زنگ در خونه رو مي زدن ولي هر چي مي گفتي كيه جوابي نمي شنيدي. در رو كه وا مي كردي يه چيزي مثل فشنگ وارد حياط مي شد و بر مي گشت بيرون. بعد از چند لحظه كه مات و مبهوت بودي تازه متوجه مي شدي يوسف بوده كه اومده توپش رو كه موقع فوتبال افتاده تو حياط، برداره. همون يوسفي كه نمي تونست حتي با باباش هم دو كلمه درست و حسابي صحبت كنه.
گر چه پشت لبش تازه سبز شده بود اما كاري كه كرد نشون داد كه دلش خيلي وقته كه سبزه. يوسف يه دايي داشت.
دايي هر چند وقتي به فاميل ها سر مي زد. آخه نماينده مجلس بود و بيشتر اوقات دنبال كار مردم. يوسف دايي رو خيلي دوست داشت ولي تا حالا حتي جرأت نكرده بود يك كلمه باهاش حرف بزنه.
اون روز هم دايي اومده بود به فاميل ها سر كشي كنه. يوسف كه خودش رو از قبل آماده كرده بود، با يه كاغذ تو دستش تو كوچه به ديوار خونه تكيه داده بود. مثل هميشه سرش پايين بود و كف كوچه رو كنكاش مي كرد.
دايي رسيد به خونه يوسف. يوسف هيجان زده بود. به سختي آب دهانش رو قورت داد. عرق كرده بود. آروم به دايي گفت دايي سلام. دايي با تعجب از پيشدستي يوسف تو سلام، جواب سلامش رو داد. گفت : چيه چرا تو كوچه ايستادي؟ يوسف مطمئن بود. تصميمش رو گرفته بود. آهسته به دايي گفت دايي يه كاري باهاتون دارم.
دايي به رسم شوخي محكم به پشت يوسف زد و گفت بفرما در خدمتيم. ... دايي ، مي خوام برم جبهه. گفتن بايد بابام اين رضايتنامه رو امضا كنه. ولي هر چي مي گم، مي گه " نه ؛ تو بچه اي ". شما بهش بگين من قول مي دم مواظب باشم. بزاره برم.
نمي دونم دايي برق تو چشماي يوسف رو ديده بود يا نه. با مهربوني به يوسف گفت دايي جون باشه من با بابات صحبت مي كنم. مي گم كه اين مرد مي خواد مرد شدنش رو نشون بده. يوسف خوشحال شد. اگه از دايي خجالت نمي كشيد همونجا مي پريد تو بغل دايي. به سختي خودش رو كنترل كرد. دايي وارد خونه شد. بعد از نيم ساعت در خونه باز شد. دايي داشت بند كفشهاش رو مي بست. پاش رو كه بيرون گذاشت يوسف پريد جلو . چي شد!! چي شد!! دايي؟!!
دايي اما به آرامي گفت : انشاء الله با اولين اعزام تو هم مي شي يه بسيجي.
دايي نمي دونست كه يوسف با اولين اعزام قراره يه پرنده بشه . قراره يه بهشتي بشه
دايي اما به آرامي گفت : انشاء الله با اولين اعزام تو هم مي شي يه بسيجي.
دايي نمي دونست كه يوسف با اولين اعزام قراره يه پرنده بشه . قراره يه بهشتي بشه.
دو سه روز بعد ثبت نام شروع شد. هفته بعد بود كه يوسف خجالتي ما درب تك تك خونه ها رو زد. از همه خداحافظي كرد. از كسايي كه تا حالا حتي سلام بلند از اون نشنيده بودند. يكي يكي.
فرداي اون روز اعزام شد.
يك ماه نشد كه خبر رسيد يوسف بر اثر اصابت تير مستقيم شهيد شده و جنازه اش هم تو جبهه مقدم مونده. يعقوب برادر يوسف به منطقه رفت و مدت ها به دنبال جنازه يوسف گشت ولي پيداش نكرد. انگار آب شده بود رفته بود تو زمين.
تا اينكه بعد از سه چهار ماه خبر رسيد جنازه يوسف پيدا شده. يوسف عاشق امام رضا (ع) بود ولي به خاطر وضع زندگي و ... تا روز شهادتش كه 16 سالش شده بود هنوز نتونسته بود بره زيارت.
