معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 875801
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

 که به نظرم اومد خیلی برامون بدرد بخوره

از جبهه برایتان بگویم ، جبهه جنت الهی است و من اینجا زیبایی های بهشت را با چشمهایم مشاهده می کنم و با گوشهایم نغمه های دلربای بهشتی را می شنوم . گویی که قیامت در نظرم جلوه گر شده و آن صحنه کبرا را لمس می کنم که در آنجا فقط اعمال نیکمان به دردمان می خورند و تنها خداست که می تواند یاری دهندمان باشد .

عزیزانم !

بنا به تکلیف الهی و انجام فرمان خدا به جبهه رفتم تا به ندای امامم پاسخ مثبت داده باشم تا دین محمد (ص) جاوید ماند و ولایت فقیه که استمرار خط انبیاء و امامان معصوم است در غیاب امام معصوم استوار و پابرجا ماند و قامت رسایش تا ظهور بقیت الله الاعظم از گزند دشمنان محفوظ ماند .

در این جبهه نور ، با کج فکری ها ، ظلمات و انحرافات داخلی بجنگید تا پاسدار بحق حرمت خون شهیدان باشید ! هرگاه در انجام تکالیف و اطاعت از اوامر الهی ، سستی و قصور ورزید ، استحقاق نزدیکی به خدا را از دست خواهید داد و این بزرگترین و تلخ ترین محرومیت هاست که نصیب شما می گردد . تنها عاملی که آرام بخش دلهایتان می شود یاد و ذکر خداست .

سه شنبه 1389/6/30 22:51

 

سلام بر یادگارهای عشق وحماسه

سلام بر لباس های خاکی به خون آغشته

سلام برچفیه های گرد وغبار گرفته

سلام بر پیشانی بندهای یا حسین و یا زهرا

و سلام بر ...

دسته ها : دفاع مقدس
سه شنبه 1389/6/30 22:43

بزرگان٬یک راه را برای ما مشخص کرده اند و آن هم راه تقوا وسنجیدن همه حرف ها و کردارها و رفتارها با نظرات خداست.آیه قرآن:«من یتق الله جعل له مخرجا یرزقه من حیث لا یحتسب» اگر حلال و حرام خدا را رعایت کردیم مطمئن هستیم که دیگر هیچ دو راهی برایمان پیش نمی آید٬مگر اینکه قبلا فلش هدایتش را هم به ما داده باشند.همه سرگردانی ها به گناهان وکاستی های ما ربط دارد.بعضی چیزها راهم نباید خیلی  ربط به خدا وپیغمبر وشهدا بدهیم.علما گفته اند شما فقط فکر حلال وحرام باشید مابقی را خود خدا هرچقدر لازم داشته باشیم وظرفیت داشته باشیم به ما می دهد.روز قیامت هم از حلال وحرام می پرسند نه از چیزهای دیگر.بعضی از افکارمان می تواند مانع رسیدن به خدا باشد.هر وقت این فکرها به سرتان می زند٬وضو بگیرید٬ قرآن بخوانید و «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» بگویید.

فراموش نکنید شهدا همیشه راه میان بر هستند و توسل به اهل بیت دراین مواقع غوغا می کند و لو به اندازه یک سلام به آقا امام حسین(ع)٬ امام زمان(ع)و...

                                                                                                    استاد مرتضی اقا تهرانی

دسته ها : شهدا و جنگ
سه شنبه 1389/6/30 22:35
بسم رب الشهدا و الصدیقین
هر کس می‌ خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند. اگر چه خواند ن داستان را سودی نیست، اگر دل کربلایی نباشد. از باب استعاره نیست اگر عاشورا را قلب تاریخ گفته‌اند. زمان هر سال در محرم تجدید می‌شود و حیات انسان هر بار در سیدالشهدا(ع) حُب حسین(ع) سرّالاسرار شهداست.

 هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنة خون اوست و زمان، انتظار می‌کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه... خون شهید جاذبة خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را به آن سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد... سر مبارک امام عشق بر بالای نی، رمزی است بین خدا و عشاق... یعنی این است بهای دیدار... .
* * * شهید سید مرتضی آوینی * * *
برادر محترم توجه داشت باش
خوندن مطالب این وبلاگ یه بهایی داره
بهاش چیه ؟
هــــــــــــــــــــــــــــــــا
بهاش اینه
اول یه صلوات مشتی
برای شادی دل آقامون امام زمان بفرستی
بعد یه صلوات دیگه برای شادی ارواح پاک شهدا
 سومی رو هم اگر افتخار دادی برای خودم و خودت بفرست



بابا ای ولــّــا دمت گرم ، من خودم می دونستم ، تو اصلاً کارت خیلی درسته

- میگم اصلا هر جایی اسم و یاد شهید باشه یه برکت خاصی پیدا می کنه ، برای همین امروز می خوام یه شهید معرفی کنم ، شهید حاج احمد امینی ، یه خاطره از این شهید که برادرش روایت می کنه توی ذهنم هست که بد نیست براتون تعریف کنم.


