معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 904919
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

بسم رب الشهداء والصدیقین


اوایل سال 72 بود و گرماى فکه.

در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم.

چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.


آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد.


همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم.

روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد.

ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:

«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».

دسته ها : شهدا و جنگ
جمعه 1389/6/26 15:28

من دو یا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم

پسرم گفت: من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست که  کارت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می کرد که حتماً باید راضی باشم.

رزمندگان

از روزی که شنیده بود یکی از فرماندهان سپاه برای زیارت به کربلا آمده، در پوست خود نمی گنجید، می خواست خاطره ای که سال ها بر دل و روح او نقش  بسته بود، به صاحبانش بسپارد. با این فکر خود را به کربلا رسانده و درخواست ملاقات با آن فرمانده را کرد.

لحظات در انتظار اجازه ملاقات به سختی می گذشت. او که یکی از نیروهای نظامی ارتش عراق در سال های جنگ بوده، ابتدا نتوانست اجازه ملاقات بیابد. سرانجام وقتی به حضور فرمانده رسید؛ از او پرسید: "مرا می شناسی؟ "

فرمانده پاسخ داد: "بله شما ابوریاض از نظامیان سابق رژیم عراق و اکنون نیز جزء مردان سیاسی این کشور هستید. به همین خاطر ملاقات با شما برای من سخت بود. "

ابوریاض گفت: "اما من حرف سیاسی با شما ندارم. سال هاست که خاطره ای را در سینه دارم و انتظار چنین روزی را می کشیدم تا با گفتن آن دین خویش را ادا نمایم. "و او این گونه خاطره اش را آغاز کرد:

"در جبهه های جنگ جنوب دقیقاً در مقابل شما در حال جنگ بودم که  با خبری از پشت جبهه مرا به دژبانی جبهه فراخواندند. وقتی با نگرانی در جلو فرمانده خود حاضر شدم؛ او خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من دادند بسیار ناراحت شدم. من امید داشتم که پسرم را در لباس دامادی ببینم. اما در نبردی بی فایده و اجباری جگر گوشه ام را از دست داده بودم.

وقتی در سرد خانه حاضر شدم، کارت و پلاک فرزندم را به دستم دادند. آنها دقیقاً مربوط به پسرم بود.

اما وقتی کفن را کنار زدم با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده این فرزند من نیست.افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد فرزندم  بود، به جای تعجب یا خوشحالی، با عصبانیت گفت: این چه حرفی است که می زنی، کارت و پلاک قبلاً چک شده و صحت آنها بررسی شده است. وقتی بیشتر مقاومت کردم برخورد آنها نگران کننده تر شد. آنها مرا مجبور کردند تا جسد را به بغداد انتقال داده و او را دفن نمایم.

رسم ما شیعیان عراق این بود که جسد را بالای ماشین گذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگی مان حمل می کردیم. من نیز چنین کردم. اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه را به خود ندهم و او را در کربلا دفن نمایم.

هم اینکه کار را تمام شده فرض می کردم و هم اینکه ضرورتی نمی دیدم که او را تا بغداد ببرم، چهره ی آرام  و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشد، دلم را آتش زده بود. او اگر چه خونین و پر زخم بود، ولی چه با شکوه آرمیده بود.

فاتحه ای خواندم و در حالی که به صدام لعنت می فرستادم، بر آن پیکر مظلوم خاک ریختم و او را تنها رها کردم. اگر چه سال ها از آن قضیه گذشت، اما هرگز چیزی از فرزندم نیز نیافتم. دوستانش جسته و گریخته می گفتند او را دیده اند که اسیر ایرانی ها شده است.

با پایان جنگ، خبر زنده بودن فرزندم به من رسید. وقتی او در میان اسیران آزاد شده به وطن بازگشت، خیلی خوشحال شدم. در آن روز شاید اولین سوال از فرزندم این بود که چرا کارت و پلاکت را به دیگری سپرده بودی؟

وقتی فرزندم، خاطره اش را برایم می گفت: مو بر بدنم سیخ شد. پسرم گفت: من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می کرد که حتماً باید راضی باشم.

من به او گفتم در صورتی  راضی هستم که علتش را به من بگویی و او با کمال تعجب به من چیزهایی را گفت که در ذهنم اصلا جایی  برایش نمی یافتم.