اما، اما عاشقي رسم عجيبي داره. بچه هاي مشهد جنازه يوسف رو اشتباهاً به جاي يكي از شهدا منتقل كرده بودن مشهد و دور ضريح آقا امام رضا طواف داده بودن. بعد كه خانواده مشهدي تحويلش گرفتن ديدن كه اين شهيد اونها نيست. با پيگيري هاي يعقوب، يوسف به شهر خودش برگشت. و ...
و الان سال هاست كه يوسف، مرد كوچك روستاي ما مردانه در ورودي روستا و در گلزار شهدا زنده و بيدار منتظر كسيه كه مياد و يوسف دوباره مرد شدنش رو در ركاب اون ثابت مي كنه.
نام شهيد : يوسف عامري
تاريخ تولد : 9/1/1351
محل تولد : روستاي كهن آباد بخش آرادان شهرستان گرمسار
محل شهادت : جزيره مجنون
محل دفن : روستاي كهن آباد بخش آرادان شهرستان گرمسار
سن : 16 سال
آن روزها ، بچه محل هاي من و تو بودند كه به جبهه مي رفتند . همانها كه نمازهاشان را در مسجد مي خواندند و نماز جمعه شان ترك نمي شد . آنهايي كه حالا نامشان را روي كوچه ها گذاشتند . آنهايي كه حالا عكسشان را روي بنرها مي زنند و برايشان يادواره مي گيرند . يادواره ! راستي يادواره براي چيست ؟ يادواره همان يادآوري گذشته است؟ يادآوري رشادت ها ؟ يا اينكه ... بگذريم .
امروز هم جنگ است . مثل ديروز. اما فرق هايي كرده .امروز سلاح ايمان جاي كلاشينكف را گرفته تا با آن معبرهاي جنگ نرم را بگشاييم . امروز با سيم چين بصيرت بايد از سيم خاردارهاي اينترنت گذشت . امروز بايد مين هاي گناه را با قلبي پاك و خدايي خنثي كرد . بچه هاي آن روزها در سنگر خاكي پناه مي گرفتند اما امروز بايد در پناه علم و آگاهي بود . آن روزها تير و تركش جسم ها را نشانه گرفته بود ، امروز گلوله ها به دنبال روح اند . همه را گفتم تا بگويم آن روزها جنگ سخت بود و دشمن پيدا ، اما امروز جنگ نرم است و دشمن پشت انديشه .
آگاه باشيد كه در باغ شهادت همچنان باز است...
آيا تو هم منتظر هستي تا مرد شدنت را به امام زمانت نشان بدهي؟
يا علي
رها آرامي
فرهنگ پايداري تبيان
منابع :
مجله پرسمانوبلاگ سيمرغ
وقتی این مطلب و خوندم خیلی گریه کردم برای عاشقی واقعی که به عشقش رسید!
می تونید این عشق و در ادامه مطلب بخونید...
خیلی التماس دعا!
دوستان حتما در ادامه مطلب بخونید
پسرم گفت: من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می کرد که حتماً باید راضی باشم.
از روزی که شنیده بود یکی از فرماندهان سپاه برای زیارت به کربلا آمده، در پوست خود نمی گنجید، می خواست خاطره ای که سال ها بر دل و روح او نقش بسته بود، به صاحبانش بسپارد. با این فکر خود را به کربلا رسانده و درخواست ملاقات با آن فرمانده را کرد.
لحظات در انتظار اجازه ملاقات به سختی می گذشت. او که یکی از نیروهای نظامی ارتش عراق در سال های جنگ بوده، ابتدا نتوانست اجازه ملاقات بیابد. سرانجام وقتی به حضور فرمانده رسید؛ از او پرسید: "مرا می شناسی؟ "
فرمانده پاسخ داد: "بله شما ابوریاض از نظامیان سابق رژیم عراق و اکنون نیز جزء مردان سیاسی این کشور هستید. به همین خاطر ملاقات با شما برای من سخت بود. "
ابوریاض گفت: "اما من حرف سیاسی با شما ندارم. سال هاست که خاطره ای را در سینه دارم و انتظار چنین روزی را می کشیدم تا با گفتن آن دین خویش را ادا نمایم. "و او این گونه خاطره اش را آغاز کرد:
"در جبهه های جنگ جنوب دقیقاً در مقابل شما در حال جنگ بودم که با خبری از پشت جبهه مرا به دژبانی جبهه فراخواندند. وقتی با نگرانی در جلو فرمانده خود حاضر شدم؛ او خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من دادند بسیار ناراحت شدم. من امید داشتم که پسرم را در لباس دامادی ببینم. اما در نبردی بی فایده و اجباری جگر گوشه ام را از دست داده بودم.
