معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 904937
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

 

جا مانده از قافله


محمدباقر عطاریانی: جنگ، بهانه‏ای بود برای وصل، برای پرواز، عده‏ای بی‏تاب رفتند و عده‏ای هم بر خای ماندند، ماندند تا گمشده خویش را جست و جو کنند، تا امانت و یادگار روزهای سبز پایداری را از سرزمین هزار خورشید بازپس گیرند. خاک جبهه‏ها راز‏دار اسرار الهی است و امانت‏دار گنجینه‏های ناب. دعا کنید برای ما جا مانده‏ها از جنگ که هر چه زودتر از دروازه شهادت گذر کنیم. ان‏شاءا...



رزمنده‏های گمنام
پای صحبت رزمنده‏ها نشستن و شنیدن خاطرات آنها، لحظات نابی است که آدم را به تامل وادار می‏کند. آنها گمنام افرادی هستند که کلام‏شان به دل می‏نشیند. پای صحبت یکی از این افراد نشستیم. فردی که به عنوان یک جانباز مشغول خدمت است. او جواد آزاد، متولد 1350 و دانشجوی رشته آسیب‏شناسی اجتماعی و کارمند سازمان زندان‏هاست و می‏خواهیم که از خاطراتش برای ما سخن بگوید:


از رفتن تا لو رفتن
حدود 40 روز بود که در خط مقدم شلمچه بودیم. خبر یک عملیات بسیار مهم رسیده بود. خط را تحویل لشکر دیگری دادیم و برای استراحت به پشت جبهه، منتقل شدیم، آنجا نیروها توجیه شدند که هر کس دوست دارد در عملیات آینده شرکت کند ، بماند و دیگران می‏توانند به مرخصی بروند، اکثر رزمندگان از شنیدن خبر عملیات خوشحال شدند و حال و هوای عجیبی بین بچه‏ها به وجود آمد. بعد از گذراندن دوره‏های آموزشی خاص در اروند رود و پادگان شهید برونسی که حدود 50 روز طول کشید وارد عملیات کربلای چهار شدیم. غواصان تیپ 21 امام رضا (علیه‏السلام) و لشکر 5 نصر از جمله خط شکنان این عملیات بودند. با توجه به اهمیت نظامی شلمچه دشمن به سختی از آن دفاع می‏کرد و موانع، استحکامات و رده‏های دفاع متعددی در منطقه ایجاد کرده بود. در شب عملیات، عراق نیروهای زیادی آنجا پیاده کرده بود و فرماندهان از لو رفتن عملیات مطلع بودند اما مجبور شدند به دشمن حمله کنند و از حرکت نظامی آنان به طرف مرزهای شلمچه جلوگیری کنند.


یار بی‏سیم چی من
حسین ستوده و ابراهیم محبوب فرماندهان گردان‏های ثارا... و حزب‏ا... در عملیات به شهادت رسیدند. من و شهید علی دیسفانی در گردان حزب‏ا... بی‏سیم چی فرمانده گروهان بودیم. این عملیات با هدف رسیدن به دروازه‏های جنوبی بصره با سازمان‏دهی 250 گردان نیرو طراحی و در 4 دیماه 1365 با رمز مبارک یا محمد (صلی‏الله علیه واله وسلم) به مرحله اجرا درآمد. دستور حرکت صادر شد و نیروها با تجهیزات آماه در دو ستون پشت خاکریز به راه افتادند که ناگهان یک خمپاره در وسط ستون منفجر شد و عده‏ای از بچه‏ها شهید شدند. حرکت به طرف خط اول مقدم ادامه پیدا کرد و نیروها از جاده‏‏ای به نام شیشه (جاده صاف و بدون پستی و بلندی که در تیررس دشمن بود) و جاده شهید صبوری وارد خاک دشمن شده و از خط مقدم رد شدند. بعد از مسافتی که در دل شب از پشت نخلستان گذراندند به میدان مین دشمن رسیدیم. تخریب چی‏ها معبری باز کرده بودند. میدان مین جاده‏ای بود به طرف عراقی‏ها که دو طرف آن آب گرفتگی بود. عراقی‏ها در فاصله‏های معینی در عرض جاده، سنگرهای کمین زده بودند، به سنگر سوم عراقی در وسط میدان مین رسیدم که یار بی‏سیم‏چی (شهید علی دیسفانی) مجروح شد و همان‏جا افتاد.