برادرش روایت می کنه :

برای چندمین بار منطقه را مورد بازدید قرار داد کارش این بود: آشنایی کامل با محور و بررسی اوضاع و احوال دشمن .آن شب هم با جدیت آخرین دیدار را از محور عملیات انجام داد .همه چیز مهیا شده بود برای انجام عملیات . نگران حالش بودم حدود ساعت 3 بعد از نصف شب بود که از منطقه برگشت.با آمدن او بیدار شدم ، اما مزاحمش نشدم ، با خودم گفتم : او باید استراحت کند تا آمادگی کامل برای عملیات فردا شب داشته باشد . پس نباید مزاحم او بشوم .
آرام و بدون سرو صدا ، لباس های غواصی را از تن بیرون آورد . چهره اش در آن تاریکی دیدنی تر شده بود . می‌درخشید هوا سرد بود .آهسته از گوشه‌ی سنگر پتویی برداشت ، دورش پیچید خیالم راحت شد که از خط بر‌گشته و حالا هم می‌خواهد
بخوابد.چشمانم را روی هم قرار دادم اما لحظاتی نگذشته بود که صدای ( العفو العفو ) او مرا به خود آورد پتویی دورش پیچیده بود
و نماز شب می خواند ..... با آن همه خستگی . . .  .  .


حاج قاسم سلیمانی میگه : با کلام خودبچه ها را در جبهه نوازش روحی می داد . او برای این که بچه ها احساس تنهایی و غربت نکنند  به سنگرها و چادرها سرکشی می‌کرد . به گونه‌ای برنامه ریزی کرده بود که هر وعده در یک جمع هشت تا ده نفری حاضر شود و همراه آنها غذا بخورد.
با تک تک آنها می‌نشست و صحبت می‌کرد و حرف‌های شان را می‌شنید . آن روز وقتی احساس کرد که تمرینات سختی به آنها داده است ، زودتر از روزهای قبل به سراغ جمع شان رفت و در حالی که با کلام خود آنها را نوازش روحی می‌داد وقتی کنار هر یک از بسیجی ها می‌نشست می پرسید : چطوری عزیزم ناراحت که نیستی ؟
و وقتی با لبخند او روبرو می‌شد ادامه می‌داد : از دست من که ناراحت نیستی ؟ و جواب همه منفی بود و او حرفش را این گونه کامل می‌کرد . اگر شما را اذیت می کنم مرا ببخشید  مجبوریم که این آموزش ها را بگذرانیم.
هنوز روح لطیف و طنین کلمات او بر روح و جانمان احاطه دارد ، چه گوش نواز است شنیدن چندین و چند مرتبه‌ی سخنان حاج احمد ، آیا می‌شود . . .  .   .

 


 
آره دایی شهدا اینطور بودند

حالا اگر یه نگاه به پشت سرمون بندازیم تازه می فهمیم که

چقدرعقبیم

اما نا امید نشو جوان آخه ما هم می تونیم

 

دسته ها : خاطرات
سه شنبه 1389/6/30 22:30

آفتاب یک ریز ، دنبالم می کرد و باد گرم صورتم را سیلی می زد . تنوره ی گرما بود و خاکی که بر می خاست و تمام تن جاده را عقب سرم ، بر می داشت . یاماهای محسن را گاز می دادم و بی این که بخواهم برسم . گازمی دادم . گاز می دادم ، چرا ؟ مگر کسی هم بود به غیراز من ، که با چیزی که می دانست و کاش نمی دانست ، برود سراغ رحمت آقای سلامی ؟
دنبالم انگار گذاشته بودند . از قلعه نو که محسن موتورش را داد ، تا سواد عشق آباد ، هزار بار ، دهانم را باز کرده ام . مثل دیوانه ها و گذاشته ام هُرم نامرد گرما ، برد ته حلقم و بغض ِ از خودش نامردترم را بسوزاند . مَنِ خر چرا ملاقات را رد کردم ؟تابلوی سبزش را دیده بودمو دو دل ، گاز را ول کرده بودم و با همان دو دلی ، گاوداری جمال و دکه ی منصور و گله ی باب احمد و موتور آب حسینی را گذاشته بودم . حالا با همان دودلی ، رسیده ام به تابلوی سبز دیگری که رویش نوشته عشق آباد . نه ! باید برگردم ملاقات . اول به سید رسول بگویم و بعد بیام عشق آباد و رحمت آقای سلامی را پیدا کنم . چه آفتاب بی رحمی است . انگار از زمین دود بلند می شود .
یک سبزه قبای تنها از روی تیرک چوبی کنار جاده نگاهم می کند . بگذار نگاهم کند . حتما پشت سرم ، یا فرو می رود توی خاک بر آمده از جاده یا اگر حالش را داشته باشد توی این گرما ، بال می زند تا تیک بدی با هوش تر از این حرف هاست . بلند شد ! حالا بالای سرم است. او هم تن جاده را بال می زند به سمت ملاقات . کاش سبز قبا بودم . چه این جا ، چه بالای نهر خین ، چه روی خورشیدی های وسط میدان مین . چه بالای سر نعش عباس که شده بود طعمه و من و عون علی نعش غریبش را از لای بته ها دو روز و دو شب تمام ، نگاه می کردیم . من که پیشانی ام یا سینه ام ، سوراخ شود ، نمی گذاشت به عباس می زد . بعد از ظهر روز دوم ، بعد از چند بار ، جلو و عقب کشیدن ، یقین کردم عباس طعمه شده . راهی نداشتیم ، عون علی اما چشم بر نمی داشت . با نعش عباس ، توی بعد از ظهر لعنتی ، یک ریز حرف می زد و ضجه می زد .