وقتی در سرد خانه حاضر شدم، کارت و پلاک فرزندم را به دستم دادند. آنها دقیقاً مربوط به پسرم بود.
اما وقتی کفن را کنار زدم با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده این فرزند من نیست.افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد فرزندم بود، به جای تعجب یا خوشحالی، با عصبانیت گفت: این چه حرفی است که می زنی، کارت و پلاک قبلاً چک شده و صحت آنها بررسی شده است. وقتی بیشتر مقاومت کردم برخورد آنها نگران کننده تر شد. آنها مرا مجبور کردند تا جسد را به بغداد انتقال داده و او را دفن نمایم.
رسم ما شیعیان عراق این بود که جسد را بالای ماشین گذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگی مان حمل می کردیم. من نیز چنین کردم. اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه را به خود ندهم و او را در کربلا دفن نمایم.
هم اینکه کار را تمام شده فرض می کردم و هم اینکه ضرورتی نمی دیدم که او را تا بغداد ببرم، چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشد، دلم را آتش زده بود. او اگر چه خونین و پر زخم بود، ولی چه با شکوه آرمیده بود.
فاتحه ای خواندم و در حالی که به صدام لعنت می فرستادم، بر آن پیکر مظلوم خاک ریختم و او را تنها رها کردم. اگر چه سال ها از آن قضیه گذشت، اما هرگز چیزی از فرزندم نیز نیافتم. دوستانش جسته و گریخته می گفتند او را دیده اند که اسیر ایرانی ها شده است.
با پایان جنگ، خبر زنده بودن فرزندم به من رسید. وقتی او در میان اسیران آزاد شده به وطن بازگشت، خیلی خوشحال شدم. در آن روز شاید اولین سوال از فرزندم این بود که چرا کارت و پلاکت را به دیگری سپرده بودی؟
وقتی فرزندم، خاطره اش را برایم می گفت: مو بر بدنم سیخ شد. پسرم گفت: من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می کرد که حتماً باید راضی باشم.
من به او گفتم در صورتی راضی هستم که علتش را به من بگویی و او با کمال تعجب به من چیزهایی را گفت که در ذهنم اصلا جایی برایش نمی یافتم.
آن بسیجی به من گفت :من دو یا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در کربلا در جوار مولایم امام حسین(ع) دفن کنند.می خواهم با این کار مطمئن شوم که تا روز قیامت در حریم بزرگ ترین عشقم خواهم آرمید...
وقتی صدای ابوریاض با گریه هایش همراه شد. این فقط او نبود که می گریست بلکه فرمانده ایرانی نیز او را همراهی کرد.
قصه میگویم برای اهل دل
تا نگردم پیشه مولایم خجل
باز هم یکی بود و یکی نبود
باز هم زیر همین چرخ کبود
مادری خسته دل و رنجیده
داغ فرزند شهیدش دیده
آمده کنار قبر پسرش
عقده واکرده برای جگرش...
پسرم تا که شهیدان بودند
آسمان آبی بود
مهربانی و صفا بود و امید
همه چون آئینه با هم یکرنگ
سینه ها بوی محبت میداد
خاک هم بوی شهادت میداد
چشم ها پائین بود
حرف یکرنگی بود
ظاهر و باطن افراد به هم فرق نداشت !
همه ی خانم ها زیر چادر بودند
صحبت از تقوا بود همه جا زیبا بود
پسرم سنگ صبوره دل من
ای امید من و ای شاهد تنهایی من
چند سالی است نصیبه دل من
غم غربت شده است
خسته ام زین همه تزویر و ریا
خسته ام از همه ی مردم شهر
تو دعا کن که بمیرم پسرم
تو دعا کن که بمیرم پسرم...
همه بر زخم من انگار نمک می پاشند
نام های شهدا را زاماکن همه بر میدارند
از دل خسته ما بی خبرند
ای عزیز دل من ای پسرم
پسرم،درده دل بسیار است
چه بگویم دل خونی دارم
گله دارم گله از بعضی ها
به خدا سخت زمینی شده اند !
فکر کارند همه،فکر کارند و پی پست و مقام اند همه
فکر اندوختن ثروت و مال اند همه
خط کج گشته هنر
بی هنرها همگی خوب و هنرمند شدند
در مجالس و سخنرانی ها تکیه و هئیت ها جای زیبای شهیدان خالی است
یا اگر هست از آن بوی ریا می آید...