آن بسیجی به من گفت :من دو یا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در کربلا در جوار مولایم امام حسین(ع) دفن کنند.می خواهم  با این کار مطمئن شوم که تا روز قیامت در حریم بزرگ ترین عشقم خواهم آرمید...

وقتی صدای ابوریاض با گریه هایش همراه شد. این فقط او نبود که می گریست بلکه فرمانده ایرانی نیز او را همراهی کرد.

منبع : ایو آن

دسته ها : شهدا و جنگ
جمعه 1389/6/26 11:27


اران مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌شان از مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد. یاران عاشقانه رفتند؛ اما هنوز لاله‌های سرخ دشت‌های این خاک به یمن آنان به پا ایستاده‌اند.

یاران غریبانه رفتند؛ اما هنوز بوی عطر جانمازشان شعر سپید یاس را می‌سراید. یاران رفتند و هنوز نام و یادشان زینت‌بخش کوچه‌های شهر است.

... و، من و تو،!

در این ساحل باشکوه و امن آنان ایستاده‌ایم و در این حضور عطرآگین و آسمانی‌شان در آرامشیم و از سرخی آنان دشت‌های‌مان سرخ و لاله‌گون است.

آنان مردان همیشه جاویدان این دیار دلیرانند. آنان آینه‌های تمام‌نمای راه عزت و شرف من و تواند. ... نگاه کن! نور از پیشانی‌های به خاک افتاده آنان می‌طرواد. برخیز! دست در دست هم دهیم و در امتداد مهر بمانیم!

 

دسته ها : شهدا و جنگ
دوشنبه 1389/6/22 16:18

رفتید، بی آن که لحظه‏ای تردیدکنید... ، بی آن‏که لحظه‏ای درنگ کنید... ، در رفتن یا ماندن! بی آن که، دلبستگی‏هایتان را مرور کنید و آرزوهایتان را بارور... ،

 در رفتن، شتابی عجیب داشتید و در ماندن، اکراهی عمیق.
مطمئن بودید راه، درست است، ازجا ده، از سفر، از... نمی‏ترسیدید،

 «فهمیده» بودید آخر این جاده، دل کندن از خاک،
 بلند شدن، اوج گرفتن و پرواز است.

شما در آتش جنگ، گلستان می‏دیدید؛ یقین می‏دیدید که این‏گونه خلیل‏وار به پیشواز رفتید، امّا... آتش برای شما گلستان شد، آتش در هرم عشق شما سوخت.... آتش مذاب شد
. و شما گُر گرفتید... شما از دهانه تاریخ زبانه کشیدید، فوران کردید
و بر سر دشمن آتش باریدید.

 از دلبستگی‏ها دل بریدن از وابستگی‏ها رها شدن خیلی سخت است! باید پای عشق بزرگی در میان باشد. حتما باید پای عشق بزرگی در میان باشد و شما یقینا این عشق را فهمیدید.

 یقینا میان دل شما و عشق او، سر و سرّی بود.

برگزیده عشق بودید...، که عشق انتخاب می‏کند، عشق گلچین می‏کند، عشق هر کس را سزاوار نمی‏داند و شما، سزاوار بودید که رفتید؛ که رفتن را بهترین ماندن دیدید

که رفتن، همیشه به معنای «رفتن» نیست.

گاهی مرگ، جاودانه‏ترین زیستن است! و شما، چه خوب، این راز را فهمیدید!

آن سوی خیال خود، خدا را دیدند

از جام وصال او بلا نوشیدند

خورشیدترین ستاره‏های عاشق

پیراهنی از غروب را پوشیدند

 به راستی راز آن همه عشق چیست؟ دلیل از جان گذشتن؟! جبهه با شما چه کرد؟! جنگ چه به روز دلتان آورد؟ جبهه شما را عاشق کرد یا شما جبهه را؟ جبهه نیاز شما بود یا شما نیاز جبهه؟ اصلاً، مگر جبهه کجاست؟ این واژه، این چهار حرف ساده، چه‏قدر وسعت دارد؟ قلمرو جبهه تا کجاست؟ جبهه، عاشق‏پرور است، یا عاشقان جبهه می‏سازند؟
چه رازی در این کلمه نهان است که هنوز در خاطره‏های بسیاری جریان دارد، در قلب‏های بسیاری خانه دارد و هنوز نگاه‏های بسیاری را به دنبال می‏کشد!