تا نزدیکی شهادت
علی توی معبر افتاده بود، به سختی حرف می‏زد او گفت: جواد تو برو... برو... چرا معطلی! لحظه عجیبی بود صدای تیر، سوت گلوله خمپاره، صدای توپ و تانک، نور منور، تیرهای رسامی که شلیک می‏شدند، فضا را به گونه‏ای ساخته بود که صدا به صدا نمی‏رسید. قیامتی بود همین طور که توی معبر بودم یک دفعه ترکش به گوش سمت راستم خورد و مقداری که جلوتر رفتم ترکشی دیگر به قسمت گیج گاهم اصابت کرد. با چفیه‏ای که همراهم بود دور سرم را بستم و همچنن به راهم به طرف سنگرهای عراقی‏ها ادامه دادم. دستور عقب‏نشینی صادر شد و نیروهایی که سالم بودند به عقب برگشتند و مجروحان اگر نمی‏توانستند بروند در گوشه و کنار میدان مین و سنگرهای عراقی ماندند. شب عجیبی بود؛ شهدا، آرام داخل میدان مین خوابیده بودند و من به رفتن آنان غبطه می‏خوردم هر چند که شاید چند ساعتی دیگر من هم به خیل آنان می‏پیوستم. ولی حیف که این‏چنین نشد...
داخل یکی از معبرها در میدان مین می‏خواستم رد بشوم که دو تا رزمنده مجروح آنجا افتاده بودند، راه بسته شده بود فکر می‏کردم چگونه بروم تا پایم را روی آنان نگذارم که یک دفعه در عرض چند ثانیه نوری از سمت راست خودم احساس کردم گلوله آرپی‏‏جی که در دو متری من فرود آمد باعث انهدام مین‏های اطراف شد... من به ارتفاع یک متر از زمین بلند شدم و روی سیم‏‏های خاردار اطراف معبر افتادم. به هر سختی بود خودم را به درون معبر انداختم. از قضا افتادم روی همان دو مجروح، یکی از آن دو نفر در آن سرو صداها داد می زد که بلند شو... بلندشو... خفه شدم... مردم... پاشو و من هم بی‏هوش شده بودم. چیزی نمی‏فهمیدم بعد از آنکه به هوش آمدم و سرو صدای او را شنیدم به هر تلاشی که شد سینه خیز از رویش کنار رفتم و نشستم. هنوز درد امواج انفجار آرام نشده بود که یک سوزش از قسمت پایین‏ پاهایم اذیتم می‏کرد. نگاه کردم دیدم تقدیر کار خودش را کرده، از شصت پا تا پاشنه پایم را از بین برده بود. پوتین هم که پاره پاره شده بود. در حالت درد و بی‏حالی به این فکر بودم که حالا کی حال و رمق داره لی لی کنه و تا خاکریز خودی بره. با چفیه‏ای دیگر که داشتم زانوی پایم را بستم و بند پوتین را هم به بالای پای راستم بستم تا جلوی خون‏ریزی زیاد را بگیرد.


کلاس برای نجات
خون زیادی از من رفته و بی‏هوش شده بودم. وقتی به هوش آمدم حسین یکی از بچه محل‏ها پایین پایم نشسته بود او با اینکه سالم بود ولی در میان مین عراقی‏ها با من مانده بود. او گفت: جواد ناراحت نباش با هم می‏ریم عقب. در همین حال امدادگری با سرعت از بالای سرم رد شد و به بچه محل ما گفت شما بی‏سیم چی هستید؟ گفت: نه و به من اشاره کرد! امدادگر با تعجب جواب داد او که شهید شده! آمد جلو، من را کول کرد، در همین لحظه دادی زدم که تمام صداهای توپ و تانک در او گم شد پاشنه پایم که از پوست آویزان بود به سیم‏خاردار گیر کرده بود و جدا شد، من از حال رفتم و دیگه هیچ چیز نفهمیدم. وقتی به حال آمدم؛ پایم را پانسمان کرده بودند، بی‏سیم را گذاشتند جلوی من و گفت: با عقب تماس بگیر و بگو ما چه وضعیتی داریم و باید چکار کنیم؟ هر چه تماس می‏گرفتم جواب نمی‏دادند، دوباره تلاش کردم ولی فایده‏ای نداشت. فرکانس بی‏سیم را به هم زدم و بی‏سیم را یک گوشه‏ای انداختم یک دفعه دیدم ابوالفضل ضعلی زاده که یکی از بی‏سیم‏چی‏ها بود گوشه میدان مین افتاده. خودم را به او رساندم. او شهید شده بود، آره شهید شده بود یکی از دوستان نزدیکم بود دیگه آرام خوابیده بود و من را تنها گذاشت. نزدیکی من یک سنگر عراقی بود که مجروحان و رزمنده‏های ما داخل اون سنگر پناه گرفته بودند. یک سیدی از بچه‏های رزمنده دم سنگر نشسته بود و می‏گفت ما باید همین‏جا بمانیم و مقاومت کنیم هیچ‏کس به جز مجروحان حق عقب رفتن ندارند.

دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/26 15:24

 

در اردوگاه موصل 4، برادری بود به نام عبدالله که چشم درد او به مرور زمان آن قدر شدید شد که عینک ته استکانی می‌زد. بیش از 80% بینایی خود را از دست داد. دوستش یاسر مددکار چشم پزشک عراقی بود.

یک روز یاسر عبدالله را به درمانگاه برد. اما پزشک بعد از معاینه گفت:

« این چشم دیگر برای تو چشم نخواهد شد حتی اگر متخصص‌ترین جراح آن را عمل کند ... »

عبدالله مدتی بعد به زیارت اباعبدالله الحسین (ع) مشرف شد و خدمت آقا عرض کرد: « آقاجان! من تا حالا شفای چشم و رفتن به ایران را از شما نخواستم. این مدت اسیر بودم و وظیفه‌ام این بود که اسارت را بگذرانم و سعی من همیشه بر این بوده که به وظیفه‌ی خود عمل کنم.