سبز قبا دست از جاده بر نمی دارد . نه مثل این که خسته شد، پرنده ی تنها ! سواد ملاقات را می بینم . سبز قبا هم ، نشست روی سقف موتور آب حسینی . هی ! هی ! سبز قبا ! ببین گریه ام را در آوردی . اشکم را باد گرم ، از چشمم می دزد و پرتش می کند توی گرد و خاک پشت سرم. سرعتم را کم می کنم و موتور را از زیر درخت عرعر کنار آب خاموش می کنم. کفری شدم. پشت آن بوته ، یقه ی عون علی را گرفتم .
-" نه مگه تو رفیقمی ! نه مگه اون رفیقمه ! دلا مصب بیا بریم برسیم به بچه ها ! به جدت قسم ، عباس عم راضی نیست . اگه می شد که حرفی نبود . عهد کردیم ، درست ! چشاتو واکن! نصفش سوخته . زنده بودیه چیزی ."
-" دست علی دادیم . نامردم بذارمش این جا ."
-" علی جان ! منم دادم . پس من نامردم که می گم بریم ؟ دست علی دادیم برای چی ؟ که هر کی زخمی شد اون دو تا ولش نکنن . فکر می کنی زنده است ؟ چشاتو واکن الاغ . نفهمیدی طعمه اش کردن ؟ من که موندم با تو . نموندم ؟ خودم نگفتم باید ببریمش ؟ حالا خودم می گه به صلاح نیست تا حالا هم شانس اوردیم ... "
عون علی به هق هق افتاد . یقه اش را ول کردم . از بازویش گرفتم . همان طور سینه خیز کشیدمش دنبال خودم . رسیدیم پشت تل خاکی و نیم خیز شدیم .خودمان را انداختیم توی یک کانال کم عرض که مایل می شد به طرف غرب . باید تا نیمه های کانال می رفتیم تا برسیم به خاک ریز اول . جنازه سطح کانال را پر کرده بود . مجبور بودیم چهار دست و پا روی جنازه ها جلو برویم . گاهی صورتم می چسبید به دهان متلاشی شده یک جسد . گاهی هم کف دستم می رفت پایین . به تندی از لای کتف و پهلوی جنازه ها می کشیدمش بیرون .
موتور آب حسینی خاموش است . سبز قبا سرش را کج کرده و زل زده است به من . هندل می زنم و موتور را روشن می کنم . سبز قبا ترس زده ، پر می کشد و پشت موتور آب حسینی گم می شود .
این باز گاز می دهم می دانم که چرا . مصمم شده ام اول بروم سراغ سید رسول . سبز قبا انگار از دودلی درم می آورد . سید رسول خوش صحبت است و شانی دارد . پیرمرد را بر می دارم می برمش عشق آباد.
کگله ی بابا احمد پیدا نیست . دکه ی منصور را رد می کنم و می رسم به گاوداری جمال . سبز قبا نشسته است روی سر گاوداری . نزدیکش که می شوم شیرجه می زند پشت در آهنی و زنگ زده ی گاوداری . کج می کنم طرف ملاقات . خانه ی سید رسول اول ملاقات است . در که می زنم بیرون می آید . عجیب است توی این گرما نخوابیده است. انگار دارد به جغد شوم نگاه می کند . سرم پایین است و دسته ی موتور را سفت گرفته ام . نگاه می کنم به انگشت های کلفتش که تند تند دانه های تسبیح را بع هم رد می کنند.
-" چی شده ؟"
نمی دانم چرا قار قار موتور را خفه نمی کنم . نمی دانم چرا از موتور پایین نمی آیم . حتما پیرمرد با این سر و وضعی که من دارم ، دلش پایین ریخته و یاد عون علی افتاده . پس چرا نمی پرسد عون علی کجاست ؟
نمی دانم چه بگویم . از دهنم می پرد :
-" پسر رحمت آقا شهید شده ."
جرا ت می کنم سرم را بالا ببرم و صورتش را ببینم .
یک لحضه صورتش باز می شود . حتم دارم توی دلش قرار گرفته . اما باز درهم می شود و دانه های تسبیح را تند تر عوض می کند .
-" کدوم رحمت آقا ؟"
-" رحمت آقای سلامی "
-" کدوماشون ؟ عباس یا قاسم ؟"
-" مگه قاسم هم اومد ؟"
-" آره اومد بعد از شما ... پس خبر عباس اوردی !"
می گذاردم جلوی در و می رود . رفته نرفته شرش را از در بیرون می دهد .
-" موتور تو خاموش کن . اومدم . "
می روم زیر سایه درخت ها و موتور را خاموش می کنم .