شاید جبهه، دروازه بهشت است! شاید شهدا باید جبهه را لمس می‏کردند! شاید...

ولی از یک چیز مطمئنم! که جبهه شهید نمی‏سازد! جبهه، همیشه شهید نمی‏سازد! جبهه، عاشق نمی‏کند، جبهه دل را هوایی نمی‏کند، جبهه به تنهایی هیچ کاری از دستش بر نمی‏آید؛ جبهه باید پر از هوای شهادت باشد تا دل را هوایی کند..

جبهه باید حریم خدا باشد تا جان را عاشق کند.
جبهه باید حق باشد تا شهید بسازد . . . 

دسته ها : شهدا و جنگ
دوشنبه 1389/6/22 7:28


تقدیم به روح بلندشهید دهلاویه-چمران

شب تاسوعا بود و تصور عاشورا؛ و لشکریان یزید که مرا محاصره کرده بودند، و دیوار آهنین تانک ها که اطراف مرا سد کرده، و آتش بار شدید آنها که مرا می کوبید، و هجوم بعد هجوم که مرا قطعه قطعه کنند و به خاک بیندازندو من تصمیم گرفته بودم که پیروزی حتمی ایمان را بر آهن به ثبوت برسانم، و برتری قاطع خون را بر آتش نشان دهم، و برّندگی اسلحه شهادت را در میان سیل دشمنان بنمایانم، و ذلت و زبونی صدها کماندوی صدام یزیدی را عملاً ثابت کنم.احساس می کردم که عاشوراست، و در رکاب حسین(ع) می جنگم، و هیچ قدرتی قادر نیست که مرا از مبارزه باز دارد، مرگ، دوست و آشنای همیشگی من، در کنارم بود و راستی که از مصاحبتش لذت می بردم.

احساس می کردم که حسین(ع) مرا به جنگ کفّار فرستاده و از پشت سر مراقبت من است، حرکات مرا می بیند، سرعت عمل مرا تمجید می کند، فداکاری مرا می ستاید، و از زخم های خونین بدنم آگاهی دارد؛ و براستی که زخم و درد در راه او و خدای او چقدر لذت بخش است.

با پای مجروح خود راز و نیاز می کردم: ای پای عزیزم، ای آنکه همه عمر وزن مرا متحمل کرده ای، و مرا از کوه ها و بیابان ها و راه های دور گذرانده ای، ای پای چابک و توانا، که در همه مسابقات مرا پیروز کرده ای، اکنون که ساعت آخر حیات من است از تو می خواهم که با جراحت و درد مدارا کنی، مثل همیشه چابک و توانا باشی، و مرا در صحنه نبرد ذلیل و خوار نکنی و براستی که پای من، مرا لنگ نگذاشت، و هر چه خواستم و اراده کردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خیزها و حرکاتم وقفه ای به وجود نیاورد.


به خون نیز نهیب زدم: آرام باش، این چنین به خارج جاری مشو، من اکنون با تو کار دارم و می خواهم که به وظیفه ای درست عمل کنی


