یادم هست آنروز را که میرفتی و دستان باد موهایت را شانه میکرد و شهر با آب وآینه وقرآن تو را بدرقه سفر کربلا کرد
چگونه تو را غریبه بدانم که آشناترینی و چگونه آشنایت بخوانم وقتی روح بلندت از قفس دنیا بزرگتر است، خیلی هم بزرگتر.
دلم میخواهد قد معرفتم همانند بلندای قامت بصیرت و فطانت تو، از دیوار دنیا بلندتر بشود.
ما را دنیا زیاد بازی میدهد، اما تو را باش، آنقدر عروج کردهای که دنیا در نظر و نگاهت حتی یک گوی هم نیست.
دلم میخواهد مثل تو هر وقت که دلتنگ میشوم در کوچه باغهای آخرت به گلگشت و تماشا بروم.
آی مرد آب و آئینه و قرآن.میدانی ما هنوز سر مست و سرخوش از موسیقی مناجات شبانه سنگر توایم.
چقدر پیشانی تو با خاک آشناست و چقدر پیشانی تو خاکی است ای مرد سجده های سنگر.
تو که فقط مرد جبهه دیروز نیستی، تو مرد همیشهی جبههای. اصلا هر جا که تو باشی همان جا سنگر است و همان جا شور حسینی بر پاست.
هر وقت که عکس تورا بر در دیوارها میبینم، زانوانم سست میشود و عرق شرم بر پیشانیام مینشیند. من امروزم را مدیون دیروز مردانه توام و فرداهایم نیز در گرو مردانگی امروز توست.
آی مرد سر بلند کوچههای شهر ما.
صدای گامهایت همیشه طنین افکن عزت و امنیت و آرامش در این سرزمین بوده و هست.
دلم میخواهد سینه همتم همانند ستبری سینه همت تو باشد.
و دریغ که من هیچ وقت نه قدم به بلندای قامت تو میرسد و نه قدقامت صلاتم به قدقامت صلاتت.
همیشه شبها تو برایم قصه بگو، قصه مردی و مردها را. بگذار هر شب با قصه تو به خواب روم. خوابی که عین صبح بیداری و پرواز است.
تو که رفتی کاری حسینی کردی و من نیز که ماندم باید کاری حسینی کنم. فقط رفتن که حسینی نیست، ماندن هم میتواند حسینی باشد.
راستی مگر میشود آن کس که ماندنش حسینی نیست، رفتنش حسینی باشد؟
تو مرد روزهای دیر پای انتظاری تا در رکاب آن عدل گستر در فردای قیام ولایت به خونخواهی خون حسین(ع) و حسنیان برخیزی.
هر از چندگاهی از وفای عباس(ع) برایم بگو که فرات را در حسرت لبهای سوختهاش سوزاند. بگو که همهی آبها تا ابد تشنهی لبهای خونین اویند.
هر از چندگاهی برایم از زمزمهی مناجات شبانگاهان خیمههای حرم حسینی بگو. از آوای دلنشین تلاوت قرآن شهادت پیشگان و قامتان استواری که در خم رکوع میماند و سرهایی که بر بالین سجده میخفت.
هر از چندگاه برایم از رقص خون و شمشیر بگو. از قاسم ابن الحسن(ع) که به مدد عشق به حسین(ع) برق شمشیرش افق جبهه را روشن میساخت.
آی مرد آب و آئینه و قرآن.
من همیشه تشنهی نمی هستم از یم معرفت و محبت به آل الله، که تو لاجرعه سرکشیدی.
تو ماندنی هستی، مگر آنچه خدایی است رنگ هم میبازد؟
تو بقایت به وجه باقی خدا باقی است.