محمدرضا، نورانى و زیبا و با لباسى سبز و تبسم کنان به طرفم آمد. با آن که مى دانستم شهید شده، اما از شوق شروع نمودم به بوسیدن او بعد از چند دقیقه گفت: سیر شدى مادر؟ گفتم: نه. گفت: خوب بیا کمى با هم حرف بزنیم... از او پرسیدم: آیا چیزى از ما زمینى ها به شما مى رسد؟ با خنده گفت: مرتب، حتى قرآن خواندن شما کلمه به کلمه به ما مى رسد،اما... در آن لحظه خنده از چهره اش رفت. با نگرانى پرسیدم: اما چه؟ گفت: اما دو هفته است چیزى به ما نرسیده... راست مى گفت: مدتى بود او را فراموش کرده بودم... پاسدار اسلام :: مهر 1388 - شماره 334 |