینکه سر پدر کلاه گذاشته بودم ناراحت شدم ولی افسوس که چارهای جز این نبود.
تا اعزام شدن به جبهه 2 روز وقت داشتم. پس کارهایم را در این دو روز سرو سامان دادم. پنهانی ساکم را آماده ساختم و در این بین نامهای برای پدر و مادرم نوشتم و از آنها حلالیت طلبیدم.
شب آخری حسابی سر به سر مادرم و برادرم مهدی گذاشتم و هر سه کلی خندیدیم با آمدن پدرم، مادر به آشپزخانه رفت و مهدی به سراغ درس و مشقهایش و من هم نشستم پای تلویزیون تا خبری از جبهه و جنگ بگیرم.
پدر گفت: «کانال را عوض کن.»
من بیهیچ سخنی کانال را عوض کردم و اندیشیدم که پدر فکرکرده با دیدن برنامهها باز هوای جبهه به سرم میزند در حالیکه خبرنداشت آخرین شبی هست که من در کنارشان هستم.
موقع خوابیدن شب بخیر گفتم و برای آخرین بار به چهرهی همیشه مغموم پدر و چهرهی مهربان مادر نگریستم.
موقع نماز صبح بلند شدم وضو گرفتم و بعد از خواندن نماز آرام آرام شروع به پوشیدن لباسهایم کردم. نگاهی به مهدی که غرق خواب بود کردم و بعد ساکم را برداشته و از اتاق خارج شدم برای آخرین بار نگاهی سرسری به خانه و حیاط انداختم و بعد راهی شدم.
محمد از سخن باز ایستاد و نگاهی به چهرهی من انداخت و گفت:
«خوب تو از کار من چه برداشتی میکنی؟»
متفکر گفتم«یعنی چه؟»
محمد گفت:«یعنی اینکه من الان نزدیک 8 ماه است آمدهام و مرتباً تلگراف به خانوادهام زدهام ولی فقط مادرم و برادرم هستند که پاسخم را میدهند، یعنی پدرم مرا نبخشیده، حق داشته، نه ؟ نمیدانستم چه پاسخی به محمد بدهم، به زور لبخندی زدم و گفتم:«نمیدانم تو برای خودت دلایلی داشتهای و او هم متقابلاً دلایلی، باور کن نمیدانم چه بگویم؟ »
خندید و آهی کشید.
دو روز بعد نامهای به پدر محمد نوشتم و از او خواستم که محمد را بخشیده و لطف کرده و نامهای به محمد بنویسد. هیچگاه آن روز را فراموش نمیکنم. پتوی آویزان کنار رفت و مرد میانسالی اسم و فامیل محمد را صدا زد و یک آن حس کردم پدر محمد است.
دو روز بعد محمد از شناسایی باز گشت و من در حالیکه سعی میکردم شادی و هیجان خود را پنهان کنم به او گفتم:
« یکنفر توی سنگر با تو کار دارد بندهی خدا 2 روز است که معطل توست.»
متحیر پرسید:«کیه؟»
من گفتم:«نمیدانم خودش را اصلاً معرفی نمیکنه»
با عجله به طرف سنگر رفت در حالیکه گرد و خاک لباسهایش را میتکاند، خودم را به او رساندم تا شاهد دیدار پدر و پسر باشم.
لحظهای هر دو متحیر به هم نگریستند و بعد بغضها بود که شکسته شد و گریههای از روی شادی و آغوش گرفتنهای از روی دلتنگی.
جمع خودمانی بود و شاد، پدر محمد رو به من کرد و گفت:«آخه آقا منصور! فکرش را بکن اگر جای من بودید از دست محمد ناراحت نمیشدید؟».
با خنده پرسیدم:«چرا حاج آقا ؟»
گفت:«آخه محمد وقتی رفت جبهه تا 3 روز ما خبر نداشتیم کجاست تا اینکه آقا تلگراف زد و گفت جبهه است!»
محمد متحیر گفت:«اِ بابا کم لطفی نکن دیگه! نامه که براتون نوشته بودم مگه نخوندینش؟»
پدرش خندید و گفت:« ای ناقلا چون سواد ندارم »
محمد گفت:« نه به امام حسین خودم براتون نامه نوشتم گذاشتمش توی.. …»
و به فکر فرو رفت ولی یادش نیامد و گفت:«به خدا راست میگویم»
پدرش خندید و گفت:«بهر حال پسر جان ما نامهای ندیدیم وقتی برگشتیم تهران نشانم بده»
و بعد گوش محمد را گرفت و تاباند، محمد با خنده گفت:« چشم آقا جون آخ دردم گرفت، زدیم زیر خنده.»
قرار بر این شد بعد از عملیات با هم برگردند. شب عملیات محمد خیلی خوشحال بود سابق اینطوری نبود و این برای من که همیشه او را زیر نظر داشتم عجیب بود وقتی برای آخرین بار پدرش را در آغوش گرفت زیر گوش پدر چیزی گفت که باعث شد اشک از دیدگان پدرش جاری بشود بعداً پدرش گفت اَزش حلالیت طلبیده.