آه ای مردم شهر که چنین در دل خود غوطه ورید
نکند پا بگذارید به خون شهدا !
دل فرزند شهیدی نکند تنگ شود
جان زهرا(س) نگذارید که این فاصله فرسنگ شود
خواب غفلت به خدا گوشمان پر کرده
چشممان را بسته همه در خواب خوشیم
همه در فکر تجمل هستیم
فکر روز و شب ما نان شب است
غافلیم کوفه پر از آه شده
کوچه های تنها همه پر چاه شده
و علی سید،رهبر تنهایی
بر سر چاه زمان،با دل تنهایش درد و دلها دارد
بر سرهر چاهی اشک ها می بارد...
آه ای مردم شهر،آه ای هیئتیان،آه ای سینه زنان،آه ای گریه کنان،آه ای مسئولین !
نکند پا بگذاریم به خون شهدا
نکند نام شهیدان رود از خاطره ها
نکند مادر و فرزند شهید،بوی غربت گیرند
به خدا یک یک ما مسئولیم !
باید اینجا همه مان کرب و بلایی باشیم
صادق و پاک و خدایی باشیم...
قصه میگویم برای اهل دل
تا نگردم پیشه مولایم خجل
باز هم یکی بود و یکی نبود
باز هم زیر همین چرخ کبود
مادری خسته دل و رنجیده
داغ فرزند شهیدش دیده
آمده کنار قبر پسرش
عقده واکرده برای جگرش...
پسرم تا که شهیدان بودند
آسمان آبی بود
مهربانی و صفا بود و امید
همه چون آئینه با هم یکرنگ
سینه ها بوی محبت میداد
خاک هم بوی شهادت میداد
چشم ها پائین بود
حرف یکرنگی بود
ظاهر و باطن افراد به هم فرق نداشت !
همه ی خانم ها زیر چادر بودند
صحبت از تقوا بود همه جا زیبا بود
پسرم سنگ صبوره دل من
ای امید من و ای شاهد تنهایی من
چند سالی است نصیبه دل من
غم غربت شده است
خسته ام زین همه تزویر و ریا
خسته ام از همه ی مردم شهر
تو دعا کن که بمیرم پسرم
تو دعا کن که بمیرم پسرم...
همه بر زخم من انگار نمک می پاشند
نام های شهدا را زاماکن همه بر میدارند
از دل خسته ما بی خبرند
ای عزیز دل من ای پسرم
پسرم،درده دل بسیار است
چه بگویم دل خونی دارم
گله دارم گله از بعضی ها
به خدا سخت زمینی شده اند !
فکر کارند همه،فکر کارند و پی پست و مقام اند همه
فکر اندوختن ثروت و مال اند همه
خط کج گشته هنر
بی هنرها همگی خوب و هنرمند شدند
در مجالس و سخنرانی ها تکیه و هئیت ها جای زیبای شهیدان خالی است
یا اگر هست از آن بوی ریا می آید...
آه ای مردم شهر که چنین در دل خود غوطه ورید
نکند پا بگذارید به خون شهدا !
دل فرزند شهیدی نکند تنگ شود
جان زهرا(س) نگذارید که این فاصله فرسنگ شود
خواب غفلت به خدا گوشمان پر کرده
چشممان را بسته همه در خواب خوشیم
همه در فکر تجمل هستیم
فکر روز و شب ما نان شب است
غافلیم کوفه پر از آه شده
کوچه های تنها همه پر چاه شده
و علی سید،رهبر تنهایی
بر سر چاه زمان،با دل تنهایش درد و دلها دارد
بر سرهر چاهی اشک ها می بارد...
آه ای مردم شهر،آه ای هیئتیان،آه ای سینه زنان،آه ای گریه کنان،آه ای مسئولین !
نکند پا بگذاریم به خون شهدا
نکند نام شهیدان رود از خاطره ها
نکند مادر و فرزند شهید،بوی غربت گیرند
به خدا یک یک ما مسئولیم !
باید اینجا همه مان کرب و بلایی باشیم
صادق و پاک و خدایی باشیم...