گفتم :
" پس چرا وایسادی ؟"
هوا تاریک شده بود . شب پنجم صفر بود . عون علی نیمه های کانال سرش را برده طرف آسمان و زل زده بالا و جم نمی خورد .
رد نگاهش را گرفتم . یک تکه ابر سرگردان درست می رفت طرف هلال کم رمق ماه . فکرش را خواندم . گفتم :
-" بیا بریم عون علی . معلوم نیست که این حتما بره رو ماه . تازه این راهو دوباره بخوایم برگردیم نیم ساعت می کشه . حتما از ماه رد می شه و می ره . "
عون علی انگار چیزی نمی شنید . برگشت و همان طور چهار دست و پا مرا کنار زد . محکم خورد م به دیواره کانال . دیگر حرفی برای گفتن نبود . خفه شدم . من هم برگشتم دنبالش رفتم به طرف نعش عباس . خدا خدا می کردم دوباره هوس نکند منور بزن . من هم توی دلم محکم شد . فکر عون علی داشت جواب می داد . به بوته ها که رسیدیم ، ابر روی ماه را پوشاند . فقط از دورها رد تیر رسام دیده می شد. ستاره ها کم جان تر از آن بودند که ما را نشان دهند . خوش حال شدم . یک ذفعه عون علی سرش را برگرداند و خیلی جدی و محکم گفت :
-" هیمن جا می مونی . می یارمش پشت بوته ها بعد با هم می بریمش .. "
حتما حرف هایی را که باید به رحمت آقا می گفت ، برای خودش مرور می کرد . پیرمرد سنجیده گویی بود . خیالم ازاین بابت راحت شده بود . کسی را می بردم پیش رحمت آقا که سید ده ملاقات بود . گاهی هم حاج آقای ده نبود ، شب های محرم ، سید رسول پای منبر مقتل خوانی می کرد . ترک موتور هنوز تسبیح را با دو دستش گرفتهو بی خیال از بالا و پاین شدن موتور ، ذکر می گفت . آفتاب وسط آسمان را ول کرده بود . اما هنوز گرما تنوره می کشید . نمی دانم چرا چیزی نمی پرسید و حرفی نمی زد ؟ توی ذهنم می خواستم حرف های سید رسول را حدس بزنم . حرف هایی را که قبل از گفتن خبر به دهنش می نشست و به گوش رحمت آقا می رسید. گفته بودند سید رسول مکتب دیده است . از مقتل خواندنش معلوم بود . رسیدیم به عشق آباد که پیرمرد زد پشتم :
-" نگه دار . رحمت آقا تو رو با من نبینه بهتره . این جا باش ! بر می گردم ."
موتور را خاموش کردم و زل زدم به پیاده رفتن سید رسول . پسرش هم مرا گذاشته بود و رفته بود پیش عباس .
چیزی نمی توانستم بگویم .عدن علی ، سینه خیز خودش را رساند به عباس سیاهی نعش عباس را تشخیص داد . حس کردم کمی جا به جا شده . چیزی ریخت توی مخم و دلم هری ریخت پایین . مانده بودم داد بزنم که عون علی ، عباس را از زمین کند . صدای ریزش چاشنی توی جمجمه ام پیچید . چیزی از زیر نعش عباس منفجر شد و عباس و عون علی را به هم پیچید . تکه پاره های عباس و عون علی ریخت روی صورتم و یک آن ، انگار همه جا را مثل روز روشن کرد . هوا پر شد از منور و آن یک تکه جا رفت زیر آتش . خون و باروت و خاک پیچید توی حلقم . سرم را فرو کردم توی بوته ها و خار رفت توی گوشت صورتم .
سید رسول زد پشتم .
-" روشن کن بریم "

بی هیچ حرفی گاز دادم طرف ملاقات . شاید باد اشک هایم را می پاشید توی صورت پیرمرد . حالم که جا آمد سربردم عقب و گفتم :
-" ها ؟ چی گفتی سید ؟"
سید رسول دهنش را برد پشت گوشم و با حالت غم زده ای گفت :
-" هیچی ! فق گفتم خوشا به سعادتت ."
خودش همه چیز را فهمید .
" آروم برون . از رفیقت نگفتی ! عون علی من چطوره ؟"
گله ی بابا احمد ریخته بود وسط جاده .گاز را ول کردم . بغض ریخت ته حلقم . موتور را خاموش کردم تا گله رد شود . سید رسول انگار که به سکوتم مشکوک شده باشد ، شانه ام را تکان داد و بلند گفت :
-" هوی ! با توام ."
-اصلا سرم را بر نگردانم . گله رفته بود و ما بی حرکت توی گله و غبار جا مانده از گله ، وسط جاده همان طور ایستاده بودیم . حرف خود سید رسول از لای سفتی و سختی بغضم رد کردم و بی این که سرم را به طرفش برگردانم . فقط گفتم :
-" خوشا به سعادتت "
این را گفتم و هندل زدن و گاز دادم . پیرمرد سرش را چسبانده بود پشتم و ریز ریز تکان می خورد . دیدم سبز قبا نشسته است روی همان تیرکی که اول دیدمش . پر کشید از بالای سر ما و رفت طرف ملاقات . ای کاش سبز قبا بودم .


درباره نویسنده:متولد 1357، ورامین
فارغ التحصیل کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی
-انتشار مجموعه غزل " از واژه تهی " انتشارات واج ، 1382
انتشار مجموعه اشعار سپید " طعم خوش واژه ها و یادداشت های بی اهمیت یک شاعر شهر نشین " انتشارات واج ، سال 1358
تقدیر در دومین جایزه ادبی یوسف ، به خاطر داستان "پلاک 8"، 1368


منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)

