شب عملیات والفجر 8 [عملیات معروف فتح فاو]بود ، شاید بیش از سه الى چهار ساعت به آغاز عملیات باقى نماندهبود، اروند رود براى دیدار با بسیجیان مى خروشید و بى تابى مى کرد ، شور و شوق وصف ناشدنى وجود جان برکفان بسیجى را فرا گرفته بود ، براى عده اى از رزمندگان ، لحظه وصال با شهیدان نزدیک بود،دیگر چه باک از مرگ ؟ هرکس به کارى مشغول بود، یکى در حال تنظیم وصیتنامه ، یکى در حال استغفار و طلب حلالیت از دوستان و .. و دیگرى مشغول راز ونیاز باخدا..
انگار همه ، آخرین ساعات زندگى را سپرى مى کنند ، انگار دیگر ارزویى به دل باقى نماندهجز لحظه شروع عملیات !!
خداوند توفیقى نصیبمان نموده بود تا لحظاتى از زندگى را بهمراه تنى چند از رزمندگان اسلام از جمله اخوى خود شهید حسن یارقلی درکنار اروند رود بگذرانیم ، کسى چه مى داند ؟!! شاید لازم بوده تا شاهدى براى بازگوکردن خاطرات و خطرات آن زمان ها باقى بماند..
از لابلاى برادران رزمنده، لحظه اى برادر شهیدم ( حسن ) را دیدم که بمن نزدک شد و دستم را گرفت و به گوشه اى از محوطه برد و گفت :
رازى در زندگى دارم که تاکنون با کسى در میان نگداشته ام ولى احساس مى کنم که لحظات آخر عمر است و اگر این مطلب را نگویم در حق جوانان کوتاهى کرده ام و بنظرم مى رسد شاید فاش نمودن این راز حداقل تأثیر مثبتى در اذهان و افکار جوانان ایجاد کند . سپس ادامه داد:
چند سال پیش که در من 20سالکى مجرد بودم در یکى از شهرهاى شمال کشور درمنزل مسکونى به تنهایى مشغول کار بنایى بودم که یک لحظه در اتاق باز شد و دختر صاحبخانه واردشدو دقیقه اى نگذشت کهدر را از پشت یا داخل قفل نمود و از من تقاضاىوصال نمود ..
گفت : اگر خواسته مرا قبول نکنی با داد و فریاد همسایه ها را جمع مى کنم و به تو تهمت ..میزنم و ..
از این صحنه پیش امده کاملا غافلگیر شدم ، نمى دانستم چطور خودم را از این معرکه نجاتدهم ، مغزم بخوبى کار نمى کرد ، زیرا که در پایین ، وجود شیطان و در بالاى سرم خدا را ناظر به اعمالم مى دیدم ، ترسى سراسر وجودم را فرا گرفته بود و بدنم در حال لرزیدن ؛ در یک لحظه ماجراى حضرت یوسف (ع) را بخاطر آوردم که چکونه به خدا پناه برده و از او کمک طلبید و خداوند هم او را یارى کرد ..
دستم را شستم و به سوى قبله ایستادم و تنها معبودم را صدا زدم .. یا الله ..
در همین لحظه بغض از گلویم ترکید و به شدت گریه کردم ، حالتم به نحوى بود که متوجهشدم او ( دختر ) هم بخود مى لرزد ، دقایقى بعد دختر صاحب منزل تحت تأثیر وضعیت پیش آمده قرار گرفت و از افکار و امیال شیطانى خود پشیمان شد و در اتاق را به رویم گشود ، خدارا شکر کردم که مرا یارى نمود و از آ تش جهنم نجاتم یافت ..
منابع :کتاب یاد یاران ، مولف پرویز بهرامی
بسیجی وآموزش