تا روز قیامت ! که در روایت است: نامش ناجی آدم (ع) و گهواره اش سبب رجعت فطرس ملک است و مسلک وی باعث رشد هر سالک!. و همان رادمرد بزرگ که روحیه ی شهادت طلبی را پس از قریب هزار و چهارصد سال از ظهر عاشورا به شهدای انقلاب رسانیده است ، همان شهدایی که خون های پاکشان جاری شد تا اسلام بماند ، انقلاب بماند ، حیا و غیرت ماندگار شود . اما افسوس ، افسوس که امروز همانهایی که به برکت خون پاک شهید مقام و منصبی دارند یا شریک در پایمال کردن خونشانند و یا خود حرمت شکن آن و فقط عده ای قلیل و اندکند آنهایی که حق ایشان را ادا کردند . فاش سخن میگویم ، بلند می گویم که چرا تو ای همرزم شهید!!! در این منجلاب فساد و تباهی و حجمه عظیم حملات فرهنگی دشمن ساکتی !؟ چگونه فردای پس از مرگ در چشم شهدا می نگری ؟ بدحجابی از سکوت توست ! فساد فرهنگی در انواع رسانه از سکوت توست ! ای مردم مؤمن ساکت ! همه چیز را بردند ! ارزش را شکستند، مقدسات را در فیلم هایشان برروی پرده ی سینما مضحکه و ضایع کردند ، و تو هنوز خاموشی؟ به خون سرخ حسین ابن علی (ع) سوگند ، او برای احیای امر به معروف و نهی از منکر و اصلاح امت جدش رسول الله (صلّ علیه و آله و سلّم) شهید شد...
سلام به سیّد شهداء و سبط نبی (ص) و آن مصباح هدایت از مبداء خلقت
بزرگان٬یک راه را برای ما مشخص کرده اند و آن هم راه تقوا وسنجیدن همه حرف ها و کردارها و رفتارها با نظرات خداست.آیه قرآن:«من یتق الله جعل له مخرجا یرزقه من حیث لا یحتسب» اگر حلال و حرام خدا را رعایت کردیم مطمئن هستیم که دیگر هیچ دو راهی برایمان پیش نمی آید٬مگر اینکه قبلا فلش هدایتش را هم به ما داده باشند.همه سرگردانی ها به گناهان وکاستی های ما ربط دارد.بعضی چیزها راهم نباید خیلی ربط به خدا وپیغمبر وشهدا بدهیم.علما گفته اند شما فقط فکر حلال وحرام باشید مابقی را خود خدا هرچقدر لازم داشته باشیم وظرفیت داشته باشیم به ما می دهد.روز قیامت هم از حلال وحرام می پرسند نه از چیزهای دیگر.بعضی از افکارمان می تواند مانع رسیدن به خدا باشد.هر وقت این فکرها به سرتان می زند٬وضو بگیرید٬ قرآن بخوانید و «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» بگویید.
فراموش نکنید شهدا همیشه راه میان بر هستند و توسل به اهل بیت دراین مواقع غوغا می کند و لو به اندازه یک سلام به آقا امام حسین(ع)٬ امام زمان(ع)و...
استاد مرتضی اقا تهرانی
آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگردانیدن این شهدا به آغوش خانوادههایشان است.
اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالى وجود دارد.
آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگردانیدن این شهدا به آغوش خانوادههایشان است و... .
هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبهرو پنهان شود. آخرین بیلها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک درآوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و نا باورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناک تر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش "سید رضا " است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکم فرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.
شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:
"پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت... ".
محمد رضا حقیقی را می شناسی؟
همان شهیدی که خنده او در هنگام دفن پیکر مطهرش مشهور است.
محمدرضا چهارسالگی ات یادت هست؟ آن هنگام که اولین حرف زشت را در خیابان شنیده بودی،
بغض کرده بودی که حرفی را شنیده ام که اگر بگویم دهانم نجس می شود ! تو در چهارسالگی ناپاکی باطنی را از کجا می فهمیدی؟ یا سیزده سالگی ات ؟
• دوستانش برایم گفتند که وقتی نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده و مدتی همان جور ماند. خشکش زده بود هرچه صبر کردند او سر از سجده بر نداشت یکی از بچه ها گفت خیال کردیم مرده ! وقتی بلند شد صورتش غرق اشک بود از اشک او فرش مسجد خیس شده بود . پیرمردی جلو آمد و پرسید : بابا ! چیزی گم کرده ای ؟ پاسخ شنید نه . پرسید چیزی می خواهی پدرت برایت نخریده؟ سری تکان داد که نه . پرسید : پس چرا اینجور گریه می کنی ؟ گفت : پدر جان! روی نیاز ما به خداست اگر من در سجده مرادم را نگیرم پس کی بگیرم؟
• بعد از ظهری تو همان خانه ای که در اهواز داشتیم استراحت می کردم اغلب همسایه هامان عرب بودند . سر و صدای بچه هایی که در کوچه بازی می کردند آسایش را از ما سلب کرده بود تازه چشمهایم گرم شده بود که با صدای شکستن شیشه از خواب پریدم . از وحشت بدنم می لرزید... با بی توجهی گفتم :
ای خدا من از دست این بچه عرب ها چه کنم؟
روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
محمد رضا تا این حرف را شنید نگاهی به من کرد از آن نگاه ها پیش رویم ایستاد و گفت : بابا چه گفتی؟
با غیظ حرف خودم را تکرار کردم .
