بانوی شهید "اعظم جمالی" فرزند هادی در روز بیست و هشتم فرودین ماه 1329 در یک خانواده مذهبی و متوسط در شهرستان اردبیل دیده به جهان گشود.
پس از طی دوران طفولیت به مدرسه رفت و تحصیلات خود را در رشته طبیعی تا اخذ مدرک دیپلم متوسطه ادامه داد.
و ی تا قبل از ازدواجش کارمند "اداره بهداری" آن شهرستان بود و در سن 22 سالگی با دکتر یوسف پور ابوالقاسم ازدواج کرد و زندگی مشترک را آغاز نمود.
ثمره 18 سال زندگی مشترک آنها سه دختر و یک پسر بود .
شهید جمالی به جهت اهمیت و توجهی که به فرزندان و تربیت آنها داشت، از مشاغل اداری صرف نظر نمود.
ایشان در تاریخ بیست و یکم اسفند ماه 1366 درحالی که در منزل مسکونی اش در حال رسیدگی به دو فرزندش بود، به همراه دو فرزند دخترش سولماز 11 ساله و شیوا 14 ساله در جریان بمباران هوایی رژیم بعثی عراق به شهادت رسیدند .
پیکر پاک این مادر شهید و دو فرزندش در گلزار بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
دکتر یوسف پور ابوالقاسم همسر شهید اعظم جمالی ضمن بیان خاطراتی از همسر شهیدش می گوید:
همسری کاردان و مادری لایق بود و آرزو داشت تا به همراه فرزندانش به زیارت مرقد مطهر حضرت زینب «س» مشرف شود.
فهیمه باباییان پور، از زنان نمونه است که در تقوا، حجاب، احسان، خدمت و شجاعت، شهره خاص و عام اند. چهارده سال از عمر او می گذشت که بدر انقلاب اسلامی در ایران کامل شد و فهیمه با حضور جدی در صحنه های خون و قیام، همه هستی خود را وقف خدمت به نهضت امام خمینی (ره) کرد[1]. پس از پیروزی انقلاب و در روزهای آغازین جنگ تحمیلی، وی همچنان به نهضت می اندیشید؛ تا این که در آبان ماه سال شصت، به درخواست ازدواج غلامرضا صادق زاده - کسی که جز او، دیگری را یارای همراهی با خود نمی دید- پاسخ مثبت و به یقین راهی برگزید و محبت کسی را در قلبش جای داد که او را تا هدف انسان کامل شدن همراهی می کرد.
او یک روز قبل از خواستگاریش، در عالم رؤیا دیده بود غلامرضا در انبوهی از «مین» به شهادت می رسد[2] و این انتخاب، بریدن از دنیا و وصل به خدا شدن برای او تداعی می کند.
در روز سیزدهم آبان، روز دانش آموز، صیغه عقد محرمیت جاری شد و غلامرضا در روز 24 آبان راهی جبهه شد و در میدان رزم- در واحد تخریب- به دنبال راهی می جست تا با بدنی پاره، بر جان فهیمه استقامت به پا کند. فهیمه نیز، لحظه به لحظه به ترغیب و هدایت معلمی نشسته بود که خود، شاگردش بود. اولین نامه ای که از غلامرضا به دست همسرش رسید، متن وصیت نامه او بود. فهیمه در جوابش نگاشت: وصیت نامه ات را در نامه بعد کامل کن![3]
هرگاه که غلامرضا از جبهه به خانه می آمد، فهیمه از او می خواست تا خاطرات خود را از میدان های مین دشمن و چگونگی شهادت دوستانش، برای او بازگو کند. غلامرضا می گفت و شاگرد درس حقیقت و ایثار، می گرفت و شبانگاه در معراج عبادت، الهام گرفته از آن حقایق، اشک معرفت می ریخت. پس از عملیات فتح المبین که غلامرضا از جبهه برگشت، فهیمه به اتفاق وی، برای جاری کردن خطبه عقد، راهی به جماران جستند و آن گاه که حضرت امام (ره) از فهیمه درخواست وکالت کردند، گفت: جواب من مشروط است!
