معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 870860
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

محمد رضا حقیقی را می شناسی؟

 همان شهیدی که خنده او در هنگام دفن پیکر مطهرش مشهور است.

محمدرضا چهارسالگی ات یادت هست؟ آن هنگام که اولین حرف زشت را در خیابان شنیده بودی،

شهید محمد رضا حقیقی

بغض کرده بودی که حرفی را شنیده ام که اگر بگویم دهانم نجس می شود ! تو در چهارسالگی ناپاکی باطنی را از کجا می فهمیدی؟ یا سیزده سالگی ات ؟

• دوستانش برایم گفتند که وقتی نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده و مدتی همان جور ماند. خشکش زده بود هرچه صبر کردند او سر از سجده بر نداشت یکی از بچه ها گفت خیال کردیم مرده ! وقتی بلند شد صورتش غرق اشک بود از اشک او فرش مسجد خیس شده بود . پیرمردی جلو آمد و پرسید : بابا ! چیزی گم کرده ای ؟ پاسخ شنید نه . پرسید چیزی می خواهی پدرت برایت نخریده؟ سری تکان داد که نه . پرسید : پس چرا اینجور گریه می کنی ؟ گفت : پدر جان! روی نیاز ما به خداست  اگر من در سجده مرادم را نگیرم پس کی بگیرم؟

• بعد از ظهری تو همان خانه ای که در اهواز داشتیم استراحت می کردم اغلب همسایه هامان عرب بودند . سر و صدای بچه هایی که در کوچه بازی می کردند آسایش را از ما سلب کرده بود تازه چشمهایم گرم شده بود که با صدای شکستن شیشه از خواب پریدم . از وحشت بدنم می لرزید... با بی توجهی گفتم :

ای خدا من از دست این بچه عرب ها چه کنم؟

روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده       وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

محمد رضا تا این حرف را شنید نگاهی به من کرد از آن نگاه ها پیش رویم ایستاد و گفت : بابا چه گفتی؟

با غیظ حرف خودم را تکرار کردم .

اخم هایش را درهم کشید و گفت : ‌باید بروی و از همه همسایه ها از بالا تا پایین کوچه عذر خواهی کنی . شما غیبت همه ی عرب ها را کردی بستانی ها سوسنگردی ها و ...

من آنروز به او خندیدم در حالیکه باید به زبانی که لجام آن گسیخته بود می گریستم.

• در گوشه ای از دفتر خاطراتت شعر زیبای حافظ را به خط خوش نوشته بودی : آذر ماه 1364

روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

شهید محمد رضا حقیقی

من که خبر نداشتم پدرت آن را چون جان شیرین نگهش داشته بود و به من نشان داد شاید اگر خودم ندیده بودم باور نمی کردم تو به جای عبارت « فارغ و آزاد» با خط خود نوشته بودی « خرم و دلشاد»  حالا شعر حافظ اندکی تغییر کرده بود

وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر

چه کسی می دانست این دعا دو ماه دیگر مستجاب خواهد شد؟ اجابت این دعا همان و آن خنده ی دندان نما همان!

• محمد رضا! من مانده ام که تو چه کردی که خدا این گونه سخنت را شنید و دعایت را اجابت کرد؟ تو چه دیدی که با لب خندان رفتی؟ آن چه جذبه ای بود که دگر بار روح تو را به جسم تو بازگرداند؟

هزاران نکته دارد زندگی اش، یک از یک زیباتر، با شکوهتر، اگر خواستی بیشتر بدانی از کتاب « می شکنم در شکن زلف یار» صفحه خنده دندان نما را بخوان، حکایت محمد رضا را که وعده ی دیدار گرفت لبخندش ثابت می کند .


دسته ها : شهدا و جنگ
سه شنبه 1389/6/30 8:22
X