رفتید، بی آن که لحظهای تردیدکنید... ، بی آنکه لحظهای درنگ کنید... ، در رفتن یا ماندن! بی آن که، دلبستگیهایتان را مرور کنید و آرزوهایتان را بارور... ،
در رفتن، شتابی عجیب داشتید و در ماندن، اکراهی عمیق.
مطمئن بودید راه، درست است، ازجا ده، از سفر، از... نمیترسیدید،
«فهمیده» بودید آخر این جاده، دل کندن از خاک،
بلند شدن، اوج گرفتن و پرواز است.
شما در آتش جنگ، گلستان میدیدید؛ یقین میدیدید که اینگونه خلیلوار به پیشواز رفتید، امّا... آتش برای شما گلستان شد، آتش در هرم عشق شما سوخت.... آتش مذاب شد
. و شما گُر گرفتید... شما از دهانه تاریخ زبانه کشیدید، فوران کردید
و بر سر دشمن آتش باریدید.
از دلبستگیها دل بریدن از وابستگیها رها شدن خیلی سخت است! باید پای عشق بزرگی در میان باشد. حتما باید پای عشق بزرگی در میان باشد و شما یقینا این عشق را فهمیدید.
یقینا میان دل شما و عشق او، سر و سرّی بود.
برگزیده عشق بودید...، که عشق انتخاب میکند، عشق گلچین میکند، عشق هر کس را سزاوار نمیداند و شما، سزاوار بودید که رفتید؛ که رفتن را بهترین ماندن دیدید
که رفتن، همیشه به معنای «رفتن» نیست.
گاهی مرگ، جاودانهترین زیستن است! و شما، چه خوب، این راز را فهمیدید!
آن سوی خیال خود، خدا را دیدند
از جام وصال او بلا نوشیدند
خورشیدترین ستارههای عاشق
پیراهنی از غروب را پوشیدند
به راستی راز آن همه عشق چیست؟ دلیل از جان گذشتن؟! جبهه با شما چه کرد؟! جنگ چه به روز دلتان آورد؟ جبهه شما را عاشق کرد یا شما جبهه را؟ جبهه نیاز شما بود یا شما نیاز جبهه؟ اصلاً، مگر جبهه کجاست؟ این واژه، این چهار حرف ساده، چهقدر وسعت دارد؟ قلمرو جبهه تا کجاست؟ جبهه، عاشقپرور است، یا عاشقان جبهه میسازند؟
چه رازی در این کلمه نهان است که هنوز در خاطرههای بسیاری جریان دارد، در قلبهای بسیاری خانه دارد و هنوز نگاههای بسیاری را به دنبال میکشد!
شاید جبهه، دروازه بهشت است! شاید شهدا باید جبهه را لمس میکردند! شاید...
ولی از یک چیز مطمئنم! که جبهه شهید نمیسازد! جبهه، همیشه شهید نمیسازد! جبهه، عاشق نمیکند، جبهه دل را هوایی نمیکند، جبهه به تنهایی هیچ کاری از دستش بر نمیآید؛ جبهه باید پر از هوای شهادت باشد تا دل را هوایی کند..
جبهه باید حریم خدا باشد تا جان را عاشق کند.
جبهه باید حق باشد تا شهید بسازد . . .