معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 870879
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

خدیجه میرشکار این چنین می گوید:

 بعد از بازجویی اولیه مرا در سالن مستطیل شکل بزرگی که شبیه سردخانه بود، حبس کردند. دو در آهنی در دو سو قرار داشت.

آزادگان

در و دیوار سرد و سیمانی سالن همراه با سکوتی که فضا را گرفته بود، ترس عجیبی را در جانم انداخت، نشستم، تکیه بر دیوار دادم. افکار وحشتناکی در سرم افتاده بود احساس می کردم هر لحظه یکی از آن درها باز می شود و چهره نحس و خشن یکی از بازجوها برابرم ظاهر می گردد. خستگی و کوفتگی راه و بی خوابی امانم را بریده بود، اما تا پلک بر هم می گذاشتم ترس مثل پتکی بر سرم فرود می آمد. چشم باز می کردم و دوباره به در خیره می ماندم.

به نماز و دعا نشستم اشک می ریختم و ائمه معصومین را صدا می زدم، حالم دگرگون شد و رویایی دیدم در سالن باز شد و به من گفتند: مولا علی علیه السّلام به دیدنت آمده. آن بزرگوار نگاهی به من انداخت و رفت. از خواب پریدم، اطمینان خاطر پیدا کرده بودم. دیگر آن افکار شوم و عجیب در سرم نبود. دیگر از در و دیوار سالن ترسی نداشتم و بقیه کارها را به خدا واگذار کردم.

به نگهبان گفتیم سه روز مهلت دارید، اگر ما را به اردوگاه نبرید اعتصاب غذا می کنیم. در این سه روز آرام بودیم، فکر کرده بودند منصرف شده ایم. سلول های دیگر می گفتند بچه ها بارها اعتصاب غذا کرده اند. ولی فایده نداشته است مجبورشان کرده اند اعتصاب شان را بشکنند. مهلت شان که تمام شد. مسئول زندان را خواستیم. گفتند باید صبر کنید. ما نمی خواستیم صبر کنیم. همه موافق بودیم با شروع اعتصاب، غسل شهادت کردیم از زیر در بلند گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم، ما، چهار دختر ایرانی هستیم که نباید این جا باشیم از این لحظه اعتصاب غذای خود را شروع می کنیم. باید ما را بفرستید ایران یا به صلیب سرخ معرفی کنید. هر مسئله جانی و ناموسی که برای ما پیش بیاید، سازمان های بین المللی مسئول هستند.

گل سرخ و سیم خاردار

 هفده روز در اعتصاب بودیم مریم به حالت غش افتاده بود، معصومه و حلیمه داد می زنند و یا حسین یا حسین می کردند. من سر مریم را گذاشته بودم روی پایم آن قدر بی رمق شده بودیم که فریادهایمان به ناله بیشتر شبیه بود، معده مریم و معصومه خونریزی کرده بود، اما ما همچنان در اعتصاب بودیم. عراقی ها وحشت کرده بودند بالاخره با پافشاری ما بعد از 17 روز افراد صلیب سرخ به دیدن ما آمدند، از ما عکس فوری انداختند و یک برگ آبی و زرد دادند که ما به خانواده هایمان نامه بنویسیم و با پیروزی ما که به سختی به دست آمد، ما را از زندان الرشید به اردوگاه اسراء منتقل کردند.

فاطمه ناهیدی آغاز اسارت را چنین وصف می کند:

عراقی ها آمدند بالای سرمان. یکی از آن ها آمد جلو که دستم را بگیرد، دستم را کشیدم و گفتم تو نامحرمی. تا چند ساعت فکرم کار نمی کرد. فرار که نمی توانستم بکنم؛ بهترین اتفاق مرگ بود. با هر صدای انفجار، خودم را بالا می کشیدم که ترکش به من بخورد دیگرهیچ چیز برایم مهم نبود. دعا کردم بمیرم. استغفار کردم، اشهدم را گفتم، اما یادم افتاد چند روز پیش نماز امام زمان نذر کرده بودم . روی زانوهایم نشستم و نذرم را ادا کردم. بعد از نماز آرام تر شده بودم، اما وقتی یاد نگاه های عراقی ها می افتادم، بدنم می لرزید، خودم را سپردم دست خدا و به او توکل کردم.


منبع :

ماهنامه تخصصی دفاع مقدس - استان کرمان


دسته ها : زن و دفاع مقدس
سه شنبه 1389/6/30 8:16
X