رگبار گلوله از چپ و راست همچنان می بارید، ومن نیز مرتب جابجا می شدم، و با رگبار گلوله از نزدیک شدن آنها ممانعت می کردم، یکبار، در پشت برجستگی خاک که عادتاً مطمئن تر بود متوجه سمت چپ شدم، دیدم در فاصله ده متری، چند نفر زانو به زمین زده و نشانه گیری می کنند، لباس ببرپلنگی متعلق به نیروهای مخصوص را به تن داشتند، سن آنها حدود 30 تا 35 ساله بود، من نیز بدون لحظه ای تأخیر بر زمین غلتیدم و در همان حال رگبار گلوله را بر آنها گشودم؛ آنها به روی هم ریختند و دیگر آنها را ندیدم و فوراً خود را به سمت دیگر برجستگی خاک پرتاب کردم؛ در طرف راست نیز گروه های زیادی متمرکز شده بودند و تیراندازی شدیدی می کردند، بخصوص که عده زیادی در داخل تونل، زیر جاده سوسنگرد، در ده متری من، سنگر گرفته بودند و از آنجا تیراندازی می کردند، و من نیز گاه گاه رگباری به سوی آنها می گشودم و آنها عقب می رفتند. یکبار یکی از آنها گفت: یا اَخی، اَنَاجُنْدی عراقی لاتَضْرِبْ علی اما سخنش تمام نشده بود که به یک رگبار پاسخش را دادم فرماندهی دشمن، فرمان عقب نشینی صادر کرده بود، چرا که این همه تانک و نفربر و سرباز او نمی توانستند به علت وجود یک چریک خیره سر معطل شوند. همه نیروی خود را جمع کرده بودند که او را خاموش کنند، اما میسرشان نشده بود، و نمی توانستند بیش از آن صبر کنند، بنابراین تانک ها و نفربرها از دو طرف من شروع به حرکت کردند و رهسپار چنوب شدند؛ می دیدم که نیروهای زرهی آنها پیش می آید و در این محل به دو شقه می شوند، نیمی از طرف راست و نیمی دیگر از طرف چپ به سمت جنوب می روند، درحالی که تیراندازی نیروهای مخصوص آنها همچنان ادامه دارد، و ما نیز بی توجه به عبور این هیولاهای آهنین به نبرد خود با نیروهای مخصوص ادامه می دادیم. حداقل 50 تانک و نفربر گذشتند؛ توپ های بزرگ و بلند؛ ضدهوایی ها، کامیون ها و تریلرهای مهمات همه گذشتند، و فقط حدود 20متری در وسط، یعنی حریم ما بود که برای آنها اسرارآمیز می نمود. آنها این نقطه را دور می زدند و به راه خود ادامه می دادند.

دسته ها : شهدا و جنگ
چهارشنبه 1389/6/17 23:48

به نام آنکه به یک چشم بهم زدن توان آفریدن و به یک چشم بهم زدن توان نابود کردن دارد ...

گاهی اوقات باخودم فکر میکنم که اگه یه دفعه ای جنگ بشه ، کسی حاضر میشه بره جبهه و در مقابل دشمن ایستادگی بکنه ؟! اصلا اونهایی که قبلا جوونیشون را گذاشتند و رفتن جبهه با چه دلی و با چه فکری و با چه شجاعتی رفتند ؟! ولش کنید !!! اصلا نمیشه راجع بهش فکر کرد ... آخه مگه ممکنه یه جوونی که هیجده سالشه و گل جوونیشه ..

همه چیز را ول بکنه و بره جایی که هر لحظه ممکنه که یه خمپاره بیاد و کار را تموم بکنه ؟!

همش سوال های بی جواب به ذهنم میرسه ... خودم بهشون میگم بی جواب ...

شاید این از ضعف ایمان من باشه شایدم اینقدر قدرت درک ندارم که این مسائل غیر مادی را بفهمم و بتونم برای خودم تجزیه و تحلیل بکنم ... نمیدونم ... هیچی نمیدونم ... آخه مگه میشه برم زیر تانک ؟! مگه میشه برم جلوی تیر مسلسل بی رحم دشمن و سینه سپر کنم ؟! من که باورم نمیشه ... اصلا ممکنه که خودم هم روزی در این موقعیت قرار بگیرم ؟! اگه جنگ بشه چکار میکنم؟!  فرار میکنم ؟!

یا نه ... من هم مثل اون جوونای شیر دل در مقابل مرگ می ایستم و بهش پوزخند میزنم ؟! 