سه شنبه 1389/6/30 22:28

مامان از توی آشپزخانه می دود بیرون ! چادر سرمه ای گل سفیدش را می اندازد روی سرش . بابا هانیه را بغل می کند. رادیو مشکی اش را از کنار روزنامه ها بر می دارد . من از خوش حالی دست هایم را به هم می زنم و می پرم بالا . جامدادی قرمز رنگم را از پشت کمد بر می دارم . می دوم سمت در . از روی جا مدادی گچ ها را لمس می کنم . از روی اندازه ها ی شان می توانم حدس بزنم کدام سفید است و کدام قرمز . رادیو آژیر قرمز می کشد . کنار در که می رسیم . برق قطع می شود . ناخنم را می کشم روی برآمدگی های شیشه ی در و می گویم :
-"مامان دمپایی هام ؟"
مامان می زند روی دستم و می گوید :
-" نکن این طوری "
مچ پایم را می گیرد و پاهایم را فرو می کند توی دمپایی ها . چراغ قوه را به همان کجی که بابا گرفته ، توی دستم می گیرم . آرام به بابا می گویم :
-" می خواییم بریم خونه ی من ؟"
توی تاریکی صورتش را نمی بینم . از زیر شاخه ها ی آویزان درخت خرمالو رد می شویم . مامان خودش را به دیوار می چسباند و از پله ها پایین می رود . به بابا می گویم:
-" برو من چراغ می گیرم ."
بابا دستم را می گیرد و هلم می دهد به سمت پله ها .
-" زود باش ! صابخونه اول ."
مامان می گوید :
-"مجتبی مواظب کمرت باش "
هر موقع بابا می خواد از این پله ی بلند بیاید پایین و از در کوچک خانه ام بیاید تو ، مامان همین را می گوید . تا حالا شصت بار کمر بابا خورده به چارچوب آهنی بالای در . من هم اگر مواظب نباشم ، سرم می خرود به چارچوب آهنی .یک پله قبل از در است و دو تا بعد از در . پله ها هر کدم به اندازه ی یک موازییک ، بلندی دارند و پهنا . بابا می گوید که عجله ای شد . به اندازه ی بر یک موازییک ، بلند دارند و پهنا . بابا می گوید که عجله ای شد . همان موزاییک ها را که داشتیم کار گذاشتیم . خانه ام دراز است و گود . بابا هم با قد بلندش می تواند بایستد . نفس عمیقی می کشم و می گویم :
-" به ! من این بورو خیلی دوست دارم ."
به بوی نم و ترشی ، بوی به هم اضافه شده . مامان ترشی ها و به ها را گذاشته روی طاقچه دیوار سمت چپ خانه ام . من هم به ها را از بزرگ به کوچک چیده ام . رادیو هنوز آژیر قرمز می کشد . مامان می نشیند روی همان پتوی خاکستری که من رویش مشق می نویسم و مامان باز می کنم .می گویم :
-" مامان این طرف مال مهموناس ."
مامان به بابا می گوید :
-" رادیو را کم کن ."
بعد هانیه را از بغل بابا می گیرد . می چسباند به سینه اش و دست می کند لای موهایش توی آن تاریکی . و همان جا می نشیند . من هم خودم را می چسبانم به بابا و سرم را می برم کنار گردنش . ریش های تیزش توی لپم فرو می رود .دستش را می زند پشت کمرم و می گوید :
-" چه دختر گلی دارم ."
زیر چشمی به هانیه نگاه می کنم . چشم هایش بسته است و نق می زند . دست راست مامان را گرفته . موقع ظهر همیشه بازی راست مامان مال اوست و بازوی چپ مال من . شب ها هم سرش را می گذارد روی بازوی راست مامان تا خوابش ببرد . بابا می گوید:
-" عادت می کنه "
مامان جواب می دهد :
-" تازه از شیر گرفتمش . خوب می شه . "
من نمی توانم مثل او همه اش توی بغل بابا باشم . می روم روی پله های دوم دست می کشم روی سفیدی سقف . می گویم :
-" بابا ! این ها مثل گچ سفیدن . اما نمی شه باهاشون بنویسی !"
مامان می گوید :
-" مجتبی این بچه را بیار پایین ."
بابا بغلم می کند و می گذاردم پایین . انگشت می کشم روی سفیدی های دیوار و می گوید :
-" اینا شوره اس . این جا رطوبتش زیاده."
می گویم :
-گ من بوش رو می فهمم ."
و مثل هانیه ، لب و دماغم را جمع می کنم وچند بار پشت سر هم نفس می کشم . می روم ته خانه ام . با گچ سفید زیر عدد پنج می نویسم شش . می گویم :
- " من بوش رو می فهمم ."
و مثل هانیه ، لب و دماغم را جمع می کنم و چند بار تند و پشت سرهم نفس می کشم . می روم ته خانه ام . با گچ سفید زیر عدد پنج می نویسم شش . می گویم :
- " الان شش روزه مدرسه نرفتم ."
گچ ها را به بابا نشان می دهم و می گویم :
-" ببین بابا ! فقط همین مونده ."
بابا هنوز ایستاده . یک به از روی طاقچه بر می دارد و می گوید :
-" می خرم بابا ، فقط همین مونده ."
بابا هنوز ایستاده . یک به از روی طاقچه بر می دارد و می گوید :
-"می خرم بابا ، فردا می خرم ."
انگشت هایم را نشانش می دهم و می گویم :
-" سفید نمی خوام . چهار تا قرمز با زرد با آبی . "
بابا همین طور کرک های روی به را پاک می کند می گوید :
-" باشه چهار تا قرمز ."
سقف رنگ دیوارهاست و دیوار ها را رنگ کف ، و همه خاکستر ی تیره . بابا می گوید .
-" این ها همه سیمانه محکمه . حتی اگه بمب هم بزنن خراب نمی شه .گ
روی دیوار ته خانه ام ، با گچ ، یک چهار گوش کشیده ام . شد اندازه ی تخت سیاه توی تلویزیون . می گویم :
-" بابا امروز معلم تو تلویزیون میم را یاد داد ."
لب هایم را به هم می چسبانم و صدای م را در می آورد مامان می گوید :
-"آخه حالا . موقع درس خوندنه ؟"
نور چراغ قوه را صاف می گیرد روی تخته سیاه من . با قرمز می نویسم :
-" م"
بابا می گوید :
-" م مثل چی ؟"