در حقیقت این آخرین عملیاتی بود که محمد رفت حالا معنای غمگین بودن سابقش و شاد بودن آن شبش را فهمیدم.
چرا که دیگر رضایت نامهی پدرش را داشت و با خیال راحت به معبودش میپیوست.
بعدها در مراسمش نامهی او را که برادرش از لای یکی از کتب درسی محمد پیدا کرده بود بهم نشان دادند.
«پدر و مادر عزیزم! امیدوارم مرا حلال کنید خصوصاً پدر مرا ببخشید که در مورد اردو به شما دروغ گفتم و از حُسن نیت شما سوء استفاده کردم ولی باور کنید برایم بسیار سخت و دشوار است که میبینم هم سن و سالانم و حتی کوچکترها در جبهههای جنگ به خاطر دفاع از آب و خاک و میهن نبرد میکنند و به شهادت میرسند و من راحت نشسته و فقط از تلویزیون نظارهگر آنها هستم.
پدر و مادر عزیزم، من به جبهه میروم تا بتوانم دِین خود را هر چند کوچک به مردم و میهنم ادا کنم از شما عاجزانه طلب بخشش میکنم و امیدوارم که هیچگاه دعا برای سربازان امام و مملکت را فراموش نکنید چرا که ما به دعای شما بزرگواران بَسی محتاجیم.»
------------------------------------------
منبع :
خبر گزاری فارس
محمدباقر عطاریانی: جنگ، بهانهای بود برای وصل، برای پرواز، عدهای بیتاب رفتند و عدهای هم بر خای ماندند، ماندند تا گمشده خویش را جست و جو کنند، تا امانت و یادگار روزهای سبز پایداری را از سرزمین هزار خورشید بازپس گیرند. خاک جبههها رازدار اسرار الهی است و امانتدار گنجینههای ناب. دعا کنید برای ما جا ماندهها از جنگ که هر چه زودتر از دروازه شهادت گذر کنیم. انشاءا...
رزمندههای گمنام
پای صحبت رزمندهها نشستن و شنیدن خاطرات آنها، لحظات نابی است که آدم را به تامل وادار میکند. آنها گمنام افرادی هستند که کلامشان به دل مینشیند. پای صحبت یکی از این افراد نشستیم. فردی که به عنوان یک جانباز مشغول خدمت است. او جواد آزاد، متولد 1350 و دانشجوی رشته آسیبشناسی اجتماعی و کارمند سازمان زندانهاست و میخواهیم که از خاطراتش برای ما سخن بگوید:
از رفتن تا لو رفتن
حدود 40 روز بود که در خط مقدم شلمچه بودیم. خبر یک عملیات بسیار مهم رسیده بود. خط را تحویل لشکر دیگری دادیم و برای استراحت به پشت جبهه، منتقل شدیم، آنجا نیروها توجیه شدند که هر کس دوست دارد در عملیات آینده شرکت کند ، بماند و دیگران میتوانند به مرخصی بروند، اکثر رزمندگان از شنیدن خبر عملیات خوشحال شدند و حال و هوای عجیبی بین بچهها به وجود آمد. بعد از گذراندن دورههای آموزشی خاص در اروند رود و پادگان شهید برونسی که حدود 50 روز طول کشید وارد عملیات کربلای چهار شدیم. غواصان تیپ 21 امام رضا (علیهالسلام) و لشکر 5 نصر از جمله خط شکنان این عملیات بودند. با توجه به اهمیت نظامی شلمچه دشمن به سختی از آن دفاع میکرد و موانع، استحکامات و ردههای دفاع متعددی در منطقه ایجاد کرده بود. در شب عملیات، عراق نیروهای زیادی آنجا پیاده کرده بود و فرماندهان از لو رفتن عملیات مطلع بودند اما مجبور شدند به دشمن حمله کنند و از حرکت نظامی آنان به طرف مرزهای شلمچه جلوگیری کنند.
یار بیسیم چی من
حسین ستوده و ابراهیم محبوب فرماندهان گردانهای ثارا... و حزبا... در عملیات به شهادت رسیدند. من و شهید علی دیسفانی در گردان حزبا... بیسیم چی فرمانده گروهان بودیم. این عملیات با هدف رسیدن به دروازههای جنوبی بصره با سازماندهی 250 گردان نیرو طراحی و در 4 دیماه 1365 با رمز مبارک یا محمد (صلیالله علیه واله وسلم) به مرحله اجرا درآمد. دستور حرکت صادر شد و نیروها با تجهیزات آماه در دو ستون پشت خاکریز به راه افتادند که ناگهان یک خمپاره در وسط ستون منفجر شد و عدهای از بچهها شهید شدند. حرکت به طرف خط اول مقدم ادامه پیدا کرد و نیروها از جادهای به نام شیشه (جاده صاف و بدون پستی و بلندی که در تیررس دشمن بود) و جاده شهید صبوری وارد خاک دشمن شده و از خط مقدم رد شدند. بعد از مسافتی که در دل شب از پشت نخلستان گذراندند به میدان مین دشمن رسیدیم. تخریب چیها معبری باز کرده بودند. میدان مین جادهای بود به طرف عراقیها که دو طرف آن آب گرفتگی بود. عراقیها در فاصلههای معینی در عرض جاده، سنگرهای کمین زده بودند، به سنگر سوم عراقی در وسط میدان مین رسیدم که یار بیسیمچی (شهید علی دیسفانی) مجروح شد و همانجا افتاد.
