خدیجه میرشکار این چنین می گوید:
بعد از بازجویی اولیه مرا در سالن مستطیل شکل بزرگی که شبیه سردخانه بود، حبس کردند. دو در آهنی در دو سو قرار داشت.
در و دیوار سرد و سیمانی سالن همراه با سکوتی که فضا را گرفته بود، ترس عجیبی را در جانم انداخت، نشستم، تکیه بر دیوار دادم. افکار وحشتناکی در سرم افتاده بود احساس می کردم هر لحظه یکی از آن درها باز می شود و چهره نحس و خشن یکی از بازجوها برابرم ظاهر می گردد. خستگی و کوفتگی راه و بی خوابی امانم را بریده بود، اما تا پلک بر هم می گذاشتم ترس مثل پتکی بر سرم فرود می آمد. چشم باز می کردم و دوباره به در خیره می ماندم.
به نگهبان گفتیم سه روز مهلت دارید، اگر ما را به اردوگاه نبرید اعتصاب غذا می کنیم. در این سه روز آرام بودیم، فکر کرده بودند منصرف شده ایم. سلول های دیگر می گفتند بچه ها بارها اعتصاب غذا کرده اند. ولی فایده نداشته است مجبورشان کرده اند اعتصاب شان را بشکنند. مهلت شان که تمام شد. مسئول زندان را خواستیم. گفتند باید صبر کنید. ما نمی خواستیم صبر کنیم. همه موافق بودیم با شروع اعتصاب، غسل شهادت کردیم از زیر در بلند گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم، ما، چهار دختر ایرانی هستیم که نباید این جا باشیم از این لحظه اعتصاب غذای خود را شروع می کنیم. باید ما را بفرستید ایران یا به صلیب سرخ معرفی کنید. هر مسئله جانی و ناموسی که برای ما پیش بیاید، سازمان های بین المللی مسئول هستند.
هفده روز در اعتصاب بودیم مریم به حالت غش افتاده بود، معصومه و حلیمه داد می زنند و یا حسین یا حسین می کردند. من سر مریم را گذاشته بودم روی پایم آن قدر بی رمق شده بودیم که فریادهایمان به ناله بیشتر شبیه بود، معده مریم و معصومه خونریزی کرده بود، اما ما همچنان در اعتصاب بودیم. عراقی ها وحشت کرده بودند بالاخره با پافشاری ما بعد از 17 روز افراد صلیب سرخ به دیدن ما آمدند، از ما عکس فوری انداختند و یک برگ آبی و زرد دادند که ما به خانواده هایمان نامه بنویسیم و با پیروزی ما که به سختی به دست آمد، ما را از زندان الرشید به اردوگاه اسراء منتقل کردند.
فاطمه ناهیدی آغاز اسارت را چنین وصف می کند:
عراقی ها آمدند بالای سرمان. یکی از آن ها آمد جلو که دستم را بگیرد، دستم را کشیدم و گفتم تو نامحرمی. تا چند ساعت فکرم کار نمی کرد. فرار که نمی توانستم بکنم؛ بهترین اتفاق مرگ بود. با هر صدای انفجار، خودم را بالا می کشیدم که ترکش به من بخورد دیگرهیچ چیز برایم مهم نبود. دعا کردم بمیرم. استغفار کردم، اشهدم را گفتم، اما یادم افتاد چند روز پیش نماز امام زمان نذر کرده بودم . روی زانوهایم نشستم و نذرم را ادا کردم. بعد از نماز آرام تر شده بودم، اما وقتی یاد نگاه های عراقی ها می افتادم، بدنم می لرزید، خودم را سپردم دست خدا و به او توکل کردم.
منبع :
ماهنامه تخصصی دفاع مقدس - استان کرمان