امروز به برکت عنایت شما داریم به ایران می‌رویم و من با این چشم راهی ندارم جز این که دست گدایی پیش این و آن دراز کنم و این برای من سخت خواهد بود. اگر این‌جا بمیرم، برایم خیلی راحت است.
شما را قسم می‌دهم به حق مادرتان زهرا (س) که نظری بفرمایی تا من بتوانم بینایی چشم را از شما بگیرم که محتاج کسی نباشم. »

عبدالله پیشانی بر روی مهر گذاشت و اشک ریخت.
لحظاتی بعد چشمانش روشن شد و به برکت نام حضرت زهرا (س) توانست به راحتی حتی نوشته‌های ریز را ببیند.

دوباره به پزشک عراقی مراجعه کرد. او با مشاهده‌ی چشم عبدالله با صدای بلند گفت:‌ « یا عیسی بن مریم! این چشم‌ها توانایی چشم‌های سالم یک جوان 15 ساله را دارد ... »

-------------------------------------
منبع: کتاب درهای همیشه باز


دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/26 15:21






محمد احمدیان :
خیلی ساکت و آرام بود. مربی گروه سرود بود. بچه‌ها دوستش داشتند. توی مسجد ولی‌عصر(عج) باهاش آشنا شدم. وقتی فهمید اهل جبهه و جنگ هستم ، یه جور دیگه شد. اصرار که باید برم خونشون مهمونی.
با چندتا از دوستان شام را مهمونش شدیم و کم‌کم علاقه ‌مند به مرامش . چشم به هم زدنی شد بسیجی رزمنده گردان خودمون . همه ازم می‌پرسیدند : «چرا این‌قدر ساکته ؟ تو محلشون هم همین‌طوره ؟ »
کسی باور نمی‌کرد مربی گروه سرود باشه ، دیگه به خوبی برام معلوم بود که اخلاقش داره یه جور دیگه می‌شه. عجیب اهل اشک شده بود. کافی بود یک نفر خاطره‌ای از شهادت بچه‌ها بگه. مدهوش می‌شد؛ زل می‌زد تو دهن اون و کاری نداشت که اشکاش داره پهنای صورتش رو می‌گیره.
شب عملیات کربلای چهار ، حال و هوای عجیبی توی گردان حاکم شده بود.
بوی عطر بهشتی رو به خوبی می‌شد احساس کرد.
فرمانده‌هان گروهان ‌ها ، بچه ‌ها را جمع می‌ کردند که تذکر بدند درباره نظافت ، تنظیم و تنظیف تجهیزات. اشک بچه ‌ها سرازیر می‌شد. این‌قدر این حال و هوا عجیب بود که فرمانده گروهان میثم ، آقای بیدار ، هم به گریه افتاد که: « بچه‌ها ، چه خبره ؟ من که روضه نخوندم! » اما تازه ، گریه بچه‌ ها زیادتر شد.
دیدمش . نشسته بود کنار دیوار و سرش رو گذاشته بود به ستون و اشک مثل سیل روان بود. فکر می ‌کردی عرق کرده باشه.
«شهید روانبخش » یه کار قشنگ کرده بود: شعری سروده و اسم بچه ‌های گروهان را با پسوند شهید توی شعر آورده بود.
وقتی اسمش رو آورد از اتاق خارج شد و صدای گریه‌اش بلندتر شد.

ابراهیم به من گفت: « اون دیگه تو این دنیا نیست. » گفتم: « روزی که دیدمش معلوم بود تو این دنیا نبوده. »
صبح عملیات ، تو جزیره ام‌‌الرصاص ، تو سنگر کناری من بود. خیلی شاد و شنگول ؛ درست تو لحظاتی که اغلب ما کپ کرده بودیم و حجم آتش دشمن همه رو زمین‌گیر کرده بود ، مثل شیر تو خط می‌غرید.
هوا داشت کم‌ کم تاریک می‌شد. خسته و کوفته . مهمات نداشتیم. غذا هم همون شکلات ‌های جیره شب عملیات بود. بهم گفت: «خیلی گرسنه‌ام.»
پرسیدم: «شکلات ‌هات چی شد ؟ »
خندید و گفت: « همش رو خوردم. »

یه چیز بهش گفتم و دست کردم تو کوله ‌پشتی تا یکی از شکلات ‌های خودم رو بهش بدم.
تو کوله من منور و کلت منور و یک سری وسایل دیگه بود.
یکی از شکلات‌ها رو برداشتم.
صدا زدم: « منصور، بگیر! نصفش کن! همش رو حالا نخور! »
دیدم جواب نمی‌ ده. صداش کردم. جوابی نداد.
سرم رو بالا کردم.
گونی سنگر پر از خون بود. منصور پیدا نبود.
پریدم بیرون و دیدم کف سنگرش افتاده، بی‌سر.

ساکت و آرام و بی‌صدا . از دست ارباب ، جیره‌اش رو گرفته بود.


شهید منصور رنجبران، بچه دریچه اصفهان بود .

دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/26 15:16

اکثر جوان‌هایی که در جنگ نقش‌های موثر ایفا کردند، از قبیل دانشجوها بودند و خیلی‌هایشان هم جز نخبه‌ها بودند. دلیل نخبه بودنشان هم این بود که یک جوان بیست و دو سه ساله فرمانده‌ی یک لشکر شد؛ آن‌چنان توانست آن لشگر را هدایت کند و آن‌چنان توانست طراحی عملیات را که هرگز نکرده بود، بکند که نه فقط دشمنانی را که مقابل ما بودند یعنی سربازان مهاجم بعثی عراق متعجب کرد بلکه ماهواره‌های دشمنان را هم متعجب کرد.
ما والفجر هشت را که حرکت نشدنی و باورنکردنی است، داشتیم در حالی که ماهواره‌های آمریکایی برای عراق لابد این موضوع را شنیدند و مطلعید کار می‌کردند؛ اطلاعات به آن کشور می‌دادند؛ یعنی دائماً قرارگاهی‌های جنگی رژیم بعثی با دستگاه‌های خبری آمریکایی و با ماهواره‌هایشان مرتبط بودند و آن ماهواره نقل و انتقال و تجمع نیروهای ما را ثبت می‌کردند و بلافاصله به آن، اطلاع می‌دادند که ایرانی‌ها کجا تجمع کرده‌اند و کجا ابزار کار گذاشته‌اند.
حتماً‌ می‌دانید که اطلاعات در جنگ نقش بسیار مهم و فوق‌‌العاده‌ای دارد اما زیر دید این ماهواره‌ها، ده‌ها هزار نیرو رفتند تا پای اروندرود و دشمن نفهمید! با شیوه‌های عجیب و غریبی که می‌دانم شماها چیزی از آن‌ها نمی‌دانید؛ البته آن وقت برای ماها روشن بود بعد هم برای مردم آشکار شد؛ منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نمی‌شود. یکی از مشکلات کار ما این است لذا شماها خبر ندارید این‌ها با کامیون یا وانت، به شکل‌های گوناگون مثل این‌که گویا هندوانه بار کرده‌اند، توانستند ده‌ها هزار نیروی انسانی را با پوشش‌های عجیب و غریب و در شب‌های تاریکی که ماه هم در آن شب‌ها نبود، به کناره‌ی اروند منتقل کنند و از اروند که عرض آن از زیر آب در بعضی از قسمت‌ها به دو سه کیلومتر می‌رسد، این نیروهای عظیم را عبور بدهند به آن طرف از زیر آب و با آن وضع عجیبی که اروند دارد که شماها شاید آن را هم ندانید. اروند دو جریان دارد: یک جریان از طرف شمال به جنوب است که آن جریان اصلی اروند است و رودخانه‌ی دجله و فرات هم در همین جریان به اروند متصل می‌شوند و با هم به طرف خلیج‌فارس می‌روند. جریان دیگر عکس این جریان است و آن در مواقع مدّ دریا است. در این مواقع آب دریا به قطر حدود دو سه یا چهار متر از طرف دریا یعنی از طرف جنوب می‌آید به طرف شمال یعنی دریا سرریز می‌شود در رودخانه.
با این حساب یعنی اروند دو جریان صد و هشتاد درجه‌ای کاملاً مخالف همدیگر دارد. به هر حال با یک چنین وضع پیچیده‌ای آن زمان ما در جریان جزییات کار قرار می‌گرفتیم و آن دلهره‌ها و کذا و کذا رزمندگان اسلام توانستند به آن‌جا بروند و منطقه‌ای را فتح کنند و کار شگفت‌آوری را انجام دهند این کار، کار همین دانشجوها و همین جوانان و همین نخبه‌هایی دارد که در بسیج و سپاه بودند.
( بیانات در دیدار با جوانان نخبه و دانشجویان 5/7/1383 )
   