*** 

حیف نیست که دل این عاشق ها را بشکنید ... نه بهتر بگم که : بهتر نیست بجای نمک خوردن و نمکدون شکستن کمی هم انصاف به خرج بدید ... آخه بی انصافا ... این بنده های خدا همون هموطن های من و تو بودند ... همون بچه های ما بودند ... همون بابا و برادرای ما بودند ... همون کسایی بودند که دل به دریا زدند و برای نگه داشتن اسلام و ایران آزاد اسلامی رفتند و از عزیز ترین چیزاشون دل کندند ... آخه مگه کمه کسی جونشو فدا بکنه ؟! تا حرف شهید به وسط میاد تویه ذهن همه کلماتی مثل : ایثار ، فداکاری ، جوانمردی ، عشق و ... میاد . ولی نمیدونم چرا تا میخوایی یه کاری بکنی که بر ضد اسلام و انقلابه همه این چیزا یادتون میره ... اونها رفتند که تو به راحتی بتونی با حجاب بیرون بیایی ... بتونی چادر سرت بکنی و کسی بهت هیچی نگه ... نرفتند که کاری ببکنند که تو بی حجاب بیرون بیایی ... گناه کردن که کاری نداره ... عفیف  بودن و سالم بودن و ثواب کردن و تقوا سخته ... تو فکر کردی که الان که بی حجاب بیرون میری خیلی هنر کردی و زرنگی به خرج دادی و دل به دریا زدی ؟! نه ... به خدا نه ... چرا نمیخواهی بفهمی که شهیدان چه کردند و برای چه هدفی به جبهه رفتند و جانفشانی کردند ؟! اخه مگه اونها چه هیزمه تری به شما ها فروختند که همه فکر و ذکرتون اینکه که خونشون را پایمال بکنید ... نمیدونم اگه میدونستند که قراره این انقلاب خونین به دست چه آدمهایی بیافته ، باز هم میرفتند و جو ن می دادند ؟! آخه بی انصافی حدی داره ... نامردی حدی داره ... به خودتون بیایید ...

تا میگن شهید ، به یاد بیارید که چه کردند ... بیاد بیارید که این آزادی که دارید مدیون 

از خود گذشتگی اونها هست

***

 

فقط یه کلام : برای یه ثانیه هم که شده خودت را جای اونها بزار ... میدونم که نمیتونی خودت را جاشون بزاری ...

 پس خودت را یه لحظه جای مادر و پدر اونها بزار

می دونم که این کار هم نمیتونی بکنی ...

 آخه قدرت نداری که این داغ را تحمل

بکنی  

 

***

 

میخوام معنی واقعی عشق را برات بگم :

 عشق یعنی از خودگذشتگی ، ایثار ، فداکاری

تلاش برای به دست آوردن دل محبوب ، غم دیدن ، بی خوابی کشیدن ، و از همه

مهمتر جان فشانی ...

 

***

 

شهید یعنی عشق

 

***

 

شهید یعنی لاله خونین

دسته ها : شهدا و جنگ
شنبه 1389/6/13 6:55

 یادبود شهید...
نمی دانم در کجاست؟ جسمش را میگویم چون روحش همیشه با من است. انگار میگوید همراهم باش تو هم میتوانی پرنده باشی اگر بخواهی، ولی چه کنم، روز مرّگی مرا غافل کرده است و دنیا مرا فریفته است،
نمی دانم در کجاست؟
دوستانش آخرین بار قبل از دریاچه ماهی دیده بودنش. حسی به من میگوید در زیر خروارها آب در انتهایی ترین نقطه دریاچه خواب است، در میهمانی ماهیها و گل سنگها مانند مرواریدی در صدف. می دانی که را میگویم؟
حاج یونس را
حالا هرشب جمعه مادرش را میتوانی در بهشت زهرا(س) ملاقات کنی. او که هر شب جمعه با گلاب دیدگانش مزار تنها فرزندش را می شوید.
سنگ مزارش از بی مزاری اش میگوید...
یادبود شهید بی مزار

دسته ها : شهدا و جنگ
شنبه 1389/6/13 6:52

(به بهانه شهادت شهید محمد عاشوری، دانشجوی مهندسی پتروشیمی-دانشگاه امیرکبیر تهران)

..... از درز کلمات دهها جزوه، صدها کتاب، هزاران معادله، تا فراسوی بلند خاکریز ها، از رسم سه گوش مثلث بر لوح کاغذ تا ترسیم هندسه زیبای نخلها بر صفحه خونین دشت،از انبوهx ها و yها و دعوای صدها تانژانت و کتانژانت برای رفتن به آن سوی تساوی تا آرامش آن همه قایق، از دبستان تا دانشگاه، و از دانشگاه به ؟!

بیچاره پدر که چه آرزوها داشت! سالها در آن دکان حقیر فریاد زد تا تو امروز عصای دست پیری اش باشی، و مادر که نسیم یاد تو چون بید پیکر نحیفش را می لرزاند و دست در زنبیل خالی امید می کند و می گرید.