و یک گاز بزرگ به به می زند .
می دوم و می گویم :
-" بابا من ! من ! "
همین طور که به توی دهان بابا است یک گاز می زنم آن طرفش . آب شیرین و گسش را قورت می دهم . بابا به مامان نگاه می کند که یعنی نوبت توست .مامان بی حوصله می گوید:
-" چه می دونم "
نگاه می کند و دور و برش ، به صندوق چوبی کنارش . لب هایش را جمع تر می کند و می گوید :
-"موش !"
بابا هنوز دارد به اش را می جود . سرش را مثل ببعی تکان می دهد و می گوید:
" مع !"
همه می زنیم زیر خنده . نوبت من است . می روم طرف تخته سیاه و مثل معلم ها می گویم :
-" بمب "
مامان اخم می کند . لبش را گاز می گیرد و به بابانگاه می کند . بابا دستش را روی شانه ی مامان می گذارد . به را می گیرد جلو دهانش تا او هم گاز بزند . می گوید :
-" صدا کشی هم کن ببینم . "
-" ب ب وو م م ب "
با قرمز تا آخر خط می نویسم .
بابا رادیو را از جیب کتش در می آورد . هانیه بیدار شده . به زنبیل اسباب بازی هایم که گوشه ی دیوار است اشاره می کند می گوید :
-" اده ، اده "
سر عروسکم پیداست . می گویم :
-" مامان اسباب بازی می خواد . "
مامان می گوید :
" فقط عروسک تو به اش بده . بقیه اش رو نیار . همه اش رو می ریزه این وسط ."
لپ های قرمز عروسکن را بوس می کنم و می دهمش دست هانیه . بابا رادیو را بلندتر می کند و می گوید :
-تموم شد .
دست پاچه می شوم . با نق ، انگار که بابا بتواند کاری بکند . می گویم :
-" سفید شد ؟"
مامان می گوید :
-" خدا رو شکر جایی را نزدن."
بابا رادیو را خاموش می کند .
صدایش را کم تر می کند و دوباره می گذارد توی جیبش . هانیه عروسک را نگاه می کند و می خندد . مامان بلند می شود . هانیه را می دهد دست بابا . موهایش را کنار می زند . چادرش را باز می کند و می تکاند . بابا توی راه پله است . نور چراغ قوه راانداخته رو به بیرون . نور کم شده . بغض می کنم . گچ سفید را می اندازم زیمن . با کف روی زمین را می گردم . یک دفع چراغ روشن می شود. بابا چراغ قوه را خاموش می کند . می گوید :
-" بیا دیگه ! سفید شد ."
گچ را زیر پایم حس می کنم . فشارش می دهدو و له اش می کنم.


درباره نویسنده: متواد 1360، اصفهان
فارغ التحصیل کارشناسی مدیریت دولتی از دانشگاه پیام نور، وزوان





منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)