منبع: خبرگزاری فارس  

راوی: مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای  

دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/26 10:25

آن روز وضع نیرو‌های مدافع ما در اهواز خیلی نابسامان بود، لذا ما از اهواز نمی‌توانستیم نیرو بفرستیم و باید از دزفول می‌فرستادیم یا از هر جای دیگری که فرمانده‌ی نیروی زمینی می‌فرستاد که آن هم در دزفول مستقر بود. هر چه ما گفتیم اعتنایی نکردند. من نامه‌ای نوشتم به بنی‌صدر در آن اتمام حجت کردم و گفتم که من از کی به شما این مطلب را می‌گفتم، و امروز خرمشهر، خونین شهر شده است و هنوز هم سقوط نکرده است که این نامه را نوشتم. این نامه در مرکز اسناد سری مجلس شورای اسلامی و هم‌چنین در بایگانی شورای عالی دفاع موجود است.
همان وقت به همه سپردم که این نامه جزو اسناد تاریخی بماند. گفتم من اتمام حجت می‌کنم و شهر سقوط خواهد کرد و نوشتم این واحدهایی که من می‌گویم باید بفرستید، ولی اعتنایی نشد و در نتیجه خرمشهر با وجود مقاومت دلیرانه عناصر رزمنده داخل مسجد جامع، تاب نیاورد و عراقی‌ها از چند سو وارد شهر شدند. آخرین نیروهای ما از مسجد جامع بیرون آمدند و از زیر پل، خودشان را به طرف آبادان کشیدند. من قبل از سقوط خرمشهر پیشنهاد کردم که ما یک واحد منظم به خرمشهر بفرستیم که راه مابین خرمشهر_ شلمچه را ببندد و نگذارد دشمن را که مرتباً به وسیله‌ی نیروهای ما رانده می‌شد و تا شلمچه پس می‌نشست، بازگردد. این پیشنهاد من بود، بنی‌صدر این حرف‌ها را نه فقط نشنیده می‌گرفت بلکه تحت تأثیر اظهار نظرهای چند نفری که دوروبرش بودند، مسخره می‌کرد. برای پرستیژ سیاسی عراق، گرفتن خرمشهر بسیار ارزشمند بود و برای پرستیژ سیاسی ما، از دست دادن آن بخش از خرمشهر بسیار خسارت بار. ما می‌توانستیم از خسارت جلوگیری کنیم بنی‌صدر مسأله را ندیده می‌گرفت. فریادهایی را که از داخل خونین شهر بلند بود، همان طور که به گوش ما می‌رسید و ما می‌دانستیم، نشنیده گرفت. حتماً کسانی را هم که از آنجا فریاد می‌کشیدند و طلب کمک می‌کردند، به تشر و با تمسخر ساکت می‌کرد و خلاصه حرفش این بود که شما که در جریانات سیاسی، در آن جریان دیگر قرار دارید، حالا هم از خرمشهر دفاع کنید. به این‌که فرمانده کل قوا بود و مسئول کار او بود و ارتش در اختیارش بود. این که در روز سوم خرداد خرمشهر از دست رفته و غصب شده‌ی ما برگشت و به اعتقادمان یک سال دیر برگشت، چون می‌توانست خرمشهر در سال گذشته یعنی یک سال پیش آزاد شود، اما این که چرا نشد، علتش همین عدم محاسبه و محاسبه‌های غلط بود.
در آن وقت سپاه پاسداران جدی گرفته نمی‌شد و وجود سپاه در صحنه رزم فرض نمی‌شد... آن چه نداشتیم اجازه ورود این‌ها به میدان جنگ به طور شایسته بود. مثلاً برای یک خمپاره یا برای یک پشتیبانی آتش یا برای اجازه ورود در صحنه‌ی نبرد به صورت جدی بایستی به هر دری می‌زدیم و این را می‌دیدیم که در آخر هم ممکن بود کاری انجام نشود یا به صورت ناقص انجام شود.
مصاحبه‌ها سال 61 _62، صفحه 47 _ 48
   

منبع: ماهنامه وصال  

راوی: مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای



دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/26 10:24

یک روز در شهریور 1320 چند لشگر از شرق و چند لشگر از غرب وارد کشور شدند و چند تا هواپیما در آسمان‌ها پیدا شدند؛ نیروهای نظامی آن روز کشور از پادگان‌ها هم گریختند! نه فقط در جبهه‌ها نماندند،‌ بلکه آن‌هایی هم که در پادگان بودند، خزیدند تو خانه‌ها و خود را مخفی کردند.
یک روز هم همین ملت ساعت 2 بعدازظهر امام اعلام کرد که مردم بروند پاوه را از دست دشمنان خارج کنند. مرحوم شهید چمران به خود من گفت: به مجرد این‌که پیام امام از دیوار پخش شد، ما که آن‌جا در محاصره‌ی دشمن بودیم، احساس کردیم که دشمن دارد شکست می‌خورد. بعد از چند ساعت هم سیل جمعیت به سمت پاوه راه افتاد.
من ساعت چهار و پنج همان روز در خیابان به طرف منزل امام می‌رفتم، دیدم اصلاً‌ اوضاع دگرگون است. همین‌طور مردم در خیابان‌ها سوار ماشین‌ها می‌شوند و از مراکز سپاه و مراکز مربوط به اعزام جبهه، به جبهه‌ها می‌روند، این همان مردمند؛ اما فکر و محتوای ذهن تغییر پیدا کرده است؛ آرمان پیدا کردند؛ به هویت خودشان واقف شدند، خود را شناخته‌اند، همین‌طور باید پیش برود.
(‌بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در دیدار خانواده‌های شهدا و ایثارگران استان سمنان 18/8/1385)
   

منبع: خبرگزاری فارس  

راوی: مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای 

دسته ها : خاطرات
جمعه 1389/6/26 10:23

سیاهی شب همه‌جا را گرفته بود.
بچه‌ها آرام و بی‌صدا پشت سر هم به ترتیب وارد آب می‌شدند.
هرکس گوشه‌ای از طناب را در دست داشت
. گاه‌گاهی نور منورها سطح آب را روشن می‌کرد و هر از گاهی صدای خمپاره‌های سرگردان به گوش می‌رسید.
30 متر به ساحل اروند یکی از نیروها تکان خورد.

خواست فریاد بزند که نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چیزی زمزمه کرد.
اشک از چشمان جوان سرازیر شد، چشم‌هایش را به ما دوخت و در حالی‌که با حسرت به ما می‌نگریست، گوشه‌ی طناب را رها کرد و در آب ناپدید شد.

از مرد پرسیدم: «چه چیزی به او گفتی؟»
با تأمل گفت: «گفتم نباید کوچک‌ترین صدایی بکنیم وگرنه عملیات لو می‌رود، اون وقت می‌دونی جون چند نفر... عملیات نباید لو بره»
تمام بدنم می‌لرزید،‌ جوان در میان موج خروشان اروند به پیش می‌رفت.



