معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 904957
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

این خاطره را حاج آقا ابوترابی در چهارمین همایش قرآنی آزادگان و همسرانشان تعریف کردند :

برادر آزاده ... آمد پیش من و گفت :حاجی ! من هم مثل خیلی از دیگر بچه مسلمان ها ، قرآن و تلاوت آن را دوست دارم و از موقعی که متوجه شدم ، خداوند به من صدایی خوش عطا کرده ، تصمیم گرفتم که یک جوری شکر این نعمت را بجا آورم ، لذا با راهنمایی بزرگترها و معلمان درکلاسهای آموزش قرآن ، روخوانی ، روانخوانی ، تجوید ، صوت ، ترتیل و ترجمه تحت اللفظی شرکت کردم و به قرائت قرآن پرداختم .
با تحسین هایی که می شدم ، توانستم خیلی زود رشد کنم . راستش را بخواهید هر پله ای را که طی می کردم ، خودش مایه ی دل گرمی من بود و باعث شد که هر چه سریعتر مراحل اولیه را پشت سر بگذارم .

در زمان جنگ دست تقدیر من را هم به اسارت در آورد . عراقی ها همان ساعات و روزهای اول – پس از ورود به اردوگاه – اعلام کردند،اگر بفهمیم کسی با صدای بلند دعا و قرآن بخواند ، ما می دانیم و او . عقل محاسبه گر حکم می کرد که احتیاط کنم .

لازمه اش این بود که مواظب باشم تا کسی متوجه نشود که من قاری قرآن هستم – جسته و گریخته کم و بیش آیاتی را از حفظ بودم – می دانستم اگر بچه ها متوجه شوند، رهایم نخواهند کرد ، خصوصاً اینکه عراقی ها حتی یک قرآن هم در دسترس بچه ها نگذاشته بودند . این باعث می شد که هر کس به دنبال یاد گرفتن قر آن – ولو یک آیه – از دیگران باشد.

چند روزی مخفیانه برای خودم زمزمه کردم . اما بالاخره بچه ها فهمیدند و اصرار بر اینکه باید قرآن بخوانی ، صبح زود بود ، گفتم : کدام سرباز نگهبان است ؟
گفتند : فلانی .
از اتفاق او خشن ترین ، خبیث ترین و عقده ای ترین سرباز اردو گاه بود . با کوچک ترین بهانه ای دمار از روزگار بچه ها در می آورد .

دل را زدم به دریا و گفتم : بچه ها ! به این شرط قرآن می خوانم که همه رو به قبله و سر به سجده بنشینید و اگر نگهبان پشت پنجره آمد و داد و فریاد کرد ، کسی توجه نکند .

حرفم تمام نشده بود که همه رو به قبله نشستند – اگر تعریف از خود نباشد – صدای بلندی داشتم و احتیاجی به بلند گو نبود.

با آخرین صدا شروع به تلاوت قرآن کردم . دو دقیقه بعد سروکله نگهبان پیدا شد .
خیلی عجیب بود ، بر خلاف انتظار ، ساکت و آرام در کنار پنجره ایستاد !
من با این منطق که "هرچه بادا باد " به کار خود ادامه دادم . بچه ها حسابی حال پیدا کرده بودند و صدای هق هق گریه بعضی ها به مصداق آیه انما المومنون الذین اذا ذکر الله وجلت قلوبهم .... گوشها را نوازش می داد ،
چند دقیقه ای با همین حال گذشت ، مسوول آسایشگاه از ترس اینکه مبادا سرباز عراقی فکر بدی در سر داشته باشد ، بلند شد و از من خواست تا ساکت شوم .

اما سرباز با اشاره به او فهماند "هیس" .

وقتی تلاوتم پایان پذیرفت ، همگی دیدیم که سرباز سر به دیوار گذاشته و حالت گریه به خود گرفته است . بعد هم به یک نحوی فهماند که چرا زود تمام کردید و راهش را گرفت رفت.

-----------------------------
منبع : بشارت

__________________



دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/26 15:31
X