تا نزدیکی شهادت
علی توی معبر افتاده بود، به سختی حرف میزد او گفت: جواد تو برو... برو... چرا معطلی! لحظه عجیبی بود صدای تیر، سوت گلوله خمپاره، صدای توپ و تانک، نور منور، تیرهای رسامی که شلیک میشدند، فضا را به گونهای ساخته بود که صدا به صدا نمیرسید. قیامتی بود همین طور که توی معبر بودم یک دفعه ترکش به گوش سمت راستم خورد و مقداری که جلوتر رفتم ترکشی دیگر به قسمت گیج گاهم اصابت کرد. با چفیهای که همراهم بود دور سرم را بستم و همچنن به راهم به طرف سنگرهای عراقیها ادامه دادم. دستور عقبنشینی صادر شد و نیروهایی که سالم بودند به عقب برگشتند و مجروحان اگر نمیتوانستند بروند در گوشه و کنار میدان مین و سنگرهای عراقی ماندند. شب عجیبی بود؛ شهدا، آرام داخل میدان مین خوابیده بودند و من به رفتن آنان غبطه میخوردم هر چند که شاید چند ساعتی دیگر من هم به خیل آنان میپیوستم. ولی حیف که اینچنین نشد...
داخل یکی از معبرها در میدان مین میخواستم رد بشوم که دو تا رزمنده مجروح آنجا افتاده بودند، راه بسته شده بود فکر میکردم چگونه بروم تا پایم را روی آنان نگذارم که یک دفعه در عرض چند ثانیه نوری از سمت راست خودم احساس کردم گلوله آرپیجی که در دو متری من فرود آمد باعث انهدام مینهای اطراف شد... من به ارتفاع یک متر از زمین بلند شدم و روی سیمهای خاردار اطراف معبر افتادم. به هر سختی بود خودم را به درون معبر انداختم. از قضا افتادم روی همان دو مجروح، یکی از آن دو نفر در آن سرو صداها داد می زد که بلند شو... بلندشو... خفه شدم... مردم... پاشو و من هم بیهوش شده بودم. چیزی نمیفهمیدم بعد از آنکه به هوش آمدم و سرو صدای او را شنیدم به هر تلاشی که شد سینه خیز از رویش کنار رفتم و نشستم. هنوز درد امواج انفجار آرام نشده بود که یک سوزش از قسمت پایین پاهایم اذیتم میکرد. نگاه کردم دیدم تقدیر کار خودش را کرده، از شصت پا تا پاشنه پایم را از بین برده بود. پوتین هم که پاره پاره شده بود. در حالت درد و بیحالی به این فکر بودم که حالا کی حال و رمق داره لی لی کنه و تا خاکریز خودی بره. با چفیهای دیگر که داشتم زانوی پایم را بستم و بند پوتین را هم به بالای پای راستم بستم تا جلوی خونریزی زیاد را بگیرد.
کلاس برای نجات
خون زیادی از من رفته و بیهوش شده بودم. وقتی به هوش آمدم حسین یکی از بچه محلها پایین پایم نشسته بود او با اینکه سالم بود ولی در میان مین عراقیها با من مانده بود. او گفت: جواد ناراحت نباش با هم میریم عقب. در همین حال امدادگری با سرعت از بالای سرم رد شد و به بچه محل ما گفت شما بیسیم چی هستید؟ گفت: نه و به من اشاره کرد! امدادگر با تعجب جواب داد او که شهید شده! آمد جلو، من را کول کرد، در همین لحظه دادی زدم که تمام صداهای توپ و تانک در او گم شد پاشنه پایم که از پوست آویزان بود به سیمخاردار گیر کرده بود و جدا شد، من از حال رفتم و دیگه هیچ چیز نفهمیدم. وقتی به حال آمدم؛ پایم را پانسمان کرده بودند، بیسیم را گذاشتند جلوی من و گفت: با عقب تماس بگیر و بگو ما چه وضعیتی داریم و باید چکار کنیم؟ هر چه تماس میگرفتم جواب نمیدادند، دوباره تلاش کردم ولی فایدهای نداشت. فرکانس بیسیم را به هم زدم و بیسیم را یک گوشهای انداختم یک دفعه دیدم ابوالفضل ضعلی زاده که یکی از بیسیمچیها بود گوشه میدان مین افتاده. خودم را به او رساندم. او شهید شده بود، آره شهید شده بود یکی از دوستان نزدیکم بود دیگه آرام خوابیده بود و من را تنها گذاشت. نزدیکی من یک سنگر عراقی بود که مجروحان و رزمندههای ما داخل اون سنگر پناه گرفته بودند. یک سیدی از بچههای رزمنده دم سنگر نشسته بود و میگفت ما باید همینجا بمانیم و مقاومت کنیم هیچکس به جز مجروحان حق عقب رفتن ندارند.