منبع: مجله طراوت

راوی: آقای جابری

دسته ها : خاطرات
پنج شنبه 1389/6/25 8:11

 
تابناک: محمود گودرزی، مهاجر مسافری بود که پس از سال‌ها دوری از معشوق و معبود خود، سبکبال پر گشود و به سوی معبود خود شتافت؛ عاشقی که به عشق میهن، حتی پس از پایان جنگ نیز ذره ذره وجود خود را بخشید و رفت.
گویی معشوق حلقه نامزدی خود را به دست او و جان او را به نام خود کرده و حال پس از این هجران، او را به سوی خود فراخوانده بود. ترکش به جای مانده در بدن محمود مهاجر، نشان برگزیده بودن او بود و هم‌‌اکنون پس از سال‌ها آنان را به هم رساند و چه زیبا!
آنچه می‌خوانیم، ناشنیده‌هایی است از داستان عاشقی شهید جانباز محمود گودرزی از زبان دکتر محمدحسن آزما، پزشک وی در تهران:
دکتر آزما در این باره می‌گوید: محمود، متولد 1343 و پدر دو فرزند است که در سال 1367 در عملیات بیت‌المقدس 5 در منطقه عملیاتی پنج‌وین مجروح شد. وی جانباز 20 درصدی بود که به اجبار اطرافیان این درصد را پذیرفته بود، چرا که به صورت عادی هم که در نظر می‌گرفتیم، درصد جانبازی ایشان، خیلی بیش از اینها بود و این یار دیرین همچنان با او همراه گشته تا این که حدود یک ماه پیش به خاطر درد بسیار در ناحیه کمر و مشکلاتی که برای ایشان پیش آمده، به پزشک مراجعه می‌کند.
وی پس از بازگشت از مطب پزشک، گویی صلای فراخوانده شدن را دریافته و برای رفتن آماده می‌شده است. چه بزرگ است روح وی و چه عزیز بوده است، میهن برای وی که حتی در آخرین لحظه‌های زندگی نیز باز هم روحیه ایثار و از خودگذشتگی به جوشش درآمده و گویی خواسته بی‌خود از خود شود و به دیار باقی بشتابد و در همین زمان بوده که به خانواده‌اش وصیت می‌کند که اگر روزی اعضای بدنش نیز بتواند جان هم‌وطن دیگری را نجات دهد، کوتاهی نکنند.
با وخیم شدن حال وی، خانواده‌‌اش او را برای مداوا از شهرستان بروجرد به تهران می‌آورند؛ اما پس از بررسی‌های بسیار، پزشکان متوجه می‌شوند که در اثر وجود ترکش، خون وارد مغز و مخچه شده و باعث لخته شدن خون و نرسیدن خون به مغز وی شده و به این ترتیب، بیمار دچار مغزی می‌شود.
به دنبال این رخداد بود که پزشکان بیمارستان به خانواده وی پیشنهاد اهدای اعضا را می‌دهند و خانواده نیز که گویی رنج راه و غم عزیزشان، گفته عزیز سفر کرده را از خاطرشان برده بود، با شنیدن این پیشنهاد به یاد می‌آورند، وصیت این شهید بزرگوار را و با کمال میل پذیرای آن می شوند و به این صورت بود که «قلب، دو کلیه و کبد» محمود گودرزی نیز در تداوم ایثارش اهدا می‌شود.
دکتر آزما در این باره مطلبی می‌آورند که آوردن آن در این نوشتار خالی از لطف نیست. وی از تداوم ایثاری گفتند که بسیاری از جانبازان ما آن را در وجود خود دارند و چه زیباست، بی هیچ چشم داشتی آماده هر گونه از خودگذشتگی هستند، بدون داشتن برچسب درصد جانبازی.
وی می‌گوید: اما هم‌اکنون وجود سیاست‌گذاری‌های بد و نامطلوب، باعث شده است که مردم دیگر به جانباز و فرزند شهید و ایثارگر نگاه خوبی نداشته باشند، که این خود جای بسی پرسش است؟!
اینها همه در حالی است که اگر به هر کجای دنیا بنگریم، حضور شرافتمندانه افراد تنها به اندازه 24 ساعت در جبهه ارزشی نمادین دارد؛ برای نمونه در الجزیره، نمادی است به نام «نماد ایثارگری» که هر روز صبح، مردم برای ادای احترام به شهدایشان در برابر آن نماد ادای احترام می‌کنند و آن را نماد عشق می‌دانند؛ حال آن که در ایران چنین چیزی سراغ نداریم و نمی‌بینیم.
وی می‌افزاید: خدماتی که در دیگر نقاط جهان برای جانبازان جنگ ارایه می‌دهند، به هیچ وجه قابل مقایسه با ایران نیست و ادامه می‌دهد که روش بنیاد شهید بسیار اشتباه است که در ازای کمترین خدمات‌رسانی، آن را در بوق و کرنا می‌کند، حال آن که در دیگر کشورها این خدمات به چندین برابر و درصد ارایه می‌شود.
دکتر آزما مصاحبه با خبرنگار «تابناک» را این گونه پایان می‌دهد که چه زیباست جنس معامله خدا با بندگانش و قشنگی کار را در این خلاصه کرد که چگونه‌ است ترکشی یک سانتی و بی‌ارزش، انسان را به سمت شهادت تقرب به خدا می‌رساند و باعث عاقبت به خیری او می‌شود! خداوند از دیرباز، ترکش علقه و محبت خود را در بدن شهید جانباز محمود گودرزی به ودیعه نهاده بود تا در زمان مقرر و پس از سال‌ها، نامزد و منتخب خود را به خود برساند.