سه شنبه 1389/6/30 22:27

مشت ها را گره کرده بود و خار و خاشاک بیابا ن را از زیر پوتین هایش له می کرد. با هر قدم ، ملخ ها را به هوا می پراند . چشم از زمین بر نمی داشت . دیگر با شنیدن سوت خمپاره ، سر نمی دزدید. به خاکریز نزدیک می شد . صدای بولدوزرها ، پس زمینه صدای شلیک گاه و بی گا ه گلوله توپ و تفنگ بود . باد گرد و خاک را بالای خاکریز می چرخاند و به صورتش می کوفت . در آن هیاهو کسی داد زد :
-" نزنید ، نزنید! خودی یه ... بخواب رو زمین دیوونه ... سینه خیز بیا !.. "
گوشش چیزی نمی شنید . همان طور لگد کوبان پیش می رفت . از خاکریز بالا رفت و خود را سراشیبی آن رها کرد. به پشت افتاد . چشمش به آسمان بود. نفس نغس می زد . عرق از پیشانی اش شره کرد. زبان خشکش را روی لب های سفیدش چرخاند . چند نفر دورش جمع شدند . کسی که دوربین به گردن آویخته بود ، تکانش داد و گفت :
-" اگه می خوایخوتو بکشی ، کارای دیکه هم می تونی بکنی ... با توام .. اسمت چیه ... اون رو چی کار می کردی؟ مال کدوم گردانی ؟ "
سربازی گفت :
-نکنه عراقیه ، لباسای ما رو پوشیده . حرف بزن ببینم .
جوان مستقیم به چشم های سرباز نگا ه کرد و محکم گفت :
-" ایرانی ام "
دستی به گردنش کشید . پلاکش را نشان داد و گفت :
-" می خواستم فرار کنم . نتونستم ."
و با خود زمزمه کرد :
- " فرار می کنم ، هر طور شده ."
نگاهش را به مسوول واحد تبلیغات افتاد که جلوی چادر نشسته بود . پیشانی بند سرخش از دور نمایان بود . روی میز کوچکی ، ضبط صوتی سرود جنگی می خواند . و بلند گویی پخش می کرد . دو نفر با مسوول صحبت می کردند . یکی دوربین بزرگی به دوش داشت و دیگری میکروفونی در دست . تعدادی سرباز دور آنها جمع شده بودند .فیلم بردار ، دوربین را روی دوش اش ثابت کرد . تعداد سرباز ها که بیش تر شد ، همه آرام دست به سینه زدند و با سرود هم نوا شدند :
-" رفیقی باش ! ولی هر چی هم که بگی ، باز گردان جامون امن تره . تنها ، تو این کوه ها ، عراق نکشنت ها ، گر گ ها می خورنت . از خر شیطون بیا پایین . ببین اونا رو .. چه حالی می کنن با آهنگران "
-" دیگه نمی تونم . تحملم تموم شده . منو چه به جنگ ؟ پیشکش اونایی که عاشق شن . اصلا من یکی باشم یا نباشم چه فرقی به حال بقیه می کنه ؟ منو آدم کشی ؟ من مرده ببینم هفت شبانه روز خوابم نمی بره . پریروز که اومدیم ، یه ده سر راهمون بود . می رم همون جا لباسامو عوض می کنم و فلنگ رو می بندم . اسلحه هم نمی برم برام درد سر بشه . همین چاقو بسه .
-" آهان به همین راحتی ! من که دیگه نمی دونم چی بگم ! ادم باید خودش عاقل باشه .
-" واقعا آدم باید خودش عاقل باشه !"
به ده که رسید ، سپیده سر زده بود . چند ساعت پیاده روی در ظلمات کوهستان ، با ترس و دل شوره ، امانش را بریده بود . با هر صدا قلبش به تپش می افتاد . صدای باد و زوزه ی گرگ ، به هم می آمیخت و تنش را می لرزاند . دو بار روشنایی منور ، میخ کوبش کرده بود . نمی دانست از خودی است یا دشمن . فقط می دانست قرار است عملیات شود . پشت صخره ای پنهان شد و ده را زیر نظر گرفت . ساعتی بعد از طلوع آفتاب ، آرام و بی صد ا وارد ده شد . در آن مدتی که ده را زیر نظر داشت ، رفت و امدی ندیده بود . از آب جوی کنارده کمی نوشید و دست و صورتش را شست .
مشتی پونه از کنار جوی چید و در دهان گذاشت . زیر سایه درختان سپیدار ایستاد . بوی علف آفتاب خورده را با پونه ها پایین فرستاد . صدایی نبود جز جیر جیرکی که دورتر می خواند و یکی نزدیک تر جواب می داد و صدای آب . چاقو را از غلاف درآورد . خودش را به دیواره های کاه گلی چسباند و آرام آرام جلو رفت . در خانه ها باز بود و باد گاهی یکی از آن ها را به ق‍ژ قژ می انداخت . به حیاط خانه ها سرک کشید . خبری نبود . صدایی شنید . صدای ضجه ی بچه ای ... شاید جیغ گربه ای ... گوش ایستاد . چند خانه آن طرف تر . تندتر اما با احتیاط قدم بر می داشت . صدا نزدیک تر بود . درست پشت دیوار .قلبش چنان به سینه می کوفت که نفسش بند آمد. داخل حیاط را دید زد . دخترکی را روی ایوان کوتاه و کاه گلی نشسته دید . زنی جلوی پای دخترک دراز کشیده بود . بچه ای چند ماه روی سینه زن افتاده و شیر می خورد . یاالله گفت .زن نجبید . دخترک ازجا پرید . دوباره یا الله گفت . دخترک بین آمدن و نیامدن چند قدم کوتاه برداشت . جوان از پشت در بیرون آمد . دخترک تا هیبت سرباز را دید برگشت . بچه را بغل زد و به اتاق دوید . صدای جیغ بچه می آمد .
چاقو را غلاف کرد . جلوتر رفت . زن تکان نخورد . مور مورش شد. بالای سر زن رسید . چشمانش خیره به آسمان بود و دهانش باز . ردی از خون از گوشه دهانش به زمین وصل بود . رد دیگری از سوراخ شقیقه اش به موهای مشکی اش راه پیدا کرده بود . سرخی خون روی زمین ، از مگس به سیاهی می زد . هنوز پنجه اش چماقی را می فشرد. دکمه ی لباسش باز بود و سینه اش بیرون . خط قرمزی دور گردنش به خون افتاده بود. پنجه های برهنه ی پایش در سیاهی شلوار ، سفید تر از سفید می نمود .
جوان ، دامن چین دار و بلند جنازه را روی بالاتنه انداخت و به اتاق رقت . چشمش به تاریکی عادت کرد . دخترک بچه به بغل کنار پشته ی رخت خواب ها کز کرده بود . جلو رفت و دستی به موهای ژولیده اش کشید . :
-" نترس ، نترس ، ! من آدم بدی نیستم ! چی شده خانم کوچولو ؟
دخترک گریه می کرد . لهجه دار گفت : عراقیا ننه ام رو کشتن ... "
جوان سر دخترک را به سینه گرفت .
-" دیگه نترس من اینجام . شما چراتنهایید ؟ هیچ کس تو ده نیست ؟ بابات کجاست ؟ "
دخترک خودش را به او چسباند .
-" همه فرار کردن . ننه ام گفت ما باید وایسیم تا آقام گوسفند مونو از چرا بیاره بعد بریم . اما آقام نیومد .
بغض لب های دخترک را لرزاند و ساکتش کرد . بچه که حضور جوان آرامش کرده بود چهار دست و پا دور اتاق می چرخید و گه گاهی دست به دیوار می گرفت و بلند می شد . چند قدمی که راه می رفت ، پاچه ی بلند شلوارش ، زیر پا گیر می کرد و زمینش می انداخت . علی کودکانه ای می گفت و دوباره بلند می شد .
جوان دخترک را بغل کرد و روی زانو نشاند . بغضش را فرو خورد . اشکش فرو ریخت .
-" نترس دختر خوب "
دخترک با صدایی که بغض نازکش کرده بود گفت :
"صبح دو تا عراقی اومدن این جا . ننه ام با چماق زد سر یکی شون اون یکی هم ننه رو کشت و بعد هم گردن بند شو کشید و برد . "
دخترک ساکت شد. موهای کلکش را خاراند و بینی اش را با پشت دست پاک کرد . جوان پرسید:
" با شما کاری نداشتین ؟"
دخنرک چشمانش دراند و لرزان گفت :
-" میخواست من و داداشی هم بکشه ، اما نکشت . داداشی که نمی دونه ننه مرده . می ره شیر می خوره. ننه ی آدم که بمیره ، باز شیر داره ؟"
بر آمدگی روی گردن جوان بالا و پایین شد . آرام گفت :
- " نه دختر خوب . دیگه شیر نداره . تو چند سال ته ؟"
- " هشت سال "
-" خب ، خیلی بزرگ شدی . دیگه همه چی رو می فهمی . می دونی هر که بمیره باید چی کارش کنی ؟گ
دختر به چشم های جوان زل زد و سر تکان داد .
-" آفرین ! پس تا وقتی من کارم تموم نشه از اتاق بیرون نیایید . "
به طویله رفت . الاغ کله ای تکان داد و سم به زیمن کوبید . بیل را گوشه طویله دید . بیرون آمد و قبری کند . برای آخرین بار چشمان نگران و منتظر زن را از نظر گذارند .کارش تمام شد . عرقش را با سر آستشن خشک کرد . دست دخترک را گرفت . بچه را زیر بغل زد و بیرون آمد . نگاه دخترک ، حیاط را کاوید و جایی ثابت ماند . با چشمان پر آب با بر آمدگی جلوی طویله وداع کرد . جوان، هر دو را روی الاغ نشاند و به راه افتاد . دخترک نگران پرسید :
-" پس آقام ؟"
جوان نگاهش کردو گفت :
-" هر وقت بیاد بینه شما نیستین . می اد دنبالتون . من هم شما رو می سپرم به هم دهی هاتون . بعد هم می رم.
سر چرخاند و به تپه هایی که از پشت شان آمده بود خیره ماند .