اطرافیان با تعجب پرسیدند: چه شرطی؟
فهیمه به امام (ره) گفت: به شرط دعای شما برای شهادت هر دو ما در این دنیا و قبول شفاعت ما در آخرت![4]
پس از جاری شدن خطبه عقد، فهیمه و غلامرضا برای زیارت قبور شهدا، به بهشت زهرا رفتند و با شهیدان پیمانی ناگسستنی بستند. دیگر بار غلامرضا به جبهه رفت و در بیت المقدس حماسه آفرید و مجدداً پس از فتح خرمشهر به تهران برگشت.
فهیمه باز در عالم رؤیا دیده بود که غلامرضا شهید می شود؛ از این رو، به یقین می دانست که این سفر، آخرین سفر اوست؛ لذا به مادرش می گوید: خوب به غلامرضا نگاه کن که دیگر او را نخواهی دید[5] ! و شاید در همان سفر بود که پس از حضور در جمکران و به درخواست غلامرضا، فهیمه با دعا و تضرع از خداوند می خواهد که همسرش شهید شود.
در روز ششم تیرماه سال 1361 غلامرضا عروجی عاشقانه داشت. فهیمه با لباسی سفید، بر جسد پاره پاره شوهرش حضور یافت، دسته گل روز ازدواجش را به دست گرفت و با صلابتی تمام، پیشاپیش جمعیت تشییع کننده به راه افتاد و فریاد برآورد: ای همسر شهیدم، راهت ادامه دارد! و نیز با صدایی رسا گفت: «رضاً برضائک...»
و پس از آن فهیمه، پیام رسان خون غلامرضا شد. در شهر و روستا، در مسجد و منزل، در بهشت زهرا و بخصوص در میان خانواده شهدا، بر آن راهی گام نهاد که با غلامرضا پیمان بسته بود.
پس از چندی، وی به سفارش غلامرضا، ازدواج مجدد کرد و زندگی مشترکی را با برادر شوهرش، علیرضا آغاز کرد. علیرضا که طلبه بود، از کلاس معرفت فهیمه درس ها گرفت و فهیمه نیز با حمایت علیرضا، با تدریس در مدارس رفاه، بهار آزادی و روشنگر و همچنین پیش قدم شدن در امر کمک رسانی به جبهه ها، تحولی در دانش آموزان ایجاد کرد.
بیش از دو روز از ازدواج آنها نگذشته بود که علیرضا عازم میدان جنگ شد. پس از بازگشت علیرضا از جبهه، زندگی فهیمه سرو سامانی گرفت. تولد فرزندشان، «غلامرضا» نیز کانون زندگیشان را گرم تر کرد. ولی دنیا هرگز نتوانست فهیمه را بفریبد.
در سال 64 که جبهه ها به نیروی جدید نیاز داشت، به همسر دومش گفت: من خجالت می کشم که این همه در جبهه هستند و تو این جایی و جنگ نیاز به نیرو دارد![6] ؛ فردای همان روز علیرضا عازم جبهه شد.
هروقت که علیرضا به مرخصی می آمد و باز می خواست به میدان نبرد بازگردد، فهیمه پوتین هایش را واکس می زد، وسایلش را آماده می کرد و عزیزش را برای رفتن به وادی خون و آتش، بدرقه می کرد. فهیمه، مدتی به قم آمد تا در کنار همسرش، از دریای معارف اسلامی بهره جوید. اما دیری نپایید که دست قضای الهی او را از عرصه تنگ زمان و مکان رهایی بخشید و فهیمه در روز 27 فروردین ماه سال 67، پس از طوافی پروانه وار بر گرد حرم حضرت معصومه (س) در اثر سانحه ای دلخراش، عاشقانه به دیدار پروردگارش شتافت.
شهید نسرین افضل متولد 1338 در شیراز، خواهری جهادگر و سپاهی بود که قبل و بعد از شهادت برادرش، چنان پیرو مخلصی برای خط سرخ شهادت بود که در خانواده و بین نزدیکان نمونه و الگویی شده بود.
شهید در شامگاه 10/4/61 در اوج خلوص و خدمت به اسلام به ضرب گلوله منافقان در مهاباد به شهادت رسید.
مسجد اباذر
او در اتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد. طوری به در و دیوار اتاق نگاه می کرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش می کرد. قطره های خون می چکید.
خوابی که چند شب قبل دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوههایش از آسمان هم گذشتهبود، رد می شد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پائین آمده بود. از راهی رد می شد و کتابی در دستش بود، حالا می بیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه می کشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما رویزمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد.
مادر گفته بود: خون خواب را باطل می کند. خیر است انشاءالله.
به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمی آمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟
* خواهر با سینی چای وارد می شود. او همچنان به عکس خیره شده و با اشاره گفت:«من هم همین جای سرم تیر می خورد، انشاءالله.» خواهر به چشمهای او نگاه می کند، حتی نمی گوید:«این حرفها چیه؟ خدا نکند، انشاءالله باشی و مثل صاحب عکس خدمت کنی. انشاءالله بمونی و بچه هایی مثل او تربیت کنی...» خواهر فقط می گوید:«نسرین جان دیگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شیطون پائین اومدی و دست به کار شدی ها.» نفهمید خواهر چه می گوید. او دست به کار بود. یک عالم کار در مهاباد داشت که روی زمین مانده بود و خودش در شیراز، چرا معطل مانده بود؟! با چه سختی میان آن خانه ها بین کوره راهها، و در اطراف شهر گشته بود و توانسته بود 7 نفر را برای شرکت در کلاسهای نهضت سوادآموزی جمع کند. 6 یا 7 نفر، اسمهایشان را به خاطر آورد، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر.» خواهر گفت: می خواهی اسمش را چی بگذاری؟
نسرین دوباره شمرد، 6 نفر بودند یا 7 نفر، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر، ماه منظر خیری» آهان، «ماه منظر خیری» را یادم رفته بود. خواهر گفت: نسرین جان کجایی تو؟ دو سال نیست که رفتی مهاباد، از وقتی هم که آمدی اینجا شیراز، خانه خواهرت، آمدی خداحافظی که دلش را خون کنی و بری، الآن دو سال از انقلاب می گذره، هنوز یک دل سیر ندیدمت، تا بود که دهات اطراف شیراز، پی جهاد و نهضت و بسیج و آموزش اسلحه و کمکهای اولیه و ... بودی. حالا هم که رفتی اونجا حسابی دستمان ازت کوتاه شده، باز اگر همین جا بودی هفته ای، ده روزی شاید می شد نیم ساعت دیدت.
نسرین گفت: حالا چی؟ الآن که در خدمتت هستم.
خواهر نرمتر شد و گفت: عزیز دلم، اسم بچه را انتخاب کن، با آقا عبدالله هم صحبت کن، اسم داشته باشه خیلی بهتره! حواست را جمع زندگی ات بکن. تو همه چیز را فدای مهاباد می کنی ها!
نسرین گفت: حالا چی شده مگه؟ خواهر گفت: نسرین جان، حالتت فرق کرده، سر و چشمت یک جوری شده، عین زنهای حامله شدی، مواظب خودت هستی؟ نسرین گفت: چی شدم،یعنی...؟
خواهر دستی به موهایش کشید و گفت: نسرین جان یک هاله مادری، معصومیت، یک چیز خوب توی صورتت پیدا شده اینها نشانه های لطف خداست. نشانه مادر شدن و لایق لطف خداشدن است. نشونه های مادر شدن و لایق لطف شدنه. خدا این لیاقت را به همه کس نمی ده. اگر هنوز مطمئن نیستی، همین جا برو دکتر، دیگه هم نرو مهاباد. بمون و استراحت کن بخدا مادر خیلی خوشحال می شه. دیگه برای ضریح «سید علاءالدین حسین» جای خالی نگذاشته. همه را دخیل بسته. برای همه امامها، تک تک، روضه و سفره یا شمع نذر کرده، خب حالا بگو چند وقته؟
نسرین با تعجب گفت: چی چند وقته؟
خواهر گفت: که، کی قراره من خاله بشم؟ چند وقته دیگه؟
نسرین گفت: من برای خداحافظی اومدم، این حرفها چیه؟
خواهر گفت: نه آمدن معلومه نه رفتنت!
* نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیروقت بود. پدر در اتاق راه می رفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. 24 ساعت سر خدمت باشه، سرکار باشه. بالاخره استراحت می خواد یا نه؟
مادر گفت نمی دونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگزده را می بینه که بچشون مریضه، می خواست اونو به بیمارستان برسونه.
پدر گفت: خب به بیمارستان تلفن زدی؟ مادر گفت: مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمی کنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه!
پدر گفت: این دختره چکاره است؟ همه جا سر می زنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچ کس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچ کس مسئول نیست؟ تازه ای خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش بچه های عشایر یا اونها را می یاره خونه و مثل پروانه دورشون می چرخه و غذاهای رنگین جلوشون می گذراه، یا خودش می ره اونجا. مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد.
مادر گفت: اینها را که می آورد خانه، ثواب دارد غریبند، از خانه شان دورند، آمده اند اینجا درس بخوانند، فردا کاره ای شوند. از من غذا پختن و آماده کردن خانه و شستن برای آنها، اما اصلاً آرام و قرار ندارد. هرجا کار باشد نسرین همانجاست، دنبال کار می دود.
کریم گفت: کار یکجا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچکس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمی کنه. همه کتابهای استاد مطهری را بخاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی می کنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام می ده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار می کنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمی شه انگار که کار را بو می کشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زنها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی می کنه. عروسی هم که کردیم هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد.
همین طور که بیرون مثل فرفره کار می کنیم، از وقتی هم که می رسه خونه می شوره، می پزه، و تمیز می کنه.
* همه دور هم نشسته اند و از خانواده هایشان تعریف می کنند. دلتنگی ها را نمی شود، پنهان کرد، هرکاری کنی بالاخره معلوم می شود. از لابلای حرفها، درد دلها معلوم می شود از چه چیزی دلتنگ هستی. دور هم جمع شدنشان برای دعای توسل بهانه بود. می خواستند همدیگر را ببینند و از خانه هایشان، خانواده یشان حرف بزنند، تا خستگی کارهای طاقت فرسایی که در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام می دادند از تنشان بدر شود. برای کار فرهنگی آمده بودند اما خدا می داند که از هیچ کاری دریغ نداشتند. نسرین از خانه و از مادر گفت:«من همیشه براش گل می خرم. هر شهری هم که برم، حتماً سوغاتی اون شهر را باید براش بخرم جون و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده که چه جوری تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش کنم. هر دعایی بلد بودم، خوندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. اونهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتن باورشون نمی شد که مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستن. همشون رو دوست دارم» نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالتهای نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگه چی بشه؟
فاطمه پرسید: نسرین امشب چت شده؟
نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخوام بهتون حلوا بدم!
فاطمه گفت: پاشید بریم اینجا هوا خیلی سرده اگر بمونیم حلوای همه مون رو باید خیر کنند. یخ زدیم پاشید بریم.
ساده ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود موقعی که می خواستند سوار ماشین شوند صدای تک تیرهایی بگوش می رسید، نزدیک ماشین نسرین گفت: بچه ها شهادتینتون را بگید دلم شور می زنه. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: توی تب می سوزی، انگار توی کوره هستی. دلشورت هم بخاطر همینه. ما که تب نداریم شهادتین را نمی گیم، فقط تو بگو نسرین جان.
خنده روی لبها یخ زد همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را می گفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همانجا که آرزو داشت و همانطور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد.
و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. نسرین شهید شده بود.
نام: زهرا
نام خانوادگی: آسترکی
نام پدر: محمدحسن
تاریخ تولد: 5 بهمن ماه 1316
تاریخ شهادت: 24/6/1361
محل شهادت: ازنا
سن در زمان شهادت: 45 سال
شهید زهرا آسترگی در خانواده ای مذهبی و متوسط در شهرستان الیگودرز در استان لرستان دیده به جهان گشود.
پدرش کشاورز و مادرش خانه دار بود. در تقوا و پرهیزکاری سرآمده بود.
با اینکه سواد نداشت در محافل نورانی قرآن شرکت می کرد و توانست روخوانی قرآن را یاد بگیرد.
از آنجا که علاقه وافری به روحانیت داشت در سال 1338 با آقا سید حبیب الله نورالدینی که روحانی مبارزی بود ازدواج نمود و ثمره این ازدواج دو دختر به نام های "عزیز آغا" و "عزت السادات" می باشد.
عزیز آغا به همراه مادر به درجه رفیع شهادت نائل آمد و عزت السادات نیز از ناحیه پا جانباز 35% می باشد.
وی همراه همسرش (امام جماعت مسجد سجادیه) در کلیه مراسم مذهبی، نماز جماعت، تظاهرات و جمع آوری کمکهای مردمی برای رزمندگان اسلام شرکت می کرد.
سرانجام در روز 24 شهریور ماه سال 1361 در حالیکه برای تسلیت به خانواده شهید گلابی _ از همسایگانش رفته بود – در حین عرض تسلیت به پدر شهید گلابی بود که صدای مهیبی فضا را پر کرد.
مشخص شد که منافقین کوردل که حتی تاب دیدن پدران شهید را هم ندارند.
در مغازه آقای گلابی بمب ساعتی کار می گذارند، که همزمان با ورودخانم زهرا آسترکی بمب منفجر و ایشان به همراه فرزند دلبندش ندای حق را لبیک گفته و به شهادت می رسد.
بانوی حاجیه شهید ملیحه کدیور، فرزند حبیب الله، در روز هفتم اردیبهشت ماه سال 1342 در شهرستان «فسا» در استان فارس در خانواده ای روحانی و مذهبی به دنیا آمد.
پدرش ملا حبیب فسایی از ذاکران اهل بیت بود و سالها در شهر مقدس مشهد خادم
آستان رضوی(ع) بود.
ملیحه کوچکترین فرزند خانواده، پس از طی دوران طفولیت در سن 7 سالگی در زادگاه خود به مدرسه رفت.
خواهرش بانوی شهیدخدیجه کدیور در سال 1347 در حالی که ملیحه پنج ساله بود ازدواج کرد.
او نیز همانند همه دختران جوان، در منزل پدر به خانه داری می پرداخت.
در سن 18الگی ازدواج نمود که ثمره آن دو فرزند دختر می باشد.
آن دو خواهر مومنه در سال 1362 برای اعزام به حج تمتع ثبت نام نمودند.
و سرانجام در در عصر روز جمعه نهم مرداد ماه سال 1366 در حالی که به همراه خدیجه به خیابان رفته بود و فریاد «الله اکبر» سر می داد در خیابان عدن، نزدیک مسجد سهله بر اثر اصابت ضربات باتوم شرطه های قتل سعودی به شدت مجروح و دچار خونریزی شدید شد که در آن شرایط خاص که جلادان وهابی امکان مداوای مجروحین و اعزام آنها به بیمارستان ها را نمی دادند، به فیض شهادت رسید.
بانوی حاجیه شهید خدیجه کدیور 24 سال داشت و در «گلزار شهدای شهرستان فسا» در کنار خواهر بزرگش به خاک سپرده شد.