دسته ها : خاطرات
پنج شنبه 1389/6/25 8:11

شب عملیات والفجر 8 [عملیات معروف فتح فاو]بود ، شاید بیش از سه الى چهار ساعت به آغاز عملیات باقى نماندهبود، اروند رود براى دیدار با بسیجیان مى خروشید و بى تابى مى کرد ، شور و شوق وصف ناشدنى وجود جان برکفان بسیجى را فرا گرفته بود ، براى عده اى از رزمندگان ، لحظه وصال با شهیدان نزدیک بود،دیگر چه باک از مرگ ؟ هرکس به کارى مشغول بود، یکى در حال تنظیم وصیتنامه ، یکى در حال استغفار و طلب حلالیت از دوستان و .. و دیگرى مشغول راز ونیاز باخدا..
انگار همه ، آخرین ساعات زندگى را سپرى مى کنند ، انگار دیگر ارزویى به دل باقى نماندهجز لحظه شروع عملیات !!
خداوند توفیقى نصیبمان نموده بود تا لحظاتى از زندگى را بهمراه تنى چند از رزمندگان اسلام از جمله اخوى خود شهید حسن یارقلی درکنار اروند رود بگذرانیم ، کسى چه مى داند ؟!! شاید لازم بوده تا شاهدى براى بازگوکردن خاطرات و خطرات آن زمان ها باقى بماند..
از لابلاى برادران رزمنده، لحظه اى برادر شهیدم ( حسن ) را دیدم که بمن نزدک شد و دستم را گرفت و به گوشه اى از محوطه برد و گفت :
رازى در زندگى دارم که تاکنون با کسى در میان نگداشته ام ولى احساس مى کنم که لحظات آخر عمر است و اگر این مطلب را نگویم در حق جوانان کوتاهى کرده ام و بنظرم مى رسد شاید فاش نمودن این راز حداقل تأثیر مثبتى در اذهان و افکار جوانان ایجاد کند . سپس ادامه داد:
چند سال پیش که در من 20سالکى مجرد بودم در یکى از شهرهاى شمال کشور درمنزل مسکونى به تنهایى مشغول کار بنایى بودم که یک لحظه در اتاق باز شد و دختر صاحبخانه واردشدو دقیقه اى نگذشت کهدر را از پشت یا داخل قفل نمود و از من تقاضاىوصال نمود ..
گفت : اگر خواسته مرا قبول نکنی با داد و فریاد همسایه ها را جمع مى کنم و به تو تهمت ..میزنم و ..
از این صحنه پیش امده کاملا غافلگیر شدم ، نمى دانستم چطور خودم را از این معرکه نجاتدهم ، مغزم بخوبى کار نمى کرد ، زیرا که در پایین ، وجود شیطان و در بالاى سرم خدا را ناظر به اعمالم مى دیدم ، ترسى سراسر وجودم را فرا گرفته بود و بدنم در حال لرزیدن ؛ در یک لحظه ماجراى حضرت یوسف (ع) را بخاطر آوردم که چکونه به خدا پناه برده و از او کمک طلبید و خداوند هم او را یارى کرد ..
دستم را شستم و به سوى قبله ایستادم و تنها معبودم را صدا زدم .. یا الله ..
در همین لحظه بغض از گلویم ترکید و به شدت گریه کردم ، حالتم به نحوى بود که متوجهشدم او ( دختر ) هم بخود مى لرزد ، دقایقى بعد دختر صاحب منزل تحت تأثیر وضعیت پیش آمده قرار گرفت و از افکار و امیال شیطانى خود پشیمان شد و در اتاق را به رویم گشود ، خدارا شکر کردم که مرا یارى نمود و از آ تش جهنم نجاتم یافت ..

منابع :کتاب یاد یاران ، مولف پرویز بهرامی
بسیجی وآموزش

دسته ها : خاطرات
پنج شنبه 1389/6/25 8:3


به چهره اش خیره شدم. نمی دانم چرا این قدر جذاب شده بود. ضیاءالدین را می گویم «ضیاء الدین متبحری». هَمَش پانزده روز از خدمتش باقی مانده بود. خیلی اصرار کردیم که او در عملیات شرکت نکند اما فایده ای نداشت و بالاخره هم آمد. من شدم راننده تانک و او شد توپچی تانک یکی دیگر از بچه ها هم کار فشنگ گذاری را انجام می داد.
- عراقی ها دارن می یان جلو.
صدای فشنگ گذار بود که پشت دوربین توپ بود. ضیاء سریع از جا بلند شد رفت پشت دوربین.
- از این جا که چیزی معلوم نیست.
آخر بر اثر تیراندازی متقابل گل و لای روی زمین دید دوربین را گرفته بود.
ضیاء چفیه را از من گرفت رفت بالا که دوربین را تمیز کند
. ساعت 8 صبح مهمات هم تازه رسیده بود شب گذشته را تا صبح داخل تانک بودیم. صدای سوت خمپاره را شنیدم.
ضیاء در حال نشستن نگاهی به من انداخت و افتاد پشت صندلی راننده دهانش باز و بسته می شد انگار می خواست چیزی بگوید.
خیلی هول شده بودم، سریع از جا پریدم و خواستم بلندش کنم که دیدم بر اثر اصابت ترکش به کمرش خون فوراه می زند. بوی خون در داخل تانک پیچید.
فشنگ گذار دوید.
دنبال آمبولانس گریه می کردم و مدام او را صدا می زدم.
در تانک باز بود.
ضیاء نگاهی به بالا انداخت مثل این که کسی را آن بالا می دید.