درباره نویسنده: متولد 1354، کرج
فارغ التحصیل کارشناسی مترجمی زبان انگلیسی از دانشگاه پیام نور تهران
ترجمه کتاب در جستجوی داماد نشر ارم گستر ، 1383
رتبه سوم تولیدات استانی حوزه هنری به خاطر داستان " انتظار" 1387


منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)

سه شنبه 1389/6/30 22:26

نیروهایی بودند که برای حفظ تندرستی و نشاط و شادابی، با نذر و نیاز و صدقه خود را بیمه می کردند. عده ای نذر می کردند مدتی، هر روز صبح شنا روی دستشان بروند، یا صد مرتبه بنشینند وبلند شوند، یا به مرخصی شهری و محلی که می رفتند، نذر می کردند به واسطه ی دوری ازمنطقه گناه و مکروهی از آن ها سر نزند وازنظرجسمی و روحی سالم بمانند تا این سلامتی را دوباره خرج عملیات و سرکوبی دشمن کنند و به پای دوست بریزند. برای این منظور، با قرائت آیةالکرسی ازخدا کمک می گرفتند در این محافظت و مراقبت. البته تلاوت آیةالکرسی برای حفظ سلامتی جسمی اختصاص به غیر خط و منطقه هم داشت.

دسته ها : دفاع مقدس
سه شنبه 1389/6/30 22:25

اولین اطلاعیه ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران در روزهای قبل از سی و یکم شهریور ماه سال 1359 منتشر گردید.
این اطلاعیه به منظور آگاهی از حملات و درگیری‌هایی که در چند روزه قبل از این تاریخ رخ داده صادر شده است.

منبع: کتاب اولین ‌های دفاع مقدس   -  صفحه: 94

دسته ها : دفاع مقدس
سه شنبه 1389/6/30 22:15

روابط عمومی ستاد مرکزی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی طی اطلاعیه‌ای که مورخ 8/7/1359 در روزنامه کیهان به نقل از خبرگزاری پارس منتشر کرد بدینوسیله موضع سپاه را که اطاعت و پیروی از رهبر کبیر انقلاب و حضور قاطع در جنگ برای گسترش اسلام و برافراشتن پرچم توحید بر فراز کشورهای جهان و رهایی ملت عراق از چنگال صدام یزید بود به جهانیان اعلام کرد.

منبع: کتاب اولین ‌های دفاع مقدس   -  صفحه: 95

دسته ها : دفاع مقدس
سه شنبه 1389/6/30 22:14

اولین اطلاعیه ستاد فرماندهی کل قوا در دعوت عمومی به پیوستن به رزمندگان اسلام در جبهه‌های حق علیه باطل در تاریخ هجدهم تیرماه سال 1367 منتشر شد.این اطلاعیه با توجه به هجوم گسترده دشمن به سراسر جبهه‌های جنوب و غرب کشور صادر شد.

منبع: کتاب اولین ‌های دفاع مقدس   -  صفحه: 83

دسته ها : دفاع مقدس
سه شنبه 1389/6/30 22:14
X