تو چه تنها بودی! هیچ کس نمی دانست که در پس این رخسار نحیف چه مظلومیتی نهفته است! مثل یک گل، هزار احساس ظریف، هزار رنج در سکوت یک نگاه و هزار خوبی در طراوت لبخند و هزار درد نهفته که لبی هرگز برای گفتنش باز نشد.

تو چه تنهایی! که هیچ اشکی در قفایت نریخت و هیچ قلبی برایت نتپید. حتی همینها که این همه سنگت را به سینه می زنند و ...، آنان که کاغذ سیاه می کنند، همین فردا تو را از یاد خواهند برد، و تو می مانی و خاطر رنجور پدر و غم بی ساحل مادر، و چه سخت است این همه رنج!

... ولی یادگار خاطره های تو در آبهای گرم کارون، اروند، در زیر نخلهای بلند «ابوشانک»، و بر زمین گرم «شلمچه» هنوز باقی است. آن دمهای آخر، هر چه لحظه های عمرت کمتر می شد و هر چه زمان آن به صفر نزدیک می گردید (x−›0)، روح تو، به بی نهایت ابدیت (y) میل می کرد.

Y=lim 1/x  (x−›0)

اما هنوز، همان پویندگان راستین راهت، شعرهای نغز و طنین گرم آوازهایت را در زیر باران هزاران اخگر ترجیح وار ترنّم می کنند، که:

«خدایا امام را قائم دار!» همین.

 


از کتاب حرمان هور - دستنوشته های شهید احمدرضا احمدی (دانشجوی رتبه ی اول پزشکی)

دسته ها : شهدا و جنگ
شنبه 1389/6/13 6:32

خبر آمد خبری در راه است...
باز هم پلک دلم می پرد. قاصدک شبهای تنهائیم باز هم خبر آورده است...
کاروانی از پرستوهای عاشق با کاکلی خونین، خرامان خرامان عزم دیار ما کرده اند...
کاروانی از شقایقهای پرپر میهمان شهرمان شده اند...
یک آسمان پرنده عاشق از گرد راه باز رسیدند...

یا فاطمــــــة الزهراء(س)
محیا باش که جمع عاشقانت در راهند...
آنان که اندام مطهرشان در اقتدا به شما مورد هجوم یزیدیان زمان قرار گرفت و جز تکه پارۀ لباس و استخوانی، نشانی دیگر در این وادی ندارند...
همانان که به یک ندای امام خویش و برای احیای پرچم سرخ عاشورا لبیک گفتند و دل را به دریا و بر این دنیای فانی پشت پا زده و ترک دیار و یار کردند، و چه خونین و زیبا رفتند همچون مولایشان و چه غریبانه ماندند همچون مادرشان...

ای فرزندان فاطمـــــه(س)
حال که آمده اید و عطر و رایحه دل انگیزتان فضای شهر را عطراگین نموده است دست ما را هم بگیرید و ما را در تند باد حوادث یار و یاور باشید...
دست ما را هم بگیرید تا یاوری باشیم برای علیِ زمانه و همواره به دنبال او در گذر زمان...

اندک اندک جمع مستان میرسند
اندک اندک می پرستان میرسند
دلنوازان، ناز نازان در رهند
گلعذاران از گلستان میرسند

دسته ها : شهدا و جنگ
شنبه 1389/6/13 6:27

ما هنوز شهادتی بی درد می‌طلبیم، غافل از اینکه شهادت را جز به اهل درد نمی‌دهند...
آنانکه یک عمر مرده‌اند یک لحظه هم شهید نخواهند شد...
اصلا مگر مرده‌گان هم شهید می‌شوند که ما شهید بشویم!؟
شهادت تنها برای زنده‌هاست...
شهادت را نه در جنگ بلکه در مبارزه می‌دهند...

دسته ها : شهدا و جنگ
شنبه 1389/6/13 6:23

شهدا شمع محفل دوستانند، شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصولشان "عند ربهم یرزقون" اند و از نفوس مطمئنه ای هستند که مورد خطاب "فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی" پروردگارند.
امام خمینی (ره)

دسته ها : شهدا و جنگ
سه شنبه 1389/6/9 14:52
X