لبخند می زد.
بالا را نگاه کردم دیدم کسی نیست دوباره به ضیاء نگاه کردم لبخند روی لب هایش بود اما چشم هایش را بسته بود برای همیشه!

دسته ها : خاطرات
پنج شنبه 1389/6/25 8:2





کوله‏پشتی‏اش را به من سپرد و رفت. حالا باید بروم و کوله‏پشتی را به خانواده‏اش بدهم. اما چگونه؟ چگونه باید بروم؟!
چند روزی بود که "علی" غیبش زده بود.
بعضی‏ها می‏گفتند که رفته مرخصی اما بعد گفتند که توی منطقه دیده شده است. یک روز نزدیکای غروب پشت منطقه عملیاتی او را دیدم. لباس بسیجی به تن داشت و در دستش کوله‏پشتی و اسلحه انفرادی کلاشینکف بود. باخوشحالی به سویش دویدم.
ـ"چرا بی‏خبر ما را ترک کردی؟"
بعد از روبوسی در حالیکه روی زمین می‏نشست، گفت:
ـ"می‏شه چایی درست کنی، بخوریم؟"
کتری را برداشتم و گفتم: "خب، چایی هم درست می‏کنم.
"علی" سرش را پایین انداخت و گفت:
"آفرین آقا رضا آفرین چایی را بده بخوریم!"
خشکم زد. دیدم که گونه‏هایش گل انداخته است. گفتم: "نگفتی کجا بودی؟"
لبخندی زد و گفت: "بالاخره یک جایی بودیم دیگر!"
نمی‏خواست چیزی بگوید. من هم پیله نکردم. بعد که شهید شد، فهمیدم که بصورت یک رزمنده تک تیرانداز همراه یکی از گردانهای لشکر عاشورا توی عملیات بدر شرکت کرده است.
علی محو تماشای غروب شده بود و من هم محو تماشای او. گفت: "کوله‏ام را به تو می‏سپارم. چیزی ندارم. کمی لوازم شخصی و یک وصیت نامه تویش هست. می‏خواهم بروم عملیات!"
طور غریبی حرف می‏زد. از زمین و زمان کنده شده بود. اشک به چشمهایم دوید و آهسته گفتم:
"خدا پشت و پناهت!"
چه می‏توانستم غیر از این بگویم. بعد ناگهان پرسیدم:
"مسئولین می‏دانند؟"
سکوت کرد و چیزی نگفت. فهمیدم هوای رفتن همه وجودش را پر کرده است.

گفتم: "بهتره بمانی. جای تو را جبهه برادران دیگر می‏توانند پر کنند اما بی‏حضور شما کارها لنگ می‏شود!"

چیزی نگفت و باز شفق را به تماشا گرفت...
پاسی از شب گذشته برخاست.
"من می‏روم!"
گفتم: "پیاده که نمی‏شود!"
گفت: "پس اگر زحمتی نیست مرا با ماشین برسان!"
یکی از تویوتاها را روشن کردم و رفتیم به طرف جزیره مجنون.
بچه‏های لشکر عاشورا پشت کمپرسی‏ها سینه می‏زدند و نوحه می‏خواندند. به جاده جزیره مجنون رسیدیم.
"نگه دار! من با همین بچه‏های بسیجی می‏روم!"
گفتم:"بیا تا جزیره برویم!"
صورتم را بوسید و سراغ یکی از کمپرسی‏ها رفت. خود را بالا کشید و در بین نیروها ناپدید شد.
عملیات آغاز شد. ما نزدیکی‏های رودخانه دجله مقر زده بودیم. آن روز برای بردن آب به خط لشکر عاشورا رفتم. موقع بازگشت، جلوی یکی از بسیجی‏ها را که با موتور داشت می‏آمد، گرفتم.
"از بچه‏ها چه خبر؟!"
سراپا گردوخاک بود. گفت: "منظورت کیه؟"
گفتم: "علی تجلایی"
رویش را برگرداند و با حسرت گفت: "شهید شد."
چیزی در دلم سقوط کرد.
ناباورانه پرسیدم: کجا؟
کجا شهید شد؟"
به آن سوی دجله اشاره کرد و گفت:
"توی همان منطقه کیسه مانندی که دجله آن را دور می‏زند."
چند لحظه بعد سوار بر موتور، آن سوی پرده اشک می‏لرزید و دور می‏شد.
حالا باید بروم و کوله‏پشتی را به خانواده‏اش تحویل بدهم. اما چگونه... چگونه باید بروم!؟


منبع: روزنامه جمهوری اسلامی
تهیه از گروه هنر مردان خدا
دسته ها : خاطرات
پنج شنبه 1389/6/25 7:59
X