اخم هایش را درهم کشید و گفت : باید بروی و از همه همسایه ها از بالا تا پایین کوچه عذر خواهی کنی . شما غیبت همه ی عرب ها را کردی بستانی ها سوسنگردی ها و ...
من آنروز به او خندیدم در حالیکه باید به زبانی که لجام آن گسیخته بود می گریستم.
• در گوشه ای از دفتر خاطراتت شعر زیبای حافظ را به خط خوش نوشته بودی : آذر ماه 1364
روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده |
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر |
من که خبر نداشتم پدرت آن را چون جان شیرین نگهش داشته بود و به من نشان داد شاید اگر خودم ندیده بودم باور نمی کردم تو به جای عبارت « فارغ و آزاد» با خط خود نوشته بودی « خرم و دلشاد» حالا شعر حافظ اندکی تغییر کرده بود
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
چه کسی می دانست این دعا دو ماه دیگر مستجاب خواهد شد؟ اجابت این دعا همان و آن خنده ی دندان نما همان!
• محمد رضا! من مانده ام که تو چه کردی که خدا این گونه سخنت را شنید و دعایت را اجابت کرد؟ تو چه دیدی که با لب خندان رفتی؟ آن چه جذبه ای بود که دگر بار روح تو را به جسم تو بازگرداند؟
هزاران نکته دارد زندگی اش، یک از یک زیباتر، با شکوهتر، اگر خواستی بیشتر بدانی از کتاب « می شکنم در شکن زلف یار» صفحه خنده دندان نما را بخوان، حکایت محمد رضا را که وعده ی دیدار گرفت لبخندش ثابت می کند .
شهید حسن باقری (شهریور 1360): باید به خود جرأت داد و گفت: این نوع جنگیدن به درد نمیخورد و لازم است استراتژی جنگ کشور، عوض شود.
منبع :کتاب آغاز تا پایان، محمد درودیان، صفحه ی 47
سلام حضرت حق بر شهیدان
اینجا قطعه ای از بهشت حقتعالیست اما کجاست وجودی که آن را درک کند و چشمی که آن را ببیند وکسی که بگوید میفهمم ادای دیدن میکند زیرا حضرت حق می فرمایند :(ولا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء ولکن لا تشعرون)"بقره۱۵۶" به کسانی که در راه خدا کشته میشوند مرده مگوئید بلکه زنده اند ولی شما نمی فهمیدخودمونی بگم یعنی برو بابا ادای فهمیدن در نیار.
و جایی که هزاران هزار از فرزندان فاطمه(س)کنار یکدیگر آرام گرفته اند اما صد افسوس که فقط با این چشم ظاهر بین میتوان این حضور را درک نمود
صدای ناله ی مادری از گوشه ای بگوش میرسد نه بهتر است بگویم نه فقط گوشه ای بلکه از جای جای این بهشت نورانی که در فراق سرو قامت وجودش و از غم نامهربانی ها و نامردی های نامردمان قدر نشناس این دور و زمونه شکوه میکند ناخودآگاه دل و وجود آدمی را به قطعه سراسر بهشت زمینی سرزمین سوختن ومعرفت یعنی کربلای آسمانی منتقل مینماید که مادری محزون و قد خمیده بر سر گودی قتلگاه پسرش ناله می زند:
غریب مادر حسین
به فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه(س)
(پندار ما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند اما حقیقت آن است که شهدا مانده اند و زمان ما را با خود برده است.)
سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی
اوایل سال 72 بود و گرماى فکه.
در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم.
چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.
آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...
هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد.
همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم.
روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد.
ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